من در آرایشگاه
همیشه با وقت قبلی به آرایشگاه می روم یا اگر وقت نگرفته باشم صبح های زود را برای رفتن به آنجا انتخاب می کنم تا معطل نشوم. امروز قبل از همه رسیده بودم و با دختری که آنجا را تمیز می کند تنها بودم. از ترافیک شروع کرد. خونش نواب بود و می گفت پنج صبح از خواب پا می شه تا به آرایشگاه (بقول خودش شمال شهر ) برسد. از من معذرت خواست که بچه اش را روی یکی از نیمکت های آرایشگاه خوابانده است و گفت صاحب آرایشگاه ایراد می گیرد.امروز مجبور شده که باخودش بیاوردش. بهش گفتم این فرشته کوچولو با من کاری ندارد، چه بچه قشنگی دارید. انگار منتظر یک جمله از طرف من بود تا بطور خودکار شروع به درد و دل و بازکردن سفره دلش کند. حکایتش عین تمام زن های بدبختی بود که از قشر فقیر جامعه هستند. ازدواج در سن 14 سالگی، شوهری معتاد، ضرب و شتم توسط شوهر (جای کبودی روی بازواش را نشان داد) بچه ای پنج ساله که تا حالا بخاطر اون صبر کرده و در نهایت فقر و فقر و فقر... 22 سال بیشتر نداشت و می خواست امروز برای گرفتن طلاق به دادگاه برود.
هر چند وقت یکبار که به آرایشگاه می روم درست مثل مواقعی که سوار تاکسی یا مترو می شوم، درونم پر از نوشتن می شود. آدم های جور وا جور، سوژه های رنگارنگ. دخترای خوشگل و به قول خودشون fashion . بعضی وقتا نگاشون که می کنم، احساس می کنم همشون شبیه هم هستند. انگار یک کارخانه بطور سری شماری عروسک را با یک شکل و یک فرم (فرم ابروها، فرم بینی ها، رنگ موها ) و از یک قالب داده بیرون. حتی بعضی وقتا طرز و لهجه حرف زدنشون عین همه! بعضی مشتریا انگار چند روز یکبار اونجا میان و مشتری دائمی محسوب می شوند. با حساب سرانگشتی زمانی از عمرشون و بودجه ای را که در آرایشگاه صرف می کنند سرم سوت می کشد. مکانی است که معیار سنجش ظاهر است. بمحض ورود نگاه هایی از پایین تا بالا و برعکس را، آدم رو خودش حس می کند. این احساس به آدم دست می دهد که با چشماشون مارک لباس و کفش و ساعت ، مدل گوشی ،... را تجزیه کرده و مورد بررسی قرار می دهند و طبق آن امتیاز می دهند. هر دفعه که به آنجا می روم انگار متوجه موضوع جالبی می شوم که از یک قشر بخصوص زنان و دختران کشور قافلم .
دختر صاحب آرایشگاه وارد می شود. همه کارکنان بلند می شوند و هرکدوم در سطح خودشون چاپلوسی اش را می کنند و به به و چه چه و قربون صدقه رفتناشون سالن را پر می کند. فکر کنم تقریبا همسن من است. قبلا هم دیده بودمش. زیباست به شرط اینکه دهنش را باز نکند. وقتایی که صحبت می کند حالت تهوع بهم دست می دهد و تصور اینکه آدمی تا این حد بتواند تو خالی باشد در مغزم نمی گنجد. در طرف دیگر دختر کوچولو پنج ساله در حالی که جای دستای کوچکش وقتی داشته اشکاشو پاک می کرده رو صورتش مونده از یکطرف سالن بطرف دیگرش می دود. از زاویه دید صاحب آرایشگاه که نگاه می کنم، حق را به او می دهم. دخترک کوچولو با ظاهر نامناسبش پرستیژ آرایشگاه را پایین می آورد!
[Sunday, November 13, 2005]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot