rate نوشته هام این روزا بالا رفته. یک انگیزه ای که دارم اینه که در هر صفحه یک موسیقی جدید بگذارم. :)
parisienne Moonlight را جند وقته خیلی گوش می دم گفتم اینجا هم بگذارم. اگر یک دفعه اینو تا آخرش گوش کنید، هر دفعه که این صفحه را باز می کنید این آهنگو می تونین گوش کنین. ببخشید انقدر می گم، آخه خودم خیلی ذوق می کنم.

[Wednesday, November 30, 2005]   [Link]   [ ]

Parissiene Moonlight



Parisienne Moonlight



  [Link]   [ ]

تصحیح و توضیح
جمله ای را که در پست قبلی نوشته بودم یکی از جملات معروفی است که نیلس بور که استاد بکاربردن جملات دو پهلو بوده، زیاد به کار می برده است. بعد از دیدن کامنت دوستم به منبع اصلی اش مراجعه کردم تا جمله دقیق را پیدا کنم. تصحیح می کنم: "نقیض یک قضیه صادق یک قضیه کاذب است، اما نقیض یک حقیقت ژرف گاهی حقیقت ژرف دیگری است."

کلمه "گاهی" را من فراموش کرده بودم که فراموشی اش کلی منطق جمله را عوض می کند. با برداشتن گاهی "سور وجودی" به "سور عمومی" تبدیل می شود. با بودن گاهی جمله به این صورت در می آید: وجود دارند حقیقت های ژرفی که نقیضشان حقیقت های ژرف دیگری باشند، اما صرفا نقیض هر حقیقت ژرفی حقیقت ژرف دیگری نیست. این از این!

درکی که من از این موضوع دارم این است که دو نظر می توانند با هم دیگر متناقض باشند ولی هر دو از حقیقت بهره برده باشند. متناقض بودنشون دلیل بر این نمی شه که یکی اشتباه است و دیگری درست. مثل تفاوت دو شیوه مختلف در تحقیق علمی،...

+

خواص جمله هایی از این ژاندر همینه تا صبح می تونیم "سوء استفاده منظم از کلماتی بکنیم که درست بهمین منظور ساخته شده اند" و بحث را ادامه بدیم. :D

  [Link]   [ ]

~
نقیض یک گزاره درست، گزاره ای نادرست است اما نقیض یک حقیقت ژرف، حقیقت ژرف دیگری است.

[Tuesday, November 29, 2005]   [Link]   [ ]

Expressionism

اکسپرسیونیسم جنبشی هنری که تاکید بر بیان حس شدید و درونی داشته است.پیروان این مکتب برای غافلگیر و مبهوت ساختن مخاطب و انتقال اضطراب و تنش های روان انسان، کژنمایی هایی تعمدی را به کار بستند. خاستگاه اکسپرسیونیسم همان قلمرو فکری پژوهش های فروید در هیجان ها و ناخودآگاه انسان بود. نقاشان اکسپرسیونیست آلمان در برابر امپرسیونیسم فرانسوی که مضمون های دلنشین،رنگ های محو و دل انگیز و سطح هایی موج گون داشت طغیان کردند. اکسپرسیونیست ها زیبایی و آراستگی رایج را مردود شمردند. آثار آنها، به سبب توجه فراوان به مضمون هایی همچون مرگ و جنون، شاید کریه و برآشوبنده جلوه کند. اکسپرسیونیسم، جنبشی است معطوف به نارضایی های اجتماعی؛ این مکتب به گونه ای زنده و پویا انتقال دهنده خشم رنج دیدگان و زیردستان است. بسیاری از اکسپرسیونیست ها به مخالفت با جنگ برخاستند و هنرشان را برای تجسم هراس خود از کشتار و خونریزی به کار بستند.
میان نقاشان، نویسندگان و موسیقیدانان اکسپرسیونیست ارتباطی تنگاتنگ برقرار بود. بسیاری از آنها در چندین قلمرو هنری به خلاقیت می پرداختند. واسیلی کاندینسکی نقاش به نگارش مقاله، شعر و نمایشنامه می پرداخت و شونبرگ آهنگساز دستی در نقاشی داشت و حتا تابلوهایش را در نمایشگاه های هنرمندان اکسپرسیونیست به نمایش می گذاشت.
نقاشان این سبک اغلب رنگ هایی بر آشوبنده و شکل هایی بی قواره و غریب را به کار می گیرند و موسیقیدانان این سبک از گستره ها و جلوه های صوتی نامتعارف بهره می گیرند و از هارمونی و توالی های آکوردی سنتی پرهیز می کنند. بازمانده ای از ورشو و وتسک هر دو تجسم کابوس گونه و نیز بیانگر همدردی ژرف با بیچارگان و رنجدیدگان هستند.
"درک و دریافت موسیقی"
*توضیح نقاشی: اثر ادوارد مونک، نقاش اکسپرسیونیست نروژی

+

به سلامتی این کتابم افتتاح شد. :)

[Monday, November 28, 2005]   [Link]   [ ]

من سروری تازه می خواهم
کار پایان نامه ام تمومه تموم نشده. اما شروع به نوشتن مقدمه و تئوری کار کرده ام. از صبح تا حالا درگیر فهم ارتباط بین چند رابطه هستم. نویسنده کتاب یک رابطه مثل شعبده بازها از تو آستینش در آورده و ملت را گذاشته سر کار. بعد از اینکه مشکل حل شد تازه فهمیدم چند خطی را که در موردش توضیح داده بود بیشتر گمراه کننده بود تا راهنما گر. دیگه اسم تمام گروه ها و آدمایی که در field من کار می کنند را از بر شده ام. در قسمتی که به مرور کارهایی که تا کنون در این زمینه شده می پردازم انگار دارم به پسرخاله هام reference میدم! از ملیت های مختلف اند. اما شخصا کار دوتاشون را خیلی قبول دارم. یک هندی و یک چینی. یک لیست بلند بالا مربوط به patent ها و paper هاشونه.

+

مدتهاست به سختی کار عادت کرده ام. به پیچیدگی عادت کرده ام. به کمک گیری از میخ و چکش برای فهم عادت کرده ام. انگار جزوی از من شده مثل خال کوچکی که بر گردن دارم یا لکه ماه گرفتگی ام در کف پا. بعضی وقتها حس اسگل بودن بهم دست می ده، وحشت زده می شم، نا امید می شم، به دوست داشتنشون شک می کنم. با خودم فکر می کنم آیا به حدی عاشق هستم که ادامه بدم؟

خسته که می شم کتاب های کنار تختم را بر می دارم، به موسیقی گوش می دهم تا رنگ ذهنم را عوض کنم. به چند وبلاگ سر می زنم همه از مرگ می گویند، از جنگ می گویند، از زشتی می گویند...
صدای محمود دولت آبادی در گوشم می پیچد: من از مرگ بیزارم... من از مرگ بیزارم...
و یاد شعری از هوشنگ شفا : من سروری تازه می خواهم
جنبشی؟ شوری؟ نشانی، نغمه یی، فریاد هایی تازه می جویم...

گوشی ام را برمیدارم یک بار لیست آدم ها را مرور می کنم . نصفی که رفته اند، تعدادی هم که در حکم رفتگانند.

به نقاشی "جیغ " ادوارد مونک خیره می شوم. به نظر شما کدام یک از آهنگای pink floyd مناسب اوست؟ آیا شبیه او شده ام؟

+

یادم رفت بگم گوشی را که برداشتم برای چند تا از دوستام یک جوک فرستادم.
به یک نفر می گن اسم اولین حیوونی که رفت مکه چی بود؟ می گه: حاج زنبور عسل!
اینم برای اینکه زیاد نوشته ام تلخ نشه. نگین بی مزه!

  [Link]   [ ]

پاییز چه زیباست!

پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سرِ کاج
پاشویه پُر از برگ خزان دیدة زرد است
بر زیر لب هره کشیدند خدایان
یک سایة باریک
هشتی شده تاریک

رنگ از رُخ مهتاب پریده
بر گونة ماه ابر اگر پنجه کشیده
دامان خودش نیز دریده

آرام دود باد درون رگ نودان
با شور زند نی لبک آرام
تا سروِ دلارام برقصد
پر شورپر ناز بخندد
شبگیرِ سر دار

هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لبِ برگی
هر برگ که در روی زمین است
تا باز کند ناز و دود گوشة دنجی
آنگاه بپیچند
لب را به لب هم
آنگاه بسایند
تن را به تنِ هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ آرام نگیرند
جاوید بمانند

سر باز از بغل باغچه آرندآواز بخوانند:
- پاییز چه زیباست
پاییز چه زیباست
پاییزِ دو چشمِ تو چه زیباست.
سرمست لبِ پنجره خاموش نشستم
هرچند تو در خانة من نیستی امشب
من دیده بچشمانِ تو بستم
هرعکسِ تو از یک طرفی خیره برویم
این گوید:- هیچ
آن گوید:- برخیز و بیا زود بسویم

من گویم:- نیلوفرِ کمرنگِ لبت را،
با شعر بگویم؛
با بوسه بشویم.
ای کاش...
ای کاش...
آن عکسِ تو از قاب درآید
همچون صدف از آب برآید
ای کاش...
جان گیری و بر نقش و گل بوتة قالی بنشینی
آنگاه به تن پیرهن از شوق بدرّی
از شور بلرزی
دیوانه همه شوق، همه شور
بیگانه پریشیده همه قهر
–همه نور!
بر بستر من نقش شود پیکر گرمت
آنگاه زنم پرده به یکسو
گویم که:- من اینجا به لب پنجره بودم
گویی که:- نه...، آنجا...!
آرام بگیریم
از عشق بمیریم
آنگاه، به پاییز
هر برگ که از شاخة جانم به کف باد روان است

هر سال که از عمر من آید به سرانجام
ببینم که به پاییز دو چشم تو هر آن برگ
هر درد
هر شور
هر شعر

از قلب من خسته جدا شد
باد هوس ات برد
آتش زد و خاکستر آنرا به هوا ریخت
من، هیچ نگفتم
جز آنکه سرودم:
- پاییز دو چشم تو چه زیباست
!پاییز چه زیباست
مهتاب زده تاج سرِ کاج
پاشویه پُر از برگ خزان دیدة زرد است
آن دختر همسایه لب نردة ایوان
می خواند با نالة جانسوز:"خیزید و خز آرید که هنگام خزان است"

هر برگ که از شاخه جدا گشته به فکر است
تا روی زمین بوسه زند بر لبِ برگی
هر برگ که در روی زمین است، بفکر است.
تا باز کند ناز و دود گوشة دنجی
آنگاه بپیچند، لب را به لب هم
آنگاه بسایند تن را به تن هم
آنگاه بمیرند
تا باز پس از مرگ، آرام نگیرند

جاوید بمانند
سر باز از بغل باغچه آرند
آواز بخوانند:- پاییز چه زیباست
من نیز بخوانم:
- پاییزِ دو چشمِ تو چه زیباست.چه زیباست!
"نصرت رحمانی"
+
زن نوشت را که می خواندم یاد این شعر افتادم.

  [Link]   [ ]

خرس و خواستگاری
شاید فردا به دیدن جوجو کوچولویی برم که عاشقشم. از اون بچه هایی که دلم می خواد بخورمش. از شدت تپلی بودن روی دستا و پاهاش چند تا خط هستش که وقتی می خوای بهش پودر بچه بزنی باید چین هاش را باز کنی. عین همه بچه ها کف پاشو* که ناز و بوس می کنی انگشت های فینگیلیش را تکون می ده و انگشتت را که جلوی دستش می بری با تمام قدرتش اونو می چسبه و ول نمی کنه. یک فکل به شکل علامت سوال هم روی سرش رفته بالا. چند وقت پیش مامانش می خواسته یک کاری کنه که بچه دیگه از سینه اش شیر نخوره. به سینه هاش یک کم استامینوفن می زنه. جوجو کوچولوی طفلکی هم از همه جا بیخبر بعد از مزه مزه کردن تلخی اش گریه می کند و بعد از اون دیگه لب نمی زنه. مامانش می گفت :" سرش را می ذاره روی یک سینه ام و به اون یکی نگاه می کند و زیر لبش با همون اصوات کودکانه اش ناله می کند."
دلم به حالش سوخت. احتمالا با خودش فکر می کند که سینه مامانش خراب شده دیگه!
برای اینکه مامانش را اذیت کنم شروع کردم از عواقب فرویدی مساله صحبت کردن.چند تا نکته ای که از خواندن یک متنی که این اواخر خوانده بودم یادم مانده بود ،ردیف هم کردم. آخرش مامانش عصبی شده بود و گفت بسه دیگه بچمو به لجن کشیدی!

*دقت کردین که کف پای بچه ها نو است!

+

حسنی به مکتب نمی رفتم وقتی می رفت جمعه می رفت! حکایت من است واقعا. امروز تو بهبهه ترافیک پاشدیم رفتیم تاترشهر دیدیم درش بسته است! تازه اگرم بسته نبود اون تاتری را که ما می خواستیم ببینیم برداشته بودند. (درمیان ابرها) برای اینکه دلمون خیلی نسوزه رفتیم نشر چشمه و بعدشم کافه قنادی روبروی کلیسای خیابون ویلا. چون اول ماه بود کتابی (درک و دریافت موسیقی نوشته راجر کیمی ین) را که خیلی وقت بود آرزوش را داشتم خریدم. الانم منتظرمه تا برم پیشش. راستی هیچ ارتباط منطقی بین ترتیب موسیقی های تو سی دی اش پیدا نکردم!
پنج شنبه اگر خودم خودمو اغفال کردم می رم تاتر "خرس و خواستگاری" نوشته آنتوان چخوف به کارگردانی حسن معجونی. دوستام که در جشنواره دیده بودنش خیلی ازش تعریف کردند.

+

در جستجوی قطعه گم شده... شاهکار شل سیلور استاین

هر دفعه ورقش می زنم برای خودم متاثر می شم که بازم سر خونه اولم! (راستی دوره تناوبم چنده؟)

+

این وبلاگم چیز جالبیه. راجع به همه چیز صحبت می کنم الا اون کاری که در روز شاید ده ساعت براش وقت می گذارم!


[Sunday, November 27, 2005]   [Link]   [ ]

قانون بیست- هشتاد
یکی از دوستام می گفت طبق بررسی های آماری یک قانونی به اسم "بیست-هشتاد" *وجود دارد. با چند مثال شاید بتونم اون چیزی را که فهمیدم انتقال بدم.
- 20 درصد وبلاگ ها 80 درصد از کل خواننده وبلاگ ها را جذب می کنند و 80 درصد وبلاگ ها دارای 20 درصد خواننده می باشند.
- آدم ها 20 درصد زندگیشون به اندازه 80 درصد بازده دارند و در 80 درصد زندگیشون 20درصد بازده دارند.
- 20 درصد شرکت های بازرگانی به اندازه 80 درصد سود می کنند و 80 درصد شرکت های بازرگانی به اندازه 20 درصد سود می کنند.


با فکر به این موضوع که 80 درصد کارم را باید در 20 درصد زمانی باقی مونده بگنجونم دلم شور افتاد...

*لطفا اگر در انتقال یا فهم این موضوع اشتباه کرده ام، راهنمایی کنید.
** :)) خودم 20 و 80 هارو قاطی کردم.

+

چند روزی بود که باز ذهنیتم در حالیکه دوروبرش را نگاه نمی کرد و زیر لب آواز می خواند از دنیای واقعی زده بود جلو. بخاطر همین کلی حالم خوب بود و چشام برق می زد. ولی احساس می کنم دوباره ذهنیتم دارد کم رنگ و کم رنگ تر می شود و دوباره واقعیت دارد رنگ و بعد می گیرد و در حاایکه افسارمو می کشد می گه : تند نرو!

[Saturday, November 26, 2005]   [Link]   [ ]

برای دوستانی که دلشون برای گیج بازی های من تنگ شده!
خیلی وقت بود که هیچ شیرینکاری جدیدی ازم سر نزده بود تا اینکه سق سیاه یکی از دوستان کار دستم داد. امروز که از دانشگاه برمی گشتم به جای تاکسی های شهرک سوار تاکسی ونک شدم و تا دم دمای ونک متوجه اشتباهم نشدم. اما راستش چی بگم تقصیر ما که نبود... (به قول خره تو شهر قصه)
بعد از ماه رمضون یک جیگرکی سر ترمینال تاکسی ها بساط کرده و چنان دودی راه می اندازد که آدم جلوی پاش را نمی بیند. از شانس ما امروز حسابی سرش شلوغ بود و تاکسی ها خرتوخر وایساده بودن. از اونجایی که آستانه شنوایی من یک ذره با گوش سالم فرق می کند ونک را شهرک شنیدم و سوارش شدم. حالا حتما می گین خوب کر بودی، کور که نبودی؟ مگه ندیدی مسیر فرق می کرد؟
عرض به خدمتتون که وقتی سوار تاکسی شدم یکی از اون زوج هایی کنارم نشسته بودند که امتداد سرهاشون با همدیگر زاویه 30 درجه می سازد و غافل از تمام دنیا فکر می کنند تو خونشون کنار شومینه نشستند و ... دیدم گردنم درد می کند و تمام مدت جهت احترام به حقوق عاشقان بی جا و مکان نمی تونم صورتم را به شیشه بچسبونم و بیرون را نگاه کنم بنابراین تصمیم گرفتم چشمامو هم بگذارم و خودمو بزنم به خواب. (عین اون جوکه که رشتیه می گفت: منم که خوابم!)
اینطوری بود که وقتی به ونک رسیدم تازه فهمیدم چه خاکی به سرم شده! وقتی از تاکسی پیاده شدم به شدت با خودم می خندیدم. (عین همون موقعی که عمله ها تو خیابون پسیان سیمان روی سرم ریختند!)
از پسر گل فروش جهت خالی نبودن عریضه چند تا گل رز خریدم و سوار تاکسی های شهرک شدم.

  [Link]   [ ]

قلمروهای نو
اگر از من بپرسند که بزرگترین توفیق کریستف کلمب در کشف آمریکا چه بود، جواب نمی دهم این بود که از کروی بودن شکل زمین استفاده کرد تا از راهی دیگر به هند برسد- زیرا کسان دیگری هم پیش از او به این فکر افتاده بودند- یا اینکه اسباب سفر را به دقیقترین صورت آماده کرد و در طرح بادبانهای کشتیهایش کمال مهارت را به خرج داد-زیرا این کار از دیگران هم ممکن بود به همین خوبی ساخته باشد.-بلکه به نظر من، نمایانترین کار کلمب این بود که تصمیم گرفت بخش ناشناخته زمین را ترک کند و رو به غرب را
بیفتد و آنقدر دور شود که دیگر با وسایل و اسبابی که داشته نتواند به وطن باز گردد.

گشودن سرزمین های جدید ناممکن است، مگر آنکه انسان آماده باشد لنگر گاه امن نظریه های مقبول را ترک کند و خطر جهشی را به جلو که آینده اش نامعلوم است پذیرا شود.

"جزء و کل"

[Friday, November 25, 2005]   [Link]   [ ]

ریتم های وسوسه انگیز
با خود چنین می گویم:
-من جز این چاره یی ندارم که ذهنم را از تفکر درباره این موضوع که از هر جانب با اشباح و اصوات آزاردهنده احاطه شده ام، باز دارم.
ریتم ها، ریتم ها، ریتم ها...
ریتم ها شکنجه کننده اند، چه ریتم صداها، چه ریتم اشکال، چه ریتم اشیاء...
آنها از هر طرف می آیند و می آیند و می آیند. آنها به هزار شکل تکرار می شوند و تکرار می شوند و تکرار می شوند. ابتدا توجه من به یکی از آنها جلب می شود. چون اصرار می ورزد، با عصبانیت می کوشم توجهم را از آن منصرف کنم. اما ریتم به دنبال من می آید، اصرار می ورزد، پافشاری می کند و کم کم، با آن نظم و آهنگ مرتبش مرا بهیجان در می آورد. احساس می کنم که به دامش افتاده ام و دیگر اسیرش شده ام. انگار چیزی در مغز من با واحدی مساوی، زمان را تکه تکه می کند. می شمارد و قرینه سازی می کند، و مثل حرکت اهرم های یک کارخانه، از ذهن من عبورش می دهد:
یک-دو
یک-دو
کوشش می کنم دست کم آنرا تغییر بدهم، اما نتیجه حاصله از این بیشتر نیست که آن را به این صورت در آورد:
یک-دو–سه-چهار
یک-دو–سه-چهار
با خودم می گویم : " ریتم دو یا چهار گامی است."
ریتم دیگری هم از یک سوی دیگر به حمله آغاز می کند:
یک-دو-سه
یک-دو-سه
باز می کوشم حالا که قادر بدفع آن نیستم، لااقل تغییراتی در آن بوجود آورم که زهر خستگی آورش را بگیرم. اما نتیجه ای جز این بدست نمی آید:
یک-دو-سه
چهار-پنج-شش
یک-دو-سه
چهار-پنج-شش
نه تونالیته اش تغییر میکند،نه ریتم قطع می شود،
نزدیک است فریاد بکشم!

***

بمجرد اینکه از خواب بیدار می شوم، محکومیت من آغاز می گردد. من محکوم به این هستم که حرکت زمان را به یاری"تکرار" های وحشتناکی که اعصاب آدم را تکه تکه می کند، ضبط کنم... این ریتم ها خواه از راه چشم و خواه از راه گوش، راهش را بطرف اعصاب انسان باز می کند و چون قطرلت زهر بر اعصاب آدم می چکد...
اگر چشمت را ببندی، اگر درها و پنجره هایت را ببندی، ممکن است تا چند لحظه آرامش پیدا کنی و نفسی به راحت بکشی. اما نجات قطعی هرگز میسر نیست.
قطرات آب، چکه چکه های یکنواخت آب که از یک گوشه-از دست شویی یا از یک چیز دیگر-چکه، چکه،چکه،چکه با چکه چکه های بی پایانی فرو می چکد...
یا تیک تاک بی رحم ساعتی که تیک،تاک،تیک،تاک،روی بخاری،برای خودش تیک و تاک می کند...
صدای یکنواخت و کشنده زنجره ها...
ویا سوت سوتک رذل و بی حیای بچه سمجی که همه جای دنیا را ول کرده آمده زیر پنجره خانه تان سوت،سوت، توی سوت سوتکش سوت می کشد...
آه، کاش آدم بتواند هرگز توجهش به این چیزها جلب نشود.
اگر چنین فاجعه یی رخداد، دیگر هرگز راه نجاتی باقی نمی ماند.

***

در خیابان ماشین ها مثل رگبار عبور میکنند... عبور آنها خطی آهنین و رنگین و سرسامی در ذهن آدم نقش می کند.
راه آهن با آن ریل هایش... لااقل اگر فاصله این دو تا خط آهنین که انگار تا ابدیت ادامه دارد یکنواخت و یک اندازه نبود، آدم می شد تصور کند که دارد به موسیقی مونوتون بی مزه و بی عمقی گوش می دهد... اما... پناه بر خدا! می گویند هنوز تمدن واقعی بشر، چنانکه باید و شاید شروع نشده است: چه هجوم وحشتناکی!
تمدن ریتم بوجود می آورد... به کجا می توان گریخت!
تمدن، خائنانه و ماهرانه،تکرار ها را اداره می کند:ورود و خروج های دقیق رفتن از خانه به کارگاه یا اداره، و بازگشت از اداره یا کارگاه به خانه...
عبور تگرگ آسای ماشین ها...
تاک تاک تاک تا ک ...
تیک تیک تیک تیک تیک... صدای ماشینها یا ماشین ماشین نویس ها...
وحتی این صدای ناگزیر دریم دام،دریم دام، دام دریم، دام دریم موسیقی هنگامی که برای گریز از خستگی وحشت انگیز ریتم ها به موسیقی پناه می بریم...
حتی لذت های مکرر تغذیه...
حتی لذت های مکرر خفتن و بیدار شدن...
حتی لذت های مکرر عشق های تازه-که اگر چه همیشه تر و تازه است، باز با همان کلمات همیشه شنیده شده"دوستت میدارم" آغاز می شود و با حرکت های مکرر و خسته کننده ئی...
و باز شب های دراز و باز
روزهای دراز...
شب ها و باز روزها...
شب ها،روزها...
شب،روز...
شب...
"آه بس کنید،"
و فریادهای آدمی که دیگر در آستانه جنون است...
همه اینها...
همه اینها...

نوشته:مارسل زاهار (اگر اشتباه نکنم چون اسم نویسنده درست چاپ نشده بود) که در مجله"پله زیر دو فرانس" چاپ شده

+

پایین یکی از کمد های خونمون پر است از کلی چیزای هیجان انگیز. از نامه های قدیمی بگیر تا نقاشی های کودکی برادرم و دفتر مشق کلاس اول من. یک قسمتی اش هم پر است از مجله های قدیمی زمان جوانی ابوی عزیز. امروز بعد از اینکه نتونستم معدود دوستان باقی مانده را اغفال کرده و یک برنامه آخرهفته ای جور کنم به سراغ مجله های قدیمی این کمد رفتم. کلی مطالب خواندنی و جالب پیدا کردم. این داستان را از ماهنامه اطلاعات دانش،هنر و ادبیات اسفندماه 1337 (فوریه 1959 ) پیدا کردم. از خواندنش خیلی هیجان زده شدم و دیدم یک دیوونه دیگری مثل من وجود دارد که چیزی در مغزش با واحدی مساوی، زمان را تکه تکه می کند. می شمارد و قرینه سازی می کند...
راستی قیمت این ماهنامه 20 ریال بوده .

[Thursday, November 24, 2005]   [Link]   [ ]

A Spanish Piece
اولین گیلاس ویشنودکا با یخ

گرما و نیاز به بحث و رقص

دومین گیلاس ویشنودکا با یخ

کسب اطمینان به ثبات گرما

سومین گیلاس ویشنودکا با یخ

چرخش دامن یا زمین زیرپا؟

چهارمین گیلاس ویشنودکا با یخ

بدنبال بوی پیپ و جایی برای نشستن
.
.
.
بازم؟

  [Link]   [ ]

the best ها
سر سمینار "دکتره" که رفتم دیدم به به! جمع تبدیل کنندگان قهوه به مقاله، باهوشان بی همتا، فرزانگان درجه اول، خودشیفتگان از خودراضی جمع است. همونایی که اتاقشون سطل آشغال ندارد به دلیل اینکه حتی چرکنویس هاشون هم تبدیل به مقاله می شود! همونایی که کارشون قضاوت کردنه. قضاوت در مورد هوش و سواد دیگران به راحتی آب خوردن. به کرات جملات فلانی باهوش است. نه بابا! فلانی اصلا باهوش نیست را از زبانشان می شنوی. به عبارتی خودشان را آنقدر باهوش و خدا می دانند که صلاحیت این را دارند که هوش بقیه را در ترازو قرار بدهند و سنجش کنند و حکم صادر کنند. وقتی می گویند فلانی باهوش نیست قیافشون را جوری می کنند که انگار از یک جذامی صحبت می کنند و وقتی از هوش کسی تعریف می کنند انگار می خواهند بگویند خوشحال باش که "من" تورا تایید کردم.
نمی دونم شاید خیلی نسبت به این موضوع حساس شده ام. شاید هم اغراق می کنم. شاید هم تا حدودی در اشل کوچکتر منم همینجوری رفتار می کنم. نمی دونم...

+

دوستایی که وقتشون آزادتره همیشه گله می کنن که من بی معرفتم و خبری ازم نیست. آخه من چیکار کنم هروقت گوشی را برمی دارم که بهشون زنگ بزنم می بینم ساعت 12 شبه.

+

احساس اینکه آخر هفته رسیده مثل احساس اسمارتیز خوردن می موند. دل آدم برای خوردنش غش غش می ره ولی تا چشم بهم می ذاره می بینه تموم شده!

[Wednesday, November 23, 2005]   [Link]   [ ]

Le chant d'amour


دکی ریکو (Giorgio de Chirico) که پایه گذار نقاشی متافیزیک است می نویسد : " هر شیء دو جنبه دارد. یکی جنبه یی که عموما همه آن را می بینند و دیگر جنبه یی شبح گونه و متافیزیکی که تنها پاره یی معدود از افراد آن هم در لحظه های بصیرت و تمرکز متافیزیکی قادر به دیدن آن هستند. یک اثر هنری باید بیانگر چیزی بیش از شکل ظاهری خود باشد."

جنبه ی شبح گونه ی شیئی در واقع جا به جا شدن رویا مانند واقعیات خود شیئی است که پندار گونه از ناخودآگاه تراوش می کند. اما تجرید متافیزیکی در آثار وی صلابتی دهشتبار دارد و فضای تابلوهایش کابوس گونه، مالیخولیایی و بی انتهاست. میدان های شهر های ایتالیا، برج ها و اشیاء همه و همه در دورنمایی مبالغه آمیز نمود پیدا کرده اند. گویی اینهمه در فضایی تهی قرار دارند و نوری سرد و بی رحم از منبه ناشناخته بر آنها می تابد. نیمه پیکره های باستانی و تندیس های خدایان همه یادآور دوران قدیم هستند.

او در یکی از دهشتیارترین تابلوهای خود یک دستکش کائوچویی سرخ را در کنار سر مرمرین یکی از الهه ها قرار داده است که به یک "شیء جادویی" به مفهوم واقعی آن شده است. وجود یک گلوله سبز بر روی زمین به مثابه ی نماد وحدت این اضداد مطلق است. بدون وجود گلوله تابلو می توانست بیانگر نوعی پریشانی روانی باشد. تنها حضور کره(نماد تمامیت) مانع می شود تا کنار هم قرار گرفتن سر و دستکش نشانه ای از هم گسیختگی روانی تلقی گردد. البته روشن است که تابلو نتیجه ی تفکر و اندیشه ی طلانی نبوده و باید آن را نمایه یی از یک خواب انگاشت.

دکی ریکو که تحت تاثیر فلسفه ی نیچه و شوپنهاور قرار داشت می نویسد : " نیچه و شوپنهاور نخستسن کسانی بودند که معنای ژرف عدم وجود مفهوم زندگی را آموزش دادند و نشان دادند چگونه این عدم مفهوم می تواند تبدیل به هنر گردد... تهی وحشتناکی که آنها کشف کردند همان زیبایی خلوت و بی روح ماده است."

+

این متن را از بخش نمادگرایی در هنرهای تجسمی کتاب "انسان و سمبولهایش" نوشته ام. شاید بیشتر از یکسال است که این کتاب را خریدم و خیلی کند و نامرتب مطالعه اش کرده ام. هنوزم بعضی جاهاشو نخوندم!
باز چگالی خوابام که خیلی بنظرم سمبولیک هستند، رفته بالا. بخصوص دایره ها و مربع ها نقش اساسی را تو خوابام بازی می کنند. فکر کنم یکبار هم راجع بهشون نوشته بودم. نمی دونم چرا انقدر خوابام برام مهم اند. ..

[Tuesday, November 22, 2005]   [Link]   [ ]

تعبیرش چیه؟
تمام شب پیش را با سه پیکره سیاه پشت یک میز چهارگوش بالای برج میلاد پوکر بازی می کردم. تا اونجایی که یادمه تمام ژتون ها جلوی من انباشته شده بود.
جرعه ای شراب و بعد مشاهده پرواز هر سه تاشون...

[Monday, November 21, 2005]   [Link]   [ ]

اندر باب گفتمان
پرده یکم نمایشنامه در انتظار گودو اثر ساموئل بکت یک قسمتی دارد که من عاشقشم.

لاکی می تونست برقصه، بخونه، تعریف کنه، یا بلند بلند بلند فکر کنه. بعد از اینکه رقصید نوبت به فکر کردنش رسید.

در نمایشنامه اش حدود سه صفحه و در اجرایی که من دیدم حدود پنج دقیقه ( شایدم بیشتر) لاکی یک سری جمله نامربوط و بی سرو ته را پشت سر هم و یک نفس ردیف می کنه. (فکر کردنش را بلند بلند به زبون میاره) داشتم فکر می کردم اینروزا اگر منم ول کنن تا از دغدغه هام بگم و هرچی که تو مغزم می گذرد را به زبون بیارم، در نظر دیگران اوضاع ام خیلی بدتر از لاکی می شه!

+

امشب دو تا نقد خوب ( مفید برای من) از این نمایشنامه را خواندم. اونجوری که من از نقد جیمز رابرتس بر "جایگاه بکت در تاتر معنا باختگی" فهمیدم، بعد از نمایش در انتظار گودو منتقدان اصطلاح "تاتر معنا باختگی" که به اشتباه در ایران به اسم تاتر پوچی* جا افتاده است را برای توصیف این نوع تاتر که متفاوت بوده و تازگی داشته وضع کردند. یکروز با حوصله چیزایی را که امشب یاد گرفتم در اینجا می نویسم.

*دلم برای مترجم سوخت. بیچاره خودش را هلاک کرده بود تا این موضوع را حالی خواننده کند!

+

قبلا فکر می کردم بیچاره سیزیف چه شکنجه ای می شده. فرض کن بین قله کوه و دامنه اش با تخته سنگی که وبال گردنت است بیفتی تو یک لوپ سر بسته و هی حرکت نوسانی انجام بدی! اما امروز به این نتیجه رسیدم بدتر از اون اینه که وقتی داری جون می کنی و بال بال می زنی تا یک موضوعی را حالی یه نفر کنی، طرف حرفایی را که می زنی به زبون چینی با لهجه ترکی بشنوه! البته یه ذره دقیق تر نگاه کنیم شکنجه جفتشون از یک جنس است. کار بیهوده و بی امید....

+

دلم از اون صحبتایی می خواد که در حین صحبت این احساس به آدم دست بدهد که دارد می رقصد.
حل شدن در موسیقی، جواب هر حرکت با حرکتی مکمل.

+

سی دی تاریخ تمدن ویل دورانت به زبان شیرین فارسی با امکانات جستجو و فیش‌برداری بسیار کامل . به وبلاگ میرزا پیکوفسکی سر بزنید. در کامنت دونی اش آدرسی را که می توانید این سی دی را تهیه کنید گذاشته اند. خودم هنوز نتونستم برم. ولی عجب چیزیه ها.

+

یادتون نره speaker هاتون را روشن کنید. :) بعد از کلی خنگ بازی یاد گرفتم موسیقی تو وبلاگم بگذارم، شماها رو هم کچل کردم!

[Sunday, November 20, 2005]   [Link]   [ ]

جزء و کل

جزء و کل را به دوستی قرض داده بودم که بهم بر نگرداند* و بعد از آن انگار تخم این کتاب را ملخ خورده بود که هیچ جا گیرش نمی آوردم.چند روز پیش که با شقایق جلوی پنجاه تومنی قرار داشتم بخاطر اینکه یک ربع زودتر رسیده بودم تصمیم گرفتم با معشوق های دیرین خود (کتابفروشی های خیابان انقلاب) تجدید دیدار کنم و تصادفا در یکی از آنها این کتاب را پیدا کردم.برای بار چندم شروع به خواندنش کرده ام.

اسم هایزنبرگ و نظریه اصل عدم قطعیتش حتما بگوش خیلی ها خورده است. دانشمند فیزیکی یکی از بنیانگذران مکانیک کوانتومی و یکی از تدوین گران ریاضیات نفس گیرش می باشد. انیشتین بعنوان یکی از مخالفان عمده نظریه اصل عدم قطعیتش شناخته شده است و تا زمان مرگش باز هم زیر بار قبول این نظریه نرفت. مخالفت و استدلالات او در برابر مکانیک کوانتومی شبیه استدلالاتی بود که مخالفانش در رد نظریه نسبیت می کردند. جمله معروف انیشتین که می گوید: خدا شیر یا خط بازی نمی کند!، فراموش نمی شود.**
در این کتاب، هایزنبرگ سخن خود را از نخستین آشنایی اش با نظریه اتمی آغاز می کند و به قلمروهای مختلف سر می زند. جزء و کل سفره ای است رنگارنگ از نظریات او و بحث های دانشمندان بنام و همدوره اش مانند نیلس بور، انیشتین، شرودینگر، دیراک، پاولی،... در زمینه های مختلف علم، هنر،فلسفه، زبان،... . از مرزناپذیری علوم و فلسفه علم سخن می گوید.همانطور که از اسم کتاب معلوم است بیشتر به کتاب فلسفی شبیه است تا علمی صرف. دغدغه هایش در مورد هنر و موسیقی در جای جای کتاب مشهود است.(سازی که او می نوازد، پیانو است) با این حال بحث اساسی اش حول فیزیک مدرن و مکانیک کوانتومی می چرخد و در کنارش می توان از بحث های موضوعات دیگر به عنوان چاشنی کتاب لذت برد. در جایی می گوید وقتی بحث اتم در میان باشد، زبان را فقط به آن صورت می توان بکار برد که در شعر بکار می رود، با در نظر گرفتن این موضوع که وقتی راجع به اتم صحبت می شود باید خیلی جانب احتیاط را داشت! نیلس بور دوست صمیمی هایزنبرگ، نظریه کوانتومی را درست ماند نقاشی که از قلم موها و رنگ های خود استفاده می کند، بکار می رود. قلم موها تصویر را مشخص نمی کند. رنگ هیچ گاه واقعیت کامل نیست ولی اگر نقاش تصویر را در ذهن خود داشته باشد با استفاده از قلم مو می تواند تصویر ذهنی خود را هرچند ناقص به دیگران منتقل کند.

نوشته ام را با جکی که در مورد هایزنبرگ گفته می شود، به پایان می رسانم.: Heisenberg may have been here, but it’s not certain!

*البته خودم هم از کسی قرض گرفته بودم و بهش پس نداده بودم! چیزی که عوض داره...
** در یکی از بحث هایی که بور و انیشتین داشته اند بور در جواب او می گوید: ما هم وظیفه نداریم برای خداوند در اداره کردن جهان تعیین تکلیف کنیم!

[Saturday, November 19, 2005]   [Link]   [ ]

اصل لوشاتولیه
اگر يك perturbation (آشفتگي، اختلال) به يك سيستم وارد بشه، باعث مي‌شه كه اين سيستم از حالت تعادل خارج بشه.
اين perturbation مي‌تونه تدريجي يا ضربه‌اي (ناگهاني) يا پريوديك باشه. براي اينكه سيستم دوباره به تعادل برسه، يك مدتي طول مي‌كشه كه اين مدت زمان، نسبت مستقيم با نوع سيستم (درجه‌ي حساسيت) و شدت perturbation داره. اين فرايند بالاخره سپري مي‌شه. كه از هرچيزي بيشتر خود سيستم مي‌تونه به خودش كمك بكنه تا زودتر به تعادل برسه.

جالبيه اصل لوشاتوليه در اين نكته است كه حالا سيستم به يك تعادل جديد مي‌رسه.

اين تعادل ثانويه كاملاً با تعادل اوليه فرق داره. ديگه اين سيستم ثانويه، همون سيستم اوليه با همون كيفيت سابق نيست. البته اصلاً بحث سر اين مساله نيست كه سيستم اوليه بهتر بوده يا الان سيستم ثانويه بهتره. فقط بحث سر تغييريه كه پيش مياد و تغيير در جهتي پيش مي‌ره كه از سيستم در برابر هرگونه perturbationي محافظت كنه.

در طي اين فرايند تبديل از اوليه به ثانويه (نقاهت) يك مقدار ترس و تيك وارد سيستم جديد مي‌شه. خلاصه‌ي همه‌ي اينها اينكه سيستممون يك مقدار محتاط تر مي‌شه!

*دوستم گاو حدود دو سال پیش بخاطراینکه وبلاگ نداشتم ، لطف کرد واین متن را در وبلاگش چاپ نمود. (خودم این نوشته ام را خیلی دوست داشتم)

+

الان میخوام تصحیحاتی را در آن بوجود بیاورم.
من فکر می کردم که همیشه perturbation از خارج به یک سیستم وارد می شود و با صبر و زمان دادن می توان آن را به سمت صفر میل داد و بتعادلی جدید رسید. ولی بعد فهمیدم که بعضی از سیستم ها perturbation را در ذات خود دارند و خود بنوعی مولد آنند و همیشه به سمتی میل می کنند که هیچ وقت به تعادل و آرامش نرسند! گویی آرامش بر آنان و اطرافیانشان حرام است!

** بعد می خواستم بگم من به اندازه ببعی شیمی بلد نیستم. فقط بعضی از مفاهیم بطور شکسته و بسته از گذشته در ذهنم باقی مانده است.

[Friday, November 18, 2005]   [Link]   [ ]

بگذار همه جا بوی آب بدهد
یادمه سال پیش همین موقع ها در همین وبلاگ نوشتم:
جهالت جسارت میاره. امیدوارم شانس هم بیاره!*

چند وقتیه این جمله جزو چیزایی است که یک گوشه ذهنم جا خوش کرده و در حالی که انگشت اشاره اش را بسمتم گرفته صدای خنده مسخره آمیزش را می شنوم. الان که زمان گذشته و اون پستی که نوشته بودم جزو گذشته بحساب می آید می فهمم کسایی که فکر می کردم جاهل اند و جسور از صد تا ….** مثل من که که ادعام گوش فلک را پاره می کرد، عاقل تر و محافظه کارتر و "موفق تر" هستند.
یکی از بدترین حس هایی که یک آدم در زندگیش می تواند تجربه بکند احساس حماقت است و یکی از احمقانه ترین تسکین هایی که می تواند بخودش بدهد این است که پشیمون نیستم!
*** این یک ضرب المثل ترکی استامبولی است. جهل به معنای عدم توانایی برای بررسی شرایط و موقعیت و تجزیه و تحلیل آن است و بعبارتی به کسانی گفته می شود که جسارتشان از روی جهل و ندانستن عواقب کاری است که انجام می دهند. نه جسارتی که با تن دادن و بجان خریدن عواقب پدیده ای بهمراه باشد.

