چند روز تنهایی
این هفته برعکس هفته پیش خیلی غیر مفید بود. البته از نظر کاری و درسی. این هفته کلاس حل تمرینم را دو بار کنسل کردم و همین طور امروز شاگردم را کنسل کردم. خودمم نمی دونستم که پتانسیل اینهمه خوابیدن را داشته باشم. فکر می کردم که به خاطر قرص هایی است که می خورم ولی پس چطور هفته پیش انقدر سر حال و با انرژی بودم؟
بعد از چند روزی که از خونه بیرون نرفته بودم،بالاخره امروز طلسم را شکستم.
+
فیلم هایی را که سفارش داده بودم هنوز آماده نبودند. :(
+
یک مغازه خیلی جالبی در طبقه دوم میلاد نور باز شده. پر از چیزای کوچولوی قشنگ فانتزی و کارای چوبی فوق العاده که جون می دن که کادوشون بدین. صاحب مغازه هم یک پسر ناشنواست که قبلا هم در پاساژ قائم مغازه کوچولوی قشنگی داشت و من از مشتری های دائمی اش بودم. یک پارامتر خوبی که وجود دارد اینه که آدمو سوال پیچ نمی کنه که چی می خوای؟ و می گذارد راحت تماشا بکنی و توضیح بی خودی نمی ده و زبون نمی ریزه. و با حالتهای صورت و حرکات دست و لبخند هاش ارتباط برقرار می کنی. جدیدا یک مرض گرفتم که خوش به حال دوستام شده. دلم می خواد همش کادو بخرم. از حالا کادوی تولد چند تا از دوستام را خریدم که بعدا هول هولکی کادویی را که دوست ندارم نخرم. آخه دوستای من در بعضی از ماه های سال چگالیشون می ره بالا. به طوری که هر روز تولد یکیشونه.بیشترین چگالی هم در ماه های دی و تیره. البته بگذریم که کسری از این دوستان در خارج بسر می برند و از کادوهای من محروم شدند. D: (; من مخلص دوستای ماهای دیگه ام هم هستم، یک موقع بهتون بر نخورد!
+
یک شاگرد سوم دبیرستانی پیدا کردم. از اونجایی که هر چند روز یک بار کتابهای تحصیلی را عوض می کنند و خودشون هم نمی دونند دارند چی کارمی کنند، تصمیم گرفتم که یک کتاب بخرم که ببینم موضوع درسشون چیه. با خودم گفتم اعتماد به نفس و بی خیالی و دل گندگی هم حدی دارد. دستامو تکون بدم برم خونه شاگردم و برای بار اول تیتر های کتاب را ببینم! خلاصه از مغازه پایینی میلاد نور کتاب را خواستم. بهم داد. دیدم پشتش نوشته 290 تومان منم یک 300 تومنی تو جیبم بود بهش دادم. با یک پوزخندی گفت : می شه 400 تومن. با تاکید پشت کتاب را بهش نشون دادم. با لبخند تحقیر آمیزی که بخواد ترور شخصیت بکنه گفت: حالا اگه بگم کتاب نداریم ناراحت می شین. پولمو برداشتم و از مغازه زدم بیرون. خیلی عصبی شده بودم. به این فکر می کردم که اقلا این یک شغل فرهنگی را به گند نکشین. کسی که فرهنگ ندارد، چرا باید کتاب فروشی باز کند! کسی که کتاب می فروشه باید روحیات خاصی داشته باشد، اگرنه نباید سراغ این شغل بیاد. باید برای کتاب و کتاب خوان حرمت قائل باشد. دقیقا مثل باغبان ها. تا حالا شما باغبان بی فرهنگ و بی ادبی را دیدید؟
راستی می دونستین که در آلمان اگه از کتاب فروشی کتاب بدزدین و صاحب مغازه نبینه جرم نداره!
+
الان حالم بهتره! :) وقتشه که یک ذره به کسب و کارم برسم .
[Wednesday, December 01, 2004]
[