The lunatic is in my head
امروز شاگردم قرار بود که بیاید. مجبور بودم که اتاقم را تمیز کنم.
*****
دوباره حجم سرم بزرگ شده . یک سیالی تو ذهنم جاریه. مغزم باد کرده. پشت مخم درد می کند. جونم از مغز و ستون فقرات و تمام وجودم بیرون می زند.
نیستم. توی این دنیا نیستم.
کس دیگری را می دیدم که دارد اتاق را تمیز می کند. روی میز توالت را مرتب می کند. لباس ها و کفش ها را از روی زمین بر می دارد. خودم انگار یک ناظر بودم که از بیرون به همه اینا تماشا می کند. چقدر دلم می خواست تو همون اتاق کثیف روی تختم که پر از کتاب و لباس و هزار آت و آشغال دیگه بود ولو بشم و وارد اون یکی دنیا ئه بشم. چقدر دلم خواب بی وقفه می خواد. هنوز حالم بده. لرز دارم.آخه دیشب یک بحران عصبی دیگر را پشت سر گذاشتم. صحنه هاش مثل صحنه های یک فیلم جلوی چشمام میان. سرم گیج می ره. یادم هست که چیا گفتم و چه کارا کردم ولی همش فکر می کنم که توی یک دنیای دیگه همه اینا انجام شدن.
محکم بسرم می کوبیدم. خودم را می زدم. معذرت می خواستم. گریه می کردم.
با جیغ از خدایی که بهش اعتقادی ندارم مرگ را می طلبیدم.
تو خواب جمله های نیچه را از بر می گفتم.
در رستوران دهلی دربار با همه بودم ولی در یک دنیای دیگری می دیدمشون. حرف زدنم با جهش ناگهانی مغزم همراه بود.
فضایی را روی یک بلندی می خواستم. جایی که تا جون دارم بدوم و بدوم و از بالا خودم را روی سیم خاردار پرت کنم. دلم می خواست تیغ های گل صورتی را توی دستام فرو کنم. پشت سر هم هذیان هایم را تکرار می کردم.
می دانستم هر کاری که می کنم بعدا باعث پشیمونی ام می شه و لی دست خودم نبود. از عهده اون آدم دیگه یا اون آدم های دیگه ای که توم بودن بر نمی آمدم.
از اینکه خودم را متفاوت و در دنیای دیگری ببینم می ترسم. از اینکه فکر کنم من توانایی دیدن اون یکی دنیا را دارم و بنظرم بقیه آدما نمی بینن می ترسم. هر دفعه که فیلم ماتریکس را می بینم می ترسم. چون دلم نمی خواد که از رمه دور بشم!
می ترسم...
There’s someone in my head but it’s not me.
+
مجبورم باز فردا بروم. توانایی ندارم...