How wish you were here
نمی دونم که چرا چند روز است که شدیدا به یاد جریانات کوی دانشگاه هستم. ذهنم توی اون سالها پرسه می زنه. چند روزیه که خیلی به یاد یکی از دوستام هستم. امروز هم که شنیدم خاتمی به دانشگاه تهران رفته، دقیقا یاد سال 76 و آمدن خاتمی به دانشگاهمون افتادم. دلم خواست این نوشته را که تاریخش را قید کرده ام publish کنم.
روز يکشنبه 27 ارديبهشت ماه سال 1383 ساعت10:30 شب
پر از شور و هيجان ام. صدای جيغ دانشجو ها از در ورودی خوابگاه تا بلوک 3، طبقه چهارم، اتاق 410، طبقه دوم يک تخت دو طبقه می آيد. تمام اين صداها و همهمه، تمام اين شور و هیجان منو به سال 78 و شلوغی خوابگاه های دانشگاه تهران ، تمام جريان های سياسی اون دوره می بره. ياد اون روزها... می آيم به سايت خوابگاه و شروع به نوشتن می کنم. دوباره حس هميشگی موقع شروع به نوشتن بهم دست می ده؟ آيا می تونم تمام حسام رو بنويسم؟ در يک state برانگيخته ام.
امروز ساعت 6 تا 8 کلاس داشتم. امتحان ميان ترممون به علت عدم تفاهم 12 تا دانشجو سر ساعت و تاريخ امتحان کنسل شد! قرار شد ميانترم و پايان ترم رو با هم بديم. از ذوق اينکه امتحان نداريم ساعت 8 تصميم گرفتيم که با بچه ها شام رو بريم بیرون. از شانس ما اونجا یی که قرار بود بریم اجاره شده بود و خصوصی بود.ديگه وقت نمی شد که جای ديگه بريم و بايد ساعت 9:30 خوابگاه می بوديم. چون ساعت 9:30 به بعداجازه ورود و خروج به خوابگاه به دختران داده نمی شه. فقط رسيديم که يک جابستنی بخوريم و با دلشوره به خوابگاه برگشتيم. 20 دقيقه از 9:30 گذشته بود که به جلوی در ورودی خوابگاه رسيديم. فکر می کرديم که ممکنه بهمون گير بدن. از آژانس که پياده شديم ديديم حدود 150، 200 نفر از پسرای دانشجو خارج در ورودی خوابگاه ايستادند و يک عده دانشجوی دختر که تعداشون کمتر بود پشت نرده های خوابگاه دخترا ايستاده بودند. کسی به ما که دير آمده بوديم توجهی نکرد. يواش وارد شديم. چه خبره بچه ها؟
اعتصاب غذا . امشب غذا خيلی بد بوده. يک سوسک تو غذا پيدا شده. منتظر رييس دانشگاه هستيم. دختره با چنان شور و هيجانی حرف می زد راستش ته دلم بهش حسوديم شد. چقدر اميدوار! چقدر ساده! برای اون دوره از زندگيم دلم تنگ شد. بر گشتيم خوابگاه . من ساکت و خاموش. ساکت و در فکر.
صدا ها داره بلند و بلند تر می شه. جيغ،داد، هياهو. هو می کنن. شعار می دن. استعفا! استعفا! حالم خيلی بد شده.
ياد يکی از پرشورترين دوره های زندگيم ميفتم. اما چرا انقدر به نظرم دور دور مياد. خيلی بيشتر از اونی که هست. انگار همه چيز فراموشم شده. يواش يواش تصوير تمام خاطراتم زنده می شه. بعد می گيرن، رنگ و بو ميگيرن. فيلم ميشن. احساس الانم : عميق و غمگين کننده.
اتفاقات چند سال اخير باعث شده من اون روزها رو فراموش کنم. اون روزها... تمام احساساتم، تمام بلند پروازی هام، تمام کله خريهام، تمام آرزوهام ، تمام مطالعات،تمام سنت شکنی هام، خراب کردن همه مفهوم ها و از دوباره ساختن. اميد و اعتقاد به آينده. دوره فکرهای گنده، دوره عمل، سرکشی، لذت از تنهايی. عطش برای تجربه های تازه.
دلتنگی امانم رو بريده. ياد بحث ها و مطالعات خفن . ياد خنده ها و گريه ها. بوی روزنامه ها رو حس می کنم.ياد دوستانی که از همشون بيخبرم. شايد به عمد! خيلی هاشون هم که نيستن. از دل برفت هر آن که از ديده برفت.
صدای بچه ها بلندتر می شه. شعارهاشون بيشتر می شه. از يکی از بلوک ها صدای يار دبستانی من... می آيد. چقدر دوستش دارم. چقدر موسيقی زندگی توش داره.صدايی از بلند گو می آيددانشجو ها رو دعوت به آرامش می کنن.از صدای دانشجو ها معلومه که بيشتر بیشتر شدن. فکر می کنم. چقدر عوض شدم. تما اون شور وهيجان تموم شده. چقدر راکد شدم! اونقدر ترسو و محتاط شدم که تمام آرزوهام رو فراموش کردم. يا شايدم ديگه برام اهميتی ندارن.
واقعا؟ نمی دونم!
نمی دونم از زندگی ام چی می خوام؟ چه چيزی شاد و راضی ام می کنه؟همون سوال هايی که هر از گاهی مثل خوره ميفته به جونم. اون چيزی که اذيتم می کنه اينه که جوابی ندارم. هيچ چيزی رو قاطع نمی خوام و پاش نمی ايستم. شايد ديگه هيچ چيزی هيجان زده ام نمی کنه. يعنی پير شدم؟ قارچ شدم؟ نمی دونم! ور مهربون ذهنم می گه عاقل و با تجربه شدی! می دونم می خواد توجيح کنه. صداشون که مياد حالم بدتر می شه.دلم هری می ريزه. تو دلم خالی می شه. کوی دانشگاه. مظلوميت و بی رحمی. چه آینده هایی که تباه شد. چه استعدادهایی که خفه شد. یعنی تونستن خودشون رو جمع و جور کنن؟ احتمالا اونام تو بی تفاوتی و رخوتی مرگبار غوطه ورند. هميشه نفرت از بی رحمی را در بزرگتر ها و حرفهاشون می ديدم. خودم حس نکرده بودم. بعد از جريان خوابگاه برای اولين بار در زندگی ام به بی رحمی حاکم نفرت ورزيدم. ميل شديد برای جدايی از ايران. ادامه تحصيل تا درجات خيلی بالا . آدم بزرگی شدن. عطش درس خوندن. همه اينا کجا رفتن؟
what has become of you? نمی دونم!
خسته ام ! می خوام بخوابم ، اگه خوابم ببره.
Wish you were here
So, so you think you can tell
Heaven from hell,
Blue skies from pain,
Can you tell a green field from a cold steel rail?
A smile from a veil?
Do you think you can tell?
And did they get you to trade
Your heroes for ghosts?
Hot ashes for trees?
Hot air for a cool breeze?
Cold comfort for change ?
And did you exchange a walk on part in the war for a lead role in a cage?
How I wish ,how I wish you were here.
We're just two lost souls swimming in a fish bowl, year after year.
Running over the same old ground. What have we found? The same old fears.
Wish you were here