تنها
تنها هستم تنها ... غریبه
شب است و تاریک. نقابم را برداشته ام.
دوباره بازی را شروع می کنم. سکوت سرد آذر را می شمارم تا خواب به چشمانم که دیگر گرم و زیبا نیست بیاید.
تنها هستم تنها ... غریبه
گردن و دستهایم از درد ناله می کنند. سالهاست که خارهای تنهایی ام را باخود به این طرف و آنطرف می برم. با گذشت ایام با رنگی دیگر سر بر می آورند و روح و جسمم را می خراشند.
اما شکایت ممنوع! عهد بسته ام که دیگر آه نکشم.
زوزه های باد کویری است که سکوت را می شکند. انگار کویر بجای من آه می کشد.
فکر هایم مثل مورچه در مغزم راه افتاده اند.
من اینجا چکار می کنم؟! از تمام کره زمین سهم من این اتاق تنهاست؟ می دانم! مدتهاست از همه چیز جا مانده ام.
اگر جلوی مسیر حرکت مورچه ها را بگیری از مسیر دیگری حرکت می کنند بالاخره راه دیگری می یابند و از جنبش نمی ایستند. یاد مورچه های باغ می افتم. کاش از متخصص مورچه ها پرسیده بودم : مورچه ها خواب ندارند؟ می خواهم بخوابم . خسته شدم!
تلنگری از درون که باز یادت رفت؟ مگر عهد نکرده بودی که دیگر شکایت نکنی؟
چشمانم را می بندم ولی دلم پر است از تنهایی.
تنهایی پر هیاهو.
[Wednesday, December 15, 2004]
[