"این متن را اوایلی که به خوابگاه می رفتم نوشته ام"


الان از بيرون خوابگاه صدای خنده و جيغ مياد. راس ساعت 12 یکی صدای گرگ در مياره. يکی ديگه از بچه ها هر شب یکی از شعرهای باباطاهر رو که می گفت زدست ديده و دل هر دو فرياد، را با صدای بلند می خونه.( يک جورايی عربده می کشه) فقط هم همين بيتش رو تکرار می کنه.

يک تفريح ديگشون هم اينه که سوار گاری های باربری يی می شن که برای حمل چمدون های بچه ها گذاشتن. با سرعت هولشون می دن و بعضی وقتا گاريرو با اونی که سوارشه به امون خدا رها می کنن. تا حالا مثل اينکه کلی تلفات داده. الانم انگار دارن همين بازيشون رو می کنن که صدای جيغشون رفته هوا. من يک چيزی رو اينجا کشف کردم. اينکه همه خوابگاه ها مثل هم هستن يعنی يک روح شترک بر اونا حاکمه. سيستم تفريحات هاتشون مثل همه. فرق نمی کنه که اين خوابگاه در زاهدان باشه يا در لرستان ، اصفهان يا تهران. اين رو از روی حرفاشون که در جاهای مختلف درس خوندن فهميدم.
با هم که حرف می زنن و از خاطرات ليسانسشون که می گن اونقدر کلمات هم اتاقيم يا بلوک فلان يا ... می زنن که نا خود آگاه آدم ياد زندانيا که از بخششون و روابطشون میگن میفته. دست خودم نيست. مثلا ديروز صحبت از دزدی هاشون در خوابگاه بود. دم پايي دزدی يا از يخچال همديگه خوراکی دزدی کردن. جالبه! همشون اين مساله را تقبيح می کردن ولی تا يکيشون اعتراف به مثلا نمک دزدی از سلف می کرد، بقيشون هم پا به پاش ميومدن.
يکيشون از تفريحات دانشگاه لرستان می گفت. برنامشون اين بوده که هر موقع حوصلشون سر می رفته يکيشون خودشو به مريضی می زده و آمبولانس دانشگاه رو که مجانی بوده خبر می کردن و بقيه دوستاش هم به عنوان همراه با مثلا مريض پا میشدن می رفتن بيمارستان شهر. به اون مثلا مريض يک سرمی چيزی می زدن و چند ساعتی اونجا بودن و بعد برمی گشتن. وقتی تعريف می کرد چشماش برق می زد. جالبيه کار در اينه که بقيه که ليسانساشون در دانشگاهای دیگه بوده هم همين کار رو می کردن. به فکر فرو می رم. خدايا يعنی چقدر آدم بايد بی تفريح باشه تا حاضر شه بره تو اون محيط مزخرف بيمارستان و برگرده.
نمی دونم متاثر شدم يا نه؟ نمی دونم ! فقط می تونم گوش بدم و ساکت باشم. من از کدوم خاطرم براشون تعریف بکنم که براشون مانوس باشه؟ زبان انگليسی یا فرانسه خواندن من در خوابگاه معنيش اينه که کلاس می گذارم براشون. يا وقتی رو زمين سفره ميندازن و غذا می خورن من شرکت نمی کنم و پشت ميز غذا می خورم يعنی دارم خودمو می گيرم. نمی دونم. در ظاهر که باهام خوبن. ولی از حرفايي که پشت بقيه می زنن می تونم حدس بزنم که چيا پشت من می گن يا شايدم نمی گن. نمی دونم!
بازم خوابم مياد . چشام دارن گرم خواب میشن. مسواکمو قبل از اينکه بيام سايت زدم. مونده مراسم دستشویی رفتن و بعد لباس خواب و خواب. در خوابگاه دستشویی رفتن برای من جزو مصيبت ها به شمار ميره. اينجا هر طبقه 10 تا اتاق داره و در هر اتاق 4 نفر زندگی می کنن. در ته هر طبقه 3 تا توالت و 6 تا دستشویی و سه تا حموم وجود دارد. برای دستشویی رفتن بايد از اتاقت بيای بيرون و تا ته راهرو بری. من همراه خودم يک bag می برم که توش يک دستمال رول دستشویی و يک عدد صابون وجود دارد. در دستشویی صابون مايع هستش ولی چون پوست دستامو داغون می کنه من هيچ وقت ازش استفاده نمی کنم. فکر کنم به جای صابون اسيد سولفوريک گرم و غليظ پر کردن. يک روز خونمون که بودم، بعد از اين که دستامو صابون زدم و از دستشویی داشتم ميومدم بيرون همراه خودم صابون را با جا صابونی آوردم بيرون. پامو که گذاشتم بيرون فهميدم که چه شيرين کاريی کردم. : ))


ادامه دارد...

[Friday, December 24, 2004]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]