نیش عقرب!
امروز به خاطر بی حالی و رخوتی که داشتم همش به صورت افقی بودم. یا تلویزیون نگاه می کردم یا می خوابیدم. می خواستم درس بخونم اما چشمهام حرکت نوسانی حول مرکز چشمم انجام می دادند و اجازه تمرکز را نمی دادند. از صبح تا ساعت 8 شب هیچی نخورده بودم. کسی خونه نبود و منم به جاذبه کاناپه نمی تونستم غلبه کنم و بلند بشم غذا درست کنم. دوست صمیمی ام هم عروسی دعوت بود. بقیشون هم که ایران نیستند. دفتر چه تلفنم پیشم بود. همینجور ورق می زدم . همین طور اسم های notebook گوشی ام را می خوندم و فکر می کردم به کدومشون زنگ بزنم.
حوصله شنیدن غرهای بعضی از دوستام را نداشتم که چقدر بی معرفتم و چرا سراغی ازشون نمی گیرم. چون حالم بد بود به بعضی از دوستام هم زنگ نزدم چون یکبار یکیشون بهم گفت: پدر سوخته می ری خوشی هاتو با بقیه می کنی و هر وقت حالت خرابه یادی از ما می کنی! خوب اونم یکجورایی راست می گفت. به بعضی از دوستان قدیمی پسر هم اگه زنگ بزنم... اونا هم بی خیال! بعضی از دوستام هم ، فکر می کنن که حتما کاری باهاشون دارم و منتظرن که زودتر اگه سوالی ازشون دارم بپرسم. به خیالشون نمی رسد که دلم گرفته و فقط می خواهم باهاشون حرف بزنی و حتی دلم هم خیلی براشون تنگ شده.

جمعه پاییز
جمعه متروک
جمعه تنها...

چقدر احتیاج داشتم که یک دوست خوب بیاد دنبالم تا برم بیرون هوام عوض بشه. درکم کنه که بی حال و بی حو صله ام و به وجودش نیازمند. از ناراحتی و بی حوصلگی ام کلافه نشه. انتظاری از من نداشته باشد که حتما مثل همیشه بدقت به حرفاش گوش بدم یا مثل همیشه انرژی زا باشم. حرف نزنیم. هیچ حرفی. یا اقلا حرف های جدی. سکوت... مثل سکوت در موسیقی... فقط کنارم باشه. فقط وجودش را احساس کنم و با سکوت و آرامش اش بهم اطمینان بده که کسی را دارم که بهم توجه می کنه. همین!
من خیلی پر توقع ام. نه؟ (tag question)
+

به یک نتیجه ای رسیده ام. مادامی که حوصله ندارم و انقدری شاد و پر انرژی نمی باشم که باباکرم برقصم. می خواهم خودم را ممنوع الملاقات و ممنوع المکالمه و.... کنم. بشدت از اوضاع خود بی خبر بودم. گویا در مواقع ناراحتی بقدری تلخ و گزنده می شوم که صد رحمت به نیش عقرب های کاشان. و از آنجایی که به سلامت دوستان ام اهمیت می دهم سعی می کنم که با آن دسته از دوستانی که حساسیتشون بیشتر است و نسبت به اخلاق تند و خشن من آلرژی دارند ترک معاشرت نموده و بیشتر از این مسبب زجر ایشان نگردم!

+

امروز خیلی احساس درک شدن کردم! دیگه گول نمی خورم.
یکی یک دیفال ارزون سراغ نداره که سرمو بکوفم بهش!

+

پیش به سوی کاشانه نصف هفته ای. من بالاخره دانشمند می شم! حالا می بینین.





[Friday, December 03, 2004]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]