in the flesh?
هر روز وعده فردا را به خودم می دهم. شب که می خوابم به این خیال سرم را روی بالش می گذارم که خستگی ام تا فردا از تنم در می رود و اخلاقم خوب می شه. دیروز به خودم وعده دادم که امروز از خونه بیرون می روم و خودمو می برم گردش. مثلا هفت تیر می رم و یک سری به کتابفروش هاش می زنم و قهوه می خورم یا استخر می رم و ورزش می کنم . شایدم سینما یا تاتر برم. ولی صبح که از رختخواب بلند می شم، سرم گیج می ره و ضعف را توی تمام تنم احساس می کنم. یک جور احساس سردی و تنهایی . چیزهای سرد و غریبی از ذهنم می گذرد، بطوری که دست و پام هم افسرده می شوند و قدرت حرکت کردن را از دست می دهند. هر روز پر اندیشه تر و کند گام تر از پیش. کندگامتر از نظر توقع خودم و قبول نداشتن خود وگرنه تمام هفته را از دید ناظر های دیگر مثل خرگوش می دوم. می دوم و خودم را فراموش می کنم، بعد غصه می خورم که چرا خودم را فراموش کردم؟! چرا حلقه ارتباطاتم را هر روز تنگ تر و تنگ تر می کنم و تعداد دوستانم را کم و کمتر؟! دلم می خواد به هرکدوم از دوستام زنگ بزنم و برای عصر قرار بگذارم . بدون اینکه به تلفن دست بزنم شماره شون را با انگشتم در فضا می گیرم و پشیمون می شوم…
داشتن پوسته و ظاهر آراسته و کوری زیرکانه، هنری است که می باید آموخت!
می آموزم و فریب می دهم...
[Wednesday, May 04, 2005]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot