" حرف زدن نقره است ؛ نزدنش طلاس!..."
از همان ماه های اولی که متولد شد تا میامد گریه را سر بدهد مادرش پستان را حلقش می تپاند و می گفت : لا لا لا … پیش پیش گریه نکن!... ساکت شو الان لولو میاد می خوردت!! شبها که صدای گریه اش بلند می شد پدرش می گفت :
-بچه را ساکت کن سرم رفت!
وقتی به مدرسه رفت خیلی چیزها را نمی دانست و دلش می خواست که از معلم بپرسد ولی معلم جواب می داد :
-این فضولی ها به تو نیامده ذرس ات را بخون!
ناظم مدرسه هر روز سر صف تکرار می کرد :
" حرف زدن نقره است ؛ نزدنش طلاس!..."
و هر ساعت این کلمات به گوشش می خورد:
- ساکت!
- بی حرف!
- پر حرفی نکن!
- خفه شو!
بالاخره دانشگاه را هم همین طوری تمام کرد و وارد اداره شد. سایرین بخور بخور راه انداخته بودند این ناراحت می شد تا می خواست اعتراض کند، همکارانش انگشتان را روی دماغشان می گرفتند :
" هیس، ساکت!"
" یک بدبختی سر خودت در میاری ها!"
"زبان سرخ سر سبز می دهد به باد"
رییس می گفت : " به چیزی که به شما مربوط نیست مداخله نکنید آقا!"
وقتی ازدواج کرد زنش می گفت:
- خواهش می کنم دخالت نکن! این موضوع ها به مردها ارتباطی ندارد!
بچه دار شدند... بچه ها هر کدام برای خود زن و مردی بزرگی شدند ولی او باز هم مجبور بود ساکت باشد!
بچه ها می گفتند:
-بابا شما که این چیزها را نمی فهمید بهتره یک گوشه بنشینین و ساکت باشین!