مساله این است، رفتن یا نرفتن!
ماه عذاب آور رمضان تمام شد و حتی خیر تعطیلی اش هم بما نرسید! احتمال اینکه از هفت روز هفته عید روز جمعه باشد، یک هفتم است. از اونجایی که ملت ما تافته جدا بافته اند و همه چیزشون باید فرق داشته باشد و سازمان ژئوفیزیکمون در بالای امیر آباد باید بره سره کوچه بوق بزند تا چشمای باباغوری بعضی ها ماه را ببیند فردا که جمعه است بعنوان عید اعلام شد.
صبح که از خواب پاشدم روی شونه سمت راستم یک فرشته و روی شونه سمت چپم یک شیطونک با کفشای نوک تیز، دهنشون را به گوشام چسبونده بودن و با همدیگر مسابقه زو گذاشته بودند تا هرکدام نفس بیشتری داشت برنده بشه و تکلیف برای رفتن یا نرفتن من به دانشگاه معلوم.
باز ورای مختلف ام افتادن به جون هم. ور خواب آلود و تنبل ذهنم می گفت: با شصت پات پتو را بکش رو سرت و دیگر هیچ. ور با وجدانم با استرس می گفت: باید بری و به کارت برسی، اگر امروز با استادت صحبت نکنی یک هفته عقب می مونی. ور خودشیرینم هم تایید می کرد و بفکر خودشیرینی برای استاد راهنما چشماشو باز و بسته می کرد.
دست و روم را شستم.سر میز صبحانه با یک لایه پنیر و ربع فال گردو لقمه گرفتم و یک قلپ چایی روش. ور توجیح گر ذهنم که می دوند اگر خودش را منطقی نشان بدهد من حسابی گول می خورم گفت: خیلی ساده است، بجای اینکه بری دانشگاه می مونی خونه و عوضش اینجا کارای ترجمه پروژه ات را انجام می دی. چه فرقی می کنه، بالاخره که باید برای اینکار وقت بگذاری در ادامه اش ور واقع بین ام زبونشو آورد بیرون و گفت : زرشک! مسواک می زنم، دکمه های مانتو ام را می بندم. وقتی بند کفشامو می بستم ور یاغی و غافلگیر کننده ذهنم می گه: می خوای غافلگیرت کنم. با سه سوت کاری می کنم مانتو شلوارت را در بیاری و یک راست بری تو تختت. شیطونکه هم همراهیش کرد و نگاهم را به سمت فیلم هایی که روی میز است و اگر خونه بمونم می تونم ببینمشون منحرف می کند. تا می خوام بخودم بیام می بینم توی تاکسی نشسته ام و به سمت دانشگاه می روم. سعی می کنم چشمام را ببندم و به این فکر کنم که اگر برگای زرد و خشک پاییزی خیابون پهلوی را زیر پام له کنم چه صدایی می دهند. راستی نم نم بارون نکند برگ ها را خیس کنه و من صداشونو نشنوم؟

[Thursday, November 03, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]