** لطفا جای خالی را با کلمه ای مناسب پر کنید.

+

تمام پنجره های خانه را باز می کنم. در مدت کوتاهی خانه سرد می شود. هوای خنک که به پوستم می خورد احساس تازگی می کنم. نفس عمیق می کشم. بگذار هوا جریان پیدا کند. صدای سمفونی شماره 40 را بلند می کنم. بگذار موتسارت سر خوشم کند.*** رومبلی ها را صاف می کنم، کوسن ها را با نظم می چینم. بگذار دامن مبل ها مرتب باشد. ظرفها را از روی میز جلوی تلویزیون جمع می کنم و شروع به تمیز کردن آشپزخانه می کنم. بگذار اجاق گاز برق بزند. همه خانه را جارو می کشم. رو تختی ام را عوض می کنم. بگذار همه جا بوی آب بدهد. گرد برگ گل ها را با دستمال می گیرم و با آب پاش نمناکشان می کنم. بگذار آنها هم احساس شادابی کنند. حمام را برق می اندازم. آینه اش را تمیز می کنم. بگذار در وانی تمیز آبتنی کنم و در آینه ای شفاف بخود بنگرم. از حمام که در می آیم پابرهنه در تمام خانه راه می روم. به این فکر می کنم که کارهای مفیدی بجای قبرستون کهنه شکافتن و زانوی غم بغل کردن می توان انجام داد. بگذار در گورهای خود بپوسند.
آخیش... الان خیلی بهترم. :)

*** یک لینک خوب می خوام بدم. هایدن، اتفاق و دعوت به شنیدن

[Thursday, November 17, 2005]   [Link]   [ ]

Bleu


Bleu


[Wednesday, November 16, 2005]   [Link]   [ ]

شخصیت بی تصویر
داشتم فکر می کردم اين قضيه ی "شخصيت های بی تصوير"، تو زندگی واقعنی مون هم چه همه زياد صدق می کنه. تو اشل کوچيکش می شه همون اولای دنيای وبلاگ نويسی.. تا قبل از اين که آدمای پشت اون نوشته ها صاحب تصوير بشن، چه قد تصوراتمون متفاوت بود، برداشت هامون، عکس العمل هامون.. بعدنا که کم کم آدما صاحب چهره شدن، خيلی چيزا تغيير کرد، خيلی تصورها يه جور ديگه از آب دراومد، گاهی بهتر، گاهی بدتر، و خيلی چيزها خراب شد.. و اين، اجتناب ناپذير بود..تو زندگی روزمره هم که خوب نگاه کنيم، بازم قضيه همينه.. بعضی آدم ها برامون تا يه مدت طولانی، "شخصيت بی تصوير" هستن.. تصوير نه صرفا به معنای چهره، تصوير به معنی تصوری که ما ازشون تو ذهنمون درست می کنيم، بتی که می سازيم، توهمی که با واقعيت اشتباهش می گيريم.. و بعد، مدام تلاش می کنيم تا اون تخيل رو به تصوير بکشيم، بهش نزديک بشيم، لمسش کنيم، زندگی ش کنيم.. غافل از اين که اون تصوير، تا زمانی قشنگ و باشکوهه که در حد همون تصوير و رويا باقی بمونه.. اما وقتی دچار معادل واقعی شد، ممکنه معادله مون درست از آب در نياد.. ممکنه اون معادله با پارامترهای ما همخونی نداشته باشه.. ممکنه معادله هه هيچ وقت به جواب نرسه.. يا حتا ممکنه معلوم شه که معادله از اساس اشتباه بوده..

[Tuesday, November 15, 2005]   [Link]   [ ]

ساعات بیولوژیکی
افتتاح کتاب "کافه زیر دریا" با شکلات لیکور دار و قهوه غلیظ ترک، بعد از یک خواب عصرانه متمایل به شب کلی چسبید. کلا کم پیش میاد که داستان کوتاه بخوانم و می شه گفت بعد از "کلیسای جامع" این دومین کتابی از ژاندر داستان کوتاه است که در این چند ماه اخیر خوانده ام. تازه از عصر به بعد که می شه دل و دماغ و حوصله ام میاد سرجاش. شبا با اینکه خسته هستم ولی ذهنم خیلی sharp تر از صبح کار می کند و حیفم میاد بخوابم. عربی ام همیشه بد بود (شاید از عمد) و زدن درصد پایین عربی در کنکور پی پی به رتبه ام کرد ولی یادم میاد یک درسی اگر اشتباه نکنم به اسم ساعات بیولوجیکیه!! (بیولوژیکی) در عربی داشتیم. تا اونجایی که یادمه در مورد تفاوت زمان های مفید افراد مختلف یعنی زمانهایی که شادابترند صحبت کرده بود. خیلی مسخره است که از بین تمام چیزهایی که در این مورد خوانده ام
شبا وقتی دوست ندارم بخوابم و صبح ها وقتی بزور پا می شم یاد اون درس می افتم!
** یهو شک کردم. معنی ساعت بیولوژیکی این بود؟
*** اینروزا احساس می کنم نوشته هام خیلی از هم گسیخته و بی ربط شدن یعنی جمله هام بهم ربط ندارند :(

  [Link]   [ ]

:(
این خرابی کامپیوترم هم عجب دردسری شده. یکی فکر می کنه خرابی کامپیوترم را بهانه کردم، بهش زنگ زدم. یکی دیگه فکر می کند بخاطر خرابی کامپیوترم سراغشو گرفتم!

[Monday, November 14, 2005]   [Link]   [ ]

اسگل شدم!
دست این فرهاد آییش درد نکند که در تاتر پنجره ها با گفتن معنی واژه اسگل شدیم، آن را جا انداخت. تا قبل از اینکه معنی این واژه را بدونم، بنظرم کلمه چندش آوری میومد. شاید به این خاطر که هم آوا با یک فحش (یا صفت) خیلی پر مصرف است که من خیلی ازش بدم میاد.

اسگل اسم پرنده ای است که در تمام تابستان برای زمستان دونه جمع می کند ولی وقتی زمستان فرا می رسد فراموش می کند که دونه هاش را کجا قایم کرده!

  [Link]   [ ]

من در آرایشگاه
همیشه با وقت قبلی به آرایشگاه می روم یا اگر وقت نگرفته باشم صبح های زود را برای رفتن به آنجا انتخاب می کنم تا معطل نشوم. امروز قبل از همه رسیده بودم و با دختری که آنجا را تمیز می کند تنها بودم. از ترافیک شروع کرد. خونش نواب بود و می گفت پنج صبح از خواب پا می شه تا به آرایشگاه (بقول خودش شمال شهر ) برسد. از من معذرت خواست که بچه اش را روی یکی از نیمکت های آرایشگاه خوابانده است و گفت صاحب آرایشگاه ایراد می گیرد.امروز مجبور شده که باخودش بیاوردش. بهش گفتم این فرشته کوچولو با من کاری ندارد، چه بچه قشنگی دارید. انگار منتظر یک جمله از طرف من بود تا بطور خودکار شروع به درد و دل و بازکردن سفره دلش کند. حکایتش عین تمام زن های بدبختی بود که از قشر فقیر جامعه هستند. ازدواج در سن 14 سالگی، شوهری معتاد، ضرب و شتم توسط شوهر (جای کبودی روی بازواش را نشان داد) بچه ای پنج ساله که تا حالا بخاطر اون صبر کرده و در نهایت فقر و فقر و فقر... 22 سال بیشتر نداشت و می خواست امروز برای گرفتن طلاق به دادگاه برود.

هر چند وقت یکبار که به آرایشگاه می روم درست مثل مواقعی که سوار تاکسی یا مترو می شوم، درونم پر از نوشتن می شود. آدم های جور وا جور، سوژه های رنگارنگ. دخترای خوشگل و به قول خودشون fashion . بعضی وقتا نگاشون که می کنم، احساس می کنم همشون شبیه هم هستند. انگار یک کارخانه بطور سری شماری عروسک را با یک شکل و یک فرم (فرم ابروها، فرم بینی ها، رنگ موها ) و از یک قالب داده بیرون. حتی بعضی وقتا طرز و لهجه حرف زدنشون عین همه! بعضی مشتریا انگار چند روز یکبار اونجا میان و مشتری دائمی محسوب می شوند. با حساب سرانگشتی زمانی از عمرشون و بودجه ای را که در آرایشگاه صرف می کنند سرم سوت می کشد. مکانی است که معیار سنجش ظاهر است. بمحض ورود نگاه هایی از پایین تا بالا و برعکس را، آدم رو خودش حس می کند. این احساس به آدم دست می دهد که با چشماشون مارک لباس و کفش و ساعت ، مدل گوشی ،... را تجزیه کرده و مورد بررسی قرار می دهند و طبق آن امتیاز می دهند. هر دفعه که به آنجا می روم انگار متوجه موضوع جالبی می شوم که از یک قشر بخصوص زنان و دختران کشور قافلم .

دختر صاحب آرایشگاه وارد می شود. همه کارکنان بلند می شوند و هرکدوم در سطح خودشون چاپلوسی اش را می کنند و به به و چه چه و قربون صدقه رفتناشون سالن را پر می کند. فکر کنم تقریبا همسن من است. قبلا هم دیده بودمش. زیباست به شرط اینکه دهنش را باز نکند. وقتایی که صحبت می کند حالت تهوع بهم دست می دهد و تصور اینکه آدمی تا این حد بتواند تو خالی باشد در مغزم نمی گنجد. در طرف دیگر دختر کوچولو پنج ساله در حالی که جای دستای کوچکش وقتی داشته اشکاشو پاک می کرده رو صورتش مونده از یکطرف سالن بطرف دیگرش می دود. از زاویه دید صاحب آرایشگاه که نگاه می کنم، حق را به او می دهم. دخترک کوچولو با ظاهر نامناسبش پرستیژ آرایشگاه را پایین می آورد!

[Sunday, November 13, 2005]   [Link]   [ ]



می‌خواهم کاری کنم
که خدا مرا ببرد توی لباس‌های تو
و تو
توی لباس‌های پاره پاره‌ی من
دنبال خودت بگردی.

