چنین گذشت بر من

جدیدا نمی دونم آیا تمام کتاب هایی که می خونم یا فیلم هایی که می بینم یا اتفاقاتی که در محیط پیرامونم صورت می گیرند دقیقا دست روی نقاط حساس روحی من می گذارند و منو غمگین می کنند یا اینکه دامنه موضوعاتی که باعث غمگینی من می شوند یا نسبت به اونها حساسیت ام بیشتر است دارد روز به روز بیشتر می شه.

دیشب کتاب "چنین گذشت بر من" نوشته "ناتالیا گینز بورگ" بی نهایت غمگین ام کرد. واقعا نمی دونم به کسی پیشنهاد بدم که اونو بخونه یا نه. نویسنده با زبان ساده و بی شیله پیله اش بطور روان و صمیمانه تمام احساسات زنانه اش را با خواننده در میون می گذارد. تمام دغدغه هایش از رابطه، از عشق، از زناشویی، حس مادری (به قول یکی از دوستان لعنت به اون هورمون مادرانه!) ...
بعضی وقتا احساساتی هستند که آدم از داشتن آنها دچار شرم و جنگ با خودش می شه، حتی به خودش شک می کند که شاید دچار بیماری روانی شده و این احساس قابل درک برای کس دیگری نیست. ولی وقتی می بینی که یه آدم دیگه اونور دنیا هم دقیقا دست روی اونا می گذارد شاخ در میاری. در واقع بعضی مسائل هستند که یونیورسال اند و به قول معروف آسمان در همه جای دنیا یک رنگ است.

کسی که این کتاب را به من معرفی کرد یک مرد بود، خیلی دوست دارم که بدونم اون از چه چیز این کتاب خوشش اومده بود. هووم... جمله قبلی ای که گفتم فکر کنم مزخرفه... چون چه ربطی دارد؟... موضوع می تونه به صورت برعکس هم اتفاق بیفتد... نمی دونم... یاده The wall افتادم. یه بار یه نفر بهم گفت تو چرا از The wall خوشت میاد؟ اون که مضمونش ضد زن است! منم در جوابش گفتم: چه ربطی دارد؟...

سیستم کتاب جوری بود که در دو صفحه اول کتاب، فینال کتاب را گفته بود. اونم چه فینالی! فینال از نوعه داگ ویلی! بعد فلاش بک زده بود و شروع ماجرا را از 4 سال پیش تعریف کرده بود. وسطای کتاب که غمگین می شدم یاد فینال می افتادم و دلم خنک می شد. دست خودم نیست، اصولا به فینال از نوع داگ ویلی ارادت خاصی دارم!

در کتاب شخصیت دو زن به نمایش گذاشته شده بود. البته یکی را برجسته تر کرده بود (راوی) و اون یکی (فرانچسکا، دوست راوی) در حاشیه بود.

راوی که دل آدمو کباب می کرد. نمونه یک زن درمانده . زنی که خودش به درماندگی خودش واقف است.زجر می کشد، تحمل می کند و از درون خودش را می خورد. بعد در یک جا بطور آنی و برای همیشه خشم خودش را خالی می کند. این قسمتی از حرفاشه.

"فکر می کردم حس حسادت در من از بین رفته و اصلاً برای ام اهمیت نداشت بدانم که او جوانا را ملاقات می کند یا نه. از او بچه ای داشتم و همین برایم کافی بود. زمانی که در پانسیون انتظارش را می کشیدم و در اندیشه او به خود می لرزیدم چنان دور شده بود که مشکل می توانستم تصور کنم بخشی از زندگی ام بوده است. بعضی وقتها به اتاق کارش صدای ام می کرد و با هم می خوابیدیم اما من همیشه گوش به زنگ آن گریه ی ضعیف و بی تابانه ای بودم که در تاریکی برخیزد و حتی از خود نمی پرسیدم که آیا لذت می برم یا نه؟ و او از من نمی پرسید چه احساسی دارم و من هر لحظه فکر می کردم که ازدواج ما هم تقریباً مثل بقیه ی ازدواج ها از آب در آمده، نه بهتر و نه بدتر از ازدواجهای دیگر."

فرانچسکا، شخصیت یک زن در حال گذار را نشون می داد که بخاطر همین گذار به یک سری تناقضات می رسه. مثلا این قسمتی از حرفای اونه.

گفت: « خواستگارهای زیادی داشته ام. اول یکی در رم وقتی تمرین بازیگری می کردم. از من خواست تا با او ازدواج کنم و من قبول نکردم. بعد از یکی دو مرتبه دیگر تحمل دیدن اش را نداشتم. کم مانده بود که از پنجره پرت اش کنم پایین. در آن زمان خیلی از خودم وحشت کرده بودم. به خودم می گفتم: عجب جانوری هستی؟ مگر دیوانه ای که این گونه رفتار می کنی؟ وقتی جوان تر هستی، کلمات به وحشت ات می اندازند. من هم آن زمان تصور می کردم که مثل همه ی زن ها به سر و سامان و شوهری احتیاج دارم. اما کم کم فهمیدم که نباید مسایل را زیاد جدی گرفت. باید خودمان را همان طور که هستیم قبول کنیم».
چون مثل بقیه زن ها و دختر های جامعه اش رفتار نمی کند از خودش شرم دارد تا این حد که فکر می کند بویی از انسانیت نبرده. (عجب جانوری هستی؟) یا با خودش فکر می کند که حتما دیوانه است که دنباله رو سنت ها و روش های همیشگی زندگی نیست! البته همیشه به این راحتی به این احساس خودش اعتراف نمی کند و از دور بی خیال به نظر میاد.

+

راستی کتاب خیلی کم حجمه. فقط 99 صفحه است. به راحتی می شه یک ضرب تمومش کرد. عکس روی جلدش هم پرتره یک زن از کارای مرحوم پیکاسو در blue period است. جلد کتاب زرد است و خطوط طرح بصورت مشکی روی جلد زرد کشیده شده است. شاید بهتره من نظری ندم، چون صلاحیت ندارم. چون نه گرافیست ام، نه نقاش! اما اگه نگم می میرم...آخه یکی به من بگه این چه بلایی است که سره این طرح آوردن؟ رنگ زرد این وسط چی می گه؟!!!... همه قشنگی اش به اون رنگای دوره Blue period ای است که این طرح داره و به سبک این کتاب میاد! پووف!...

[Sunday, October 01, 2006]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]