خداحافظ آونگ فوکو
بعد از دفاع قرار شده بود برای کار کردن روی یک پروژه جدید که تلفیقی از کار خودم و کار یکی از دانشجویان دکترا بود بازم برم دانشگاه. امروز بعد از دودلی های فراوون که دقیقا تا دم در دانشگاه گریبانگیرم بود گفتم نمیام و یک نفس عمیق کشیدم! دقیقا توی یک مرحله ای هستم که می خوام دورو برم را خلوت کنم و تصمیم بگیرم. از اینکه دیگه دانشگاه نمی رم زیاد ناراحت نبودم تا لحظه ای که شروع کردم به خالی کردن کمد کوچکم تا به یکی از بچه ها تحویلش بدم. بعد از اینکه دو تا زونکن مقاله ها را که رو بودن بیرون آوردم تازه فهمیدم که چقدر خرت و پرت تو این جای کوچک جا داده ام. مسواک و خمیردندان، 4 تا دفتر یادداشت