صمد بهرنگی در خوابگاه
روی تختم توی خوابگاه دراز کشیدم. پاهامو روی دیوار گذاشتم و به جورابام نگاه می کنم. جورابایی که دوستم از ایتالیا برام سوغاتی آورده. این هفته ای که گذشت نمودار فیزیکی و روحی ام افت شدیدی را داشت. می شه گفت روزهای بسیار خاصی را در زندگی خصوصی ام گذرانده بودم و هر آدم سالمی جای من بود نمودارش کاملا با من فرق می کرد! در هر صورت دل و دماغ نداشتم. نه حوصله درس خوندن را داشتم نه حتی جمع و جور کردن کاغذ هام که وسط اتاق پخش بودن و نسبت به مرتبی شون وسواس خاصی دارم. چون وقتی در خوابگاه روی تختم می خوام درس بخونم خوابم می برد ، یک ملافه کف زمین پهن می کنم و جزوه ها و کتاب ها و مقاله هامو دورم می ریزم و مشغول می شم.

یکی از اتاق های همسایه نوار هایده و سیاوش قمیشی اش را روشن کرده و چون بعضی از اتاقا ضبط ندارند، لطف کرده و صداش را تا ته بالا برده که اوناهم بشنوند و من برای n امین بار این نوار را می شنوم! سیاوش قمیشی هم که انگار تو پوست و خون خوابگاه رخنه کرده. بعضی وقتا صداش را که می شنوم دلم ریش می شه و ناخودآگاه گریه ام می گیرد. انگار بجز ناکامی چیز دیگری تو زندگیش نداشته!

امروز همه بچه های اتاق دمغ هستن. تخت پایینی من دارد پشت سر هم فال می گیرد. خستگی هم ندارد. فکر کنم فال گرفتنش یک جور اعتیاده. فال عشقی، فال درصدی، فال آینده،... وقتی ناراحته فال می گیرد. از اون آدماست که نباید زیاد ازش بپرسی که چی شده و دردت چیه ؟بعد از یک مدتی خودش برات می گه. گفت که با خونشون صحبت کرده و یک خواستگار خیلی خوب قراره که برای خواهرش که 4 سال ازش کوچکتره بیاد. می گم دیوونه این که ناراحتی ندارد؟ می گه آخه مطمئنم که اگه بیان حتما خواهرم را بهش می دن. می پرسم: مگه خواهرت نمی خواد ازدواج کنه؟ می گه چرا ولی من نمی تونم تحمل کنم که او از من زودتر ازدواج کنه. تو خواهر کوچکتر از خودت نداری که بفهی من چی می گم. اگه این کارو بکنه سر عروسی اش نمی رم!
اصلا نمی فهمم چی می گه ولی به روی خودم نمیارم تا بتونه حرفاشو بهم بزنه، چون قیافش نشون می ده که خیلی حالش خرابه!

یکی از ته راهرو اعتراض می کند که ضبط را کم کنند. فردا سمینار دارد. یکهو یاد سمینار خودم می افتم که اصلا روش کار نکردم و حداکثر تا آخر بهمن فرصت دارم. دلم هری می ریزد.

دوست دیگه ام وارد اتاق می شود. به بچه یکی از استادا درس می دهد. خسته از اونجا برگشته. هفته ای 6 ساعت. دختری مهربون به معنای واقعی و بسیار با شخصیت است. لباساشو در میارد و می شینه رو زمین و شروع به حساب و کتاب کردن می کند که اگه تا آخر امسال برود 200 هزار تومان پول دستش میاد و می تونه جهیزیه اش را کامل کنه. زیر لب دعا هم می کنه که انشاءالله نامزدش کار پیدا کند تا یک اتاقی اجاره کنند و بتونند عقد کنند. می گم انقدر حرص نزن. درست می شه. بالاخره خانواده تون هم کمک می کنند. با ناراحتی می گه: آخه ما 5 تا بچه ایم . پدر دربدرم چجوری به هممون برسه. باید برای بقیه هم یک چیزی بمونه. پدرش راننده کامیون است و دائم در حال سفر.

تو دلم براش خیلی احترام قائلم که تونسته خودش را نسبت به خانواده اش انقدر بالا بکشد و آدمی با مناعت طبع بالا و بی عقده ای باشد. یاد خودم می افتم که روز به روز دارم پسرفت می کنم، کتاب شازده کوچولو بزبان فرانسه را از زیر بالشم بر می دارم و ورق می زنم.

صدای آواز یکی از بچه ها که از حموم بیرون آمده و با لهجه اصفهانی آهنگ فرامرز اصلانی می خواند به گوش می رسد.صدای قشنگی دارد ولی با لهجه اصفهانی که آواز غمناک می خونه بی اختیار خندم می گیرد. این دختر جزو عجیب ترین آدمای خوابگاه است . هیچ وقت خونشون نمی ره. حتی عید را هم در خواست داده بود که در خوابگاه بمونه اما اجازه نداده بودند. دختر شوخ یه. و همیشه در حال غر زدن است که چرا کسی نمیاد تا بگیردش.

در خوابگاه دخترا دو نوع اند. یا ازدواج کرده اند یا نکرده اند. خدا نکند با اونایی که ازدواج نکرده اند آدم هم اتاقی بشه! اگه نیکول کیدمن را هم با اینا یک ماه تو یک اتاق بگذارند فکر می کند که بدبخت ترین و ترشیده ترین و زشت ترین زن دنیاست و هیچ مردی رغبت نمی کنه که نگاش کنه وحتی هیچ خری تو دنیا حاضر نیست که باهاش ازدواج کند!

اون یکی هم اتاقی ام هم میاد. لباس هایی را که شسته آویزون می کند. قابلمه را برمی دارد تا غذای سلف را از پایین بگیرد. می بینه که هیچ کدوم ما حوصله از پله پایین رفتن را نداریم و حاضریم گرسنه بخوابیم ولی از جامون جم نخوریم. تخت پایینیه من ازش می پرسه: حال مادرت چطور بود؟ کوتاه جواب می ده: بد! آخه مادرش سرطان سینه دارد و دیر فهمیدند.

دوباره به پاهام نگاه می کنم. یاد بچگی هام می افتم. هر وقت از پدرم یک چیزی که بنظرش لوکس و بی مورد می اومد می خواستم، کلی برام حرف میزد و می گفت که خودم را با اونایی که وضعیت روحی یا مالی شون از من پایین تره مقایسه کنم! یک کتاب از صمد بهرنگی می داد دستم تا بخونمش. یادمه وفتی کتاباش را می خوندم غم دنیا میومد تو دلم و کلی شکر زندگی ام را می کردم. الان هم همون حس را دارم. با دیدن هم اتاقیام احساس کردم که کتاب صمد بهرنگی را دوباره خوندم.

اینم یک کوچولو تعریف از کاشانه نصفه هفته ای من. بازم براتون تعریف می کنم.
ادامه دارد...











[Monday, December 06, 2004]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]