آنهمه جوهر چرا يادم رفت
دست‌های جوهری‌ام را
به زندگی‌ات بکشم؟

روزنوشت های عباس معروفی
+
نمی تونم بگم دقیقا چه حسی دارم. انگار بوچرینی Boccherini رفته تو دلم قایم شده دارد ویالون می زند…
انگار دلم دارد تو دلش گریه می کند...

  [Link]   [ ]

یک جمعه
نوری زاده از تراژدی رستم و سهراب می گه. یادمه بابام شاهنامه می خوند. برادرم حفظ می کرد و تو کودکستان به خورد بچه ها می داد. همه رستم صداش می کردنو همشونو مرید و عاشق خودش می کرد. الانم همینجوریه. مهره مار داره. هردفعه یک چیز نو تو آستینش داره.منم یاد گرفته بودم سوزن ته گرد را آهن ربا بکنم. صدامو ضبط کردن که عین معلما توضیح می دم که چجوری سوزن ته گرد آهن ربا می شه. هوا سرده. ولی هیچ سوزی مثل سوزای اونموقع دربند نمی شه. سگ همسایه آلمانیمون عوعو می کرد. شب به شب مامانم دعا می کرد برف نیاد تا صبح بتونه ماشین را در بیاره. بعضی وقتام ماشینی که گازوییل می آورد توی کوچه گیر می کرد و بعد از اون راننده اش توبه می کرد دیگه اونورا نیاد. برف میومد. گلوله برف درست می کردمو روی دیوار اسممو می نوشتم.یادش بخیر عاشق مبصری بودم. یه صلیب روی تخته می کشیدم ، یه ورش بدها یه ورش خوبها. تمام پولمو عکس برگردون می خریدمو به بچه ها می دادم. صدای تنفسای بابام با آسم یار میاد. توی دلم ضعف می ره. نمی دونم یه جورایی ته دلم براش می سوزه. مامانم می گه از بس که گچ خورده. قیافشو می تونم تصور بکنم. با اون قد بلندش صاف وای می سه، سینشو صاف می کند و شروع بتدریس می کنه.خودش می گه سر کلاس که میرم تنها چیزی را که نمی فهمم گذشت زمانه. خوش به حالش. کانالو عوض می کنم. سریال ترکی. اگه وسطش دستشویی بری و برگردی سریال کون فیکون شده. بچه هه حروم زاده می شه. چند نفر میمیرن و جاش چند نفر زنده می شن.گردن و دست راستم درد می کنه، تیر می کشه. یکی از این بالشای مسافرتی بستم به گردنم و عین روح سرگردان تو خونه قدم می زنم. فکر نمی کنین یه ذره برای آرتروز زود باشه؟ می گه صاف نمی شینم. خوب اگه منم پیانو می زدم صاف می شستم. اونموقعی که یوگا می کردم و خودمو گره می زدم از این دردا نداشتم. البته اونوقتا مثل حالا عین هاپو کار نمی کردم. هیچ نوع موسیقی ای نمی تونم گوش بدم. تپش قلب می گیرم. از اون تپش های قلبی که صبحا وقتی بیدار می شم کلافه ام می کند و از شدت استرس از جام نمی تونم بلند شم. اگه دست من بود تعطیلی را از جمعه ها برمی داشتم و یه روز دیگرو تعطیل می کردم. دق کردم. دلم گرفت. آخه مگه یه روز هفته چقدر می تونه گنجایش دلگیری رو داشته باشه.

آره داشتم چی می گفتم
بنویس...


[Friday, November 11, 2005]   [Link]   [ ]

پیش خوان نت


پیش خوان نت


  [Link]   [ ]

همه چیز از یک جوراب شروع شد!
یکی از داستان های کوتاه عزیز نسین حکایت مردی بود که پسر جوانی را نصیحت می کرد و التماس می کرد که ازدواج نکند وگرنه مثل او بدبخت می شود. جریان از این قرار بوده که زندگی خیلی خوبی داشته تا اینکه یکروز برای زنش یک جفت جوراب خیلی گران قیمت و مرغوبی می خرد. یک مدتی می گذرد و می بیند که زنش اون جوراب را نمی پوشد. ناراحت می شود و از زنش جویای علت می شود. زنش با مظلومی می گوید: دستت درد نکند خیلی قشنگ است ولی با این کفش های داغون و پاره حیفم می آید جوراب به این قشنگی را بپوشم. مرد دست زنش را می گیرد می برد کفاشی یک جفت کفش خیلی گران قیمت می خرد. باز می بیند زنش از اونها استفاده نمی کند. ایندفعه زنش می گه با این لباس های کهنه و رنگ و رو رفته نمی شه که اینا را استفاده کنم. خلاصه سرتون را درد نیارم جریان همین طور ادامه پیدا می کند تا برای زنش با بدبختی و قرض لباس زیر و رو و کفش و زیور آلات و لوازم آرایش،... می خرد و کار تا جایی بیخ پیدا می کند که زن دلش خانه و ماشین مدل بالا می خواد. اینجوری می شود که زن قانع و مظلومش تبدیل به زالوی پولهای مرد می شود و مرد کلی زیر بار قرض می رود و دیگر با هم دیگه خوشبخت نبودند. *
حالا همه اینارو گفتم تا جریان خودم را تعریف کنم. چند وقت پیشا من یک گلیم خیلی قشنگ IKEA از دوستم کادو گرفتم و انداختمش کف اتاقم. بعد از اون پرده های اتاقم را عوض کردم و پرده ای خریدم که ست گلیمم باشد. بلافاصله چراغ و آباژور ام را عوض کرده و الانم احساس می کنم که سایر وسایل اتاقم بهم نمیان ،کهنه شدن و از چشمم افتاده اند!
خیلی جالبه همه چیز از اون گلیم شروع شد...
* این داستان را من سالها پیش خوانده بودم، جزییاتش کاملا یادم نیست ولی مضمون به این صورت بود.

[Thursday, November 10, 2005]   [Link]   [ ]


یکی از استادامون می گفت:
وقتی دانشجویی احساس کرد همه چیز را بلده و میداند وقتشه که بهش لیسانس داده شود.
وقتی احساس کرد که بقیه از اون بیشتر بلدن و اون هیجی بلد نیست وقتشه که بهش فوق لیسانس داده شود.
وقتی احساس کرد که خودش هیچی بلد نیست و دیگران هم هیچی بلد نیستند وقتشه که بهش دکترا داده شود.
+
طبق کامنتی که گذاشته شده بود:
"When you get your B.S, you think that you know everything in your field. When you get your Masters, you find out that there are things that you don't know and others know them. And finally when you get your PhD, you will find out that neither you nor anybody else know anyanything!"

[Wednesday, November 09, 2005]   [Link]   [ ]

هانتا ؛ اندوه جهانی عمیق

همین طور که با نرم افزار Matlab افتاده بودم به جون data هام تا یک چیزی از توش دربیارم و برای presentation فردا آماده اش کنم، سری به وبلاگ پیام یزدانجو زدم که مدتها بود نخوانده بودمش و از این طریق وبلاگ اگنس را پیدا کردم. در آنجا کتاب تنهایی پر هیاهو را معرفی کرده و از شخصیت هانتا و افکارش سخن گفته. قسمتی از متن را در اینجا آوردم. بقیه اش را هم حتما بخوانید.

به «قصه‌ی عاشقانه»‌ی سی و پنج ساله اش که پا می‌گذاری، پر می‌شوی از کتاب. دنیایش در انبوه کتاب‌ها خلاصه شده _ و علی‌رغم اراده‌ی خودش دانشی به هم رسانده _ و آبجو _ آنقدر آبجو خورده که استخری با طول پنجاه متر یا به قد یک برکه‌ی پرورش ماهی می‌شود _ می‌نوشد تا به قلب آنچه می‌خواند بهتر راه یابد. او به مدد کتاب فهمیده است آسمان از عاطفه بی بهره است _ نه آسمان عاطفه دارد و نه انسان ِ اندیشمند _ کتاب را که می‌بیند با پیشبندش آن را پاک می‌کند، بازش می‌کند، عطر حروف چاپ شده اش را می‌نوشد، جملات زیبای کتاب را به دهان می‌اندازد و مثل آب‌نبات می‌مکد یا مثل لیکوری می‌نوشد. خواب‌هایش پر از کابوس کتاب است. برای کتاب‌هایش مراسم عشای ربانی به جا می‌آورد....

