ایران زمین
امروز عصر به تهران برگشتم. در میدان هفت تیر که از ایستگاه مترو بیرون اومدم احساس آدمایی را داشتم که از دهکوره وارد شهر می شوند. با دقت همه را نگاه می کردم. دلم می خواست تمام آدما، ماشین های زیاد در خیابون را با نگاهم قورت بدم. انگار هوای آلوده تهران هم می چسبید. سوار تاکسی شدم و بعد از رد کردن ترافیک همت ،سر شهرک پیاده شدم. قیافه ها مثل دمای هوا چند درجه فرق کردند. باروون اومده بوده و زمینا نم داشتند. با دیدن دخترا و پسرای رنگارنگ احساس کدری و دورافتادگی بهم دست داد. عینک ام روی صورت سنگینی می کرد. جدیدا با عینک ام پدر کشتگی پیدا کردم. دلم می خواد از وسط نصفش کنم تا حرص دلم را خالی کنم.کوله پشتی گنده ام پر از کتاب و چرکنویس های محاسباتی، ظرف های خالی غذا و کلی رخت و لباس چرک و کثیف بود که با خودم از اونجا آورده بودم. وقتی پیاده شدم احساس می کردم که الان همه می دونند که توی کوله ام چقدر لباس کثیف وجود دارد و آبروم پیش همه می ره! تا سر خیابون ایران زمین با قدم های تند پیاده اومدم و سوار تاکسی های خطی ایران زمین شدم. با دیدن ماشین های جوونایی که تو ایران زمین بالا و پایین می روند و برای خودشون خوشن، لبخند به چهره ام اومد. همیشه وقتی از این خیابون می گذرم لبخند می زنم ولی در هر مقطعی از زندگی ام لبخندم معنی خاصی دارد. لبخند حسادت، لبخند شیطنت، لبخند حماقت، لبخند ندامت، لبخند عاقل اندر سفیه و در نهایت لبخند به گذر ایام...
با گذشت سال ها،هنوز زندگی این خیابون به روش خودش ادامه دارد و هیچ فرقی نمی کند. فقط سال به سال مدل ماشینا بالاتر می روند و مدل مو و آرایش و عینک آفتابی راننده هاشون تغییر می کند. سر کوچمون پیاده شدم. از ته کوچه پنجره اتاقم با پرده آبی اش جلب توجه می کند . همیشه مقنعه یا روسری ام وقتی کوچه مون را طی می کنم به طور خودکار جوری تنظیم می شود که در حیاط خونمون از سرم می افتد. با مقنعه از سر در آمده و کوله سنگین و شکم گرسنه پله ها را دو تا یکی بالا آمدم و با فریاد بلند ورودم را به خونه اعلام کردم.

[Tuesday, May 03, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]