Like The way I Do
اینها را نمیخوانی، همین به من جرات نوشتن میدهد. امروز روز تولدت است. نباید یادم باشد، اما هست. کاریش نمیشود کرد، تاریخها و اعداد همیشه توی حافظهام میمانند. وسوسه بزرگ امروزم این بود که به تو تلفن کنم، نکردم... تو را گذاشتهام توی فهرست "ممنوعه"های زندگیام. اینجوری بهتر است. من و تو یکدیگر را از دست دادهایم، و وقتی کسی را از دست دادهای، دیگر چه چیزی برای گفتن باقی میماند؟
حالا دیگر مهم نیست که دوستت داشتهام، حتی مهم نیست که هنوز هم دوستت دارم، جوری که فقط تو را آنطور دوست داشتهام. میدانم تکرار نمیشود. کسی را اینطور دوست داشتن را هم گذاشتهام توی فهرست "ممنوعه"ها.
حالا با همه چیز کنار آمدهام. حتی گفتنش هم برایم عجیب است. گذشت زمان همه چیز را عادی میکند. نمیگویم چیزی را درمان میکند، نه. اما زمان زخم را تبدیل میکند به جزئی از وجود آدم، به بخشی از تعریف آدم از خودش، و همین تحملش را ممکن میکند. اینطوری یاد میگیری که زخمهایت را هم دوست داشته باشی، دلتنگیهایت میشوند بخشی جدانشدنی از شببیداریهایت.
میدانی، نباید میگذاشتم اینقدر توی زندگیم رخنه کنی. اینجوری هر اتفاق کوچکی، یاد اتفاقی دیگر را زنده میکند. تقصیر تو نیست. زیادی به هم شبیه بودیم، مثل قطبهای همنام آهنربا. وقتی پا توی میدان مغناطیسی هم گذاشتیم، همهچیز خراب شد.
حالا بعضی وقتها که نبودنت خیلی به چشم میخورد، با خودم فکر میکنم که اینطوری دوست داشتنت درست نیست، باید جایی اشتباهی شده باشد. باید جایی اشتباهی شده باشد تا کسی را اینطور گریزناپذیر دوست داشته باشی.
تلخی قصه اینجاست که دوست داشتنمان هم دردی را درمان نمیکند. "دوست داشتنمان"! میبینی، یک جایی توی دلم، هنوز هم میخواهد دوستش داشته باشی. نداری. میدانم. بودن و نبودنم برایت فرقی ندارد. لازم نیست اینها را بگویی تا بفهمم. وقتی کسی آدم را دوست دارد، چراغی توی قلب آدم روشن میشود، و وقتی این چراغ خاموش شود، تکهای از قلبت تاریک و سرد میماند. لازم نیست کسی چیزی بگوید. آن اوائل فکر میکردم این ناعادلانه است. حالا فهمیدهام که نیست. اینجا عادلانه و غیرعادلانهای وجود ندارد. کسی را دوست داری و او دوستت ندارد. به همین سادگی.
میگویی مساله ما، دوست داشتن و نداشتن نیست، قبول. اما امروز روز تولدت است، چیزهای دیگر را فراموش میکنم و از دوست داشتنت حرف میزنم. امروز من اینطور دوستت دارم: گریزناپذیر... تولدت مبارک.(
+)