[Tuesday, November 08, 2005]   [Link]   [ ]

تیله ها
باز هم دیداری لذت بخش. سالی چند بار همدیگر را نمی بینیم اونم به بهانه تولدهامون، اما هر دفعه که می بینمشون ته ته دلم پر می شه از یک چیز دلچسب و عمیق. هر کدوم یک رنگند و با هم مثل نوارهای رنگی کارناوال شادی آفرینند. از اون دوستایی هستند که امن اند و با درک. مهربان و در عین حال قاطع.از اونایی که دوست داری زمان پیششون کش بیاد و مدتی را که باهاشون می گذرونی مثل آب نبات بمکی. می تونی هم از پوچی درونی ات بگی، هم از آرزوها و امید به معجزه ها.
بگذریم از غذای چینی و میگوهایی که بهوای میگوهای سیماسیم سفارش دادم و سرم خورد به دیوار ! در عوض کمپوزیسیون کیک بی بی و موکای کافه پاییز جبرانش کرد. ;)

[Monday, November 07, 2005]   [Link]   [ ]

باز هم موسیقی زندگی
مطالعات تاریخ علم ام را دوباره از سر گرفته ام. شیفتگی خاصی نسبت به تاریخ و فلسفه علم ،بخصوص به اوایل قرن بیستم دارم و خوشبختانه کتابخانه پدرم کاملا جوابگوست. یک مقاله شگفت انگیز در سال 1924 در مجله فیزیک در انگلستان به نام Philosophical Magazine به قلم ناشناسی انتشار یافت. نویسنده جوان(لوئی دوبروی) در این مقاله فرضیه جدیدی را عرضه کرد که بر اساس آن: هر جسم متحرکی موجی را با خود حمل می کند که آن را می توان موج منتسب به این جسم نامید که به آن دوگانگی موج و ذره می گویند. این موضوع برای من جدید نبود ولی ایندفعه چیز جدیدی در ذهنم شکل گرفت . درسته که نظرم در PM چاپ نمی شود و دنیا را تکان نمی دهد ولی این حق را دارم که در وبلاگ خودم ثبتش کنم، حتی اگر کسی نخواندش!
طبق آن: هر انسانی موسیقی را با خود حمل می کند که آن را می توان موسیقی منتسب به آن انسان نامید. مثل همون موجی که به هر ماده متحرکی چسبیده. برای آنکه از هر نوع موزیک و آهنگی بیزار شویم، کافی است که آن را به اصوات اولیه اش تجزیه کنیم و بصدای گوش خراش آنها جداگانه گوش دهیم. فقط وقتی اصوات ناساز با یکدیگر ساز می شوند، تاثیر گذار و مطبوع می گردند. پس فقط وقتی انسانی را به تمامیت می توان قبول کرد که تمام نت هایش را بیکجا به رسمیت شناخت. با قبول بعضی و با رد بعضی دیگر اختلال به سیستم وارد می شود. به پدیده کند و تدریجی شکل گیری موسیقی و لزومش برای زیبایی و جاودانگی اش فکر می کردم یاد "موسیقی زندگی" که کوندرا به آن در بارهستی اشاره کرده بود و از وقتی که مرض مهاجرت به جان دوستان افتاده و همه ترک ایران می کنند گریبان من را هم گرفته و هر روز تنها و تنهاتر می شوم، افتادم.

" وقتی مردم هنوز کمابيش جوانند و آهنگ های موسيقی زندگیشان در حال تکوين است، می توانند آن را به اتفاق يکديگر بسازند و مايه ها را رد وبدل کنند( مانند توما و سابينا که مايه کلاه گرد لبه دار را رد و بدل کردند) اما وقتی به سن کمال به يکديگر می رسند، آهنگ های موسيقی زندگی آنها کمابيش تکميل شده است، و هرکدام يا هر شیئ در قاموس موسيقی هرکدام معنی ديگری می دهد. "

نه اینکه نخواهند به سخنان یکدیگر گوش دهند. بلکه یکی با ولع صحبت می کند و دیگری هم با همان ولع به او گوش می دهد. آنها دقیقا معانی منطقی کلمه هایی را که با یکدیگر می گویند درک می کنند، اما بدون آنکه زمزمه رودخانه معانی را که در خلال این عبارت روان بود، بشنوند. گویی به زبان ناآشنایی با همدیگر سخن می گویند که بیشتر اوقات درک نشدنی و فاقد معناست. اگر تمام گفتگوهای میان آنها را از سر بگیریم، فهرست سوءتفاهمات آنها فرهنگ بزرگی را تشکیل می دهد.
+
راستی وقتی اینجا رو می خونین speaker هاتون را روشن می کنید؟

[Friday, November 04, 2005]   [Link]   [ ]

مساله این است، رفتن یا نرفتن!
ماه عذاب آور رمضان تمام شد و حتی خیر تعطیلی اش هم بما نرسید! احتمال اینکه از هفت روز هفته عید روز جمعه باشد، یک هفتم است. از اونجایی که ملت ما تافته جدا بافته اند و همه چیزشون باید فرق داشته باشد و سازمان ژئوفیزیکمون در بالای امیر آباد باید بره سره کوچه بوق بزند تا چشمای باباغوری بعضی ها ماه را ببیند فردا که جمعه است بعنوان عید اعلام شد.
صبح که از خواب پاشدم روی شونه سمت راستم یک فرشته و روی شونه سمت چپم یک شیطونک با کفشای نوک تیز، دهنشون را به گوشام چسبونده بودن و با همدیگر مسابقه زو گذاشته بودند تا هرکدام نفس بیشتری داشت برنده بشه و تکلیف برای رفتن یا نرفتن من به دانشگاه معلوم.
باز ورای مختلف ام افتادن به جون هم. ور خواب آلود و تنبل ذهنم می گفت: با شصت پات پتو را بکش رو سرت و دیگر هیچ. ور با وجدانم با استرس می گفت: باید بری و به کارت برسی، اگر امروز با استادت صحبت نکنی یک هفته عقب می مونی. ور خودشیرینم هم تایید می کرد و بفکر خودشیرینی برای استاد راهنما چشماشو باز و بسته می کرد.
دست و روم را شستم.سر میز صبحانه با یک لایه پنیر و ربع فال گردو لقمه گرفتم و یک قلپ چایی روش. ور توجیح گر ذهنم که می دوند اگر خودش را منطقی نشان بدهد من حسابی گول می خورم گفت: خیلی ساده است، بجای اینکه بری دانشگاه می مونی خونه و عوضش اینجا کارای ترجمه پروژه ات را انجام می دی. چه فرقی می کنه، بالاخره که باید برای اینکار وقت بگذاری در ادامه اش ور واقع بین ام زبونشو آورد بیرون و گفت : زرشک! مسواک می زنم، دکمه های مانتو ام را می بندم. وقتی بند کفشامو می بستم ور یاغی و غافلگیر کننده ذهنم می گه: می خوای غافلگیرت کنم. با سه سوت کاری می کنم مانتو شلوارت را در بیاری و یک راست بری تو تختت. شیطونکه هم همراهیش کرد و نگاهم را به سمت فیلم هایی که روی میز است و اگر خونه بمونم می تونم ببینمشون منحرف می کند. تا می خوام بخودم بیام می بینم توی تاکسی نشسته ام و به سمت دانشگاه می روم. سعی می کنم چشمام را ببندم و به این فکر کنم که اگر برگای زرد و خشک پاییزی خیابون پهلوی را زیر پام له کنم چه صدایی می دهند. راستی نم نم بارون نکند برگ ها را خیس کنه و من صداشونو نشنوم؟

[Thursday, November 03, 2005]   [Link]   [ ]

اسارت در بند سنت
یک سنت وقتی با یک بحران مواجه می شود، انسان را بیاد گربه می اندازد که در یک اتاق حریق زده محبوس است و از آتش نمی تواند فرار کند، مگر آنکه خود را به رودخانه ای که در کنار اتاق جاریست پرتاب کند. ولی گربه از آب می ترسد و چنین راه نجاتی با کلیه غرایز و خصوصیات فکری گربه در تناقض است، بنابراین هرگز به آن راه نجات فکر نمی کند و آنقدر در اتاق می ماند و به در و دیوار می زند تا در آتش کباب شود!
گروهی زندگی خود را در خانه ای گذرانده اند که یادگار پیشینیانشان است. هر معضل و پدیده ای را با آن توجیه می کنند و ماجرا به همین سادگی به پایان می رسد. اکنون این خانه دچار حریق شده است، اول تمام سعیشان را می کنند که آتش را خاموش کنند و میراث گذشتگانشان را با چنگ و دندان نجات دهند. وقتی مشاهده می کنند که خاموش کردن آتش امکان پذیر نیست، در اندیشه رها کردن خانه و نجات خود نیستند و زیر آوار آن جان می دهند.به قول نیچه چنین یاوه سرایی های باستانی را هنوز حکمت می دانند و از آمجا که کهنه است و بوی نا می دهد، بیشتر آن ها را پاس می دارند. کپک زدگی نیز شرف می بخشد!
آیا اندیشیدن به راه نجات سخت تر از سوختن و سوزاندن دیگران است؟

[Tuesday, November 01, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]