گفتگوی بدون منظور و مضمون و موضوع
آخ که چقدر امروز هوس قهوه خوردن و گپ زدن "بدون منظور ومضمون و موضوع و حتی بدون مفهوم" کرده بودم.
دلم برای گپ بدون ترس از دست دادن یا ناراحت کردن یا گله کردن و گله شنیدن تنگ شده.
دلم برای اونایی که اینجا نیستند تنگ شده. دلم برای خیلی از دوستام که الان ایران هستند ، بهونه این را ندارم که پیشم نیستند، تنگ شده. می خوام بدونم الان چطورن و چی کارا می کنن. حتی بیاد آوردن یکسری خاطرات شیرین گذشته هم حال آدمو از این رو به اون رو می کنه. کاش من یک اپسیلون آدم باشم و یکهو قاط نزنم و window های مختلف زندگیم را یک جا نبندم. با دوستم امروز در این مورد صحبت می کردم. به نظر اون آدم در هر مرحله زندگیش یک جور خواسته هایی دارد و از یک سنی به بعد راه های دوستان از هم جدا می شه و خواسته ها متفاوت و معاشرتها و کارایی که قبلا انجام می دادن جذابیتش را از دست می دهند یا کمرنگتر می شود. حرفاش همیشه آرومم می کنه.
ولی اگه بدونین چقدر دلم برای گپ زدن های intelectuel ای تنگ شده.حتی اگه آخرش کار به کتک کاری یا لودگی بکشه. ;) هنوز کماکان کتاب می خونم اما حیف که هیچکی دور و برم نمونده تا با هم گپ بزنیم. به این فکر می کردم که من همیشه درس می خواندم و در خیلی از مقاطع کار هم می کردم و دلیل اینکه مطالعه و خیلی از فعالیت هام قطع شده این نیست که وقتم کم شده! فکر کنم دلیلش یک جور رخوت است که از تنهایی به آدم دست می ده.
یکی از دوستان نظریه جالبی را داشت. می گفت که اگه مغزمون 8 تا بیت داشته باشد کارایی اش 2 به توان 8 است و اگه یک دوستی داشته باشیم که بیت های مغزش را با ما share بکند در آن صورت ما 16 تا بیت داریم که کارایی اش 2 به توان 16 تا می باشد! که این دو کارایی قابل مقایسه با هم دیگر نیستند. می گفت از موقعی که orkut اومده حالش خیلی بهتره. چون دائم عکس دوستاش را یکجا می بینه و احساس بهتری دارد.
پ.ن : اگه متنم از لحاظ کامپیوتری اشکال دارد ببخشید، من فقط می خواستم یک مفهومی را برسونم.
[Wednesday, December 08, 2004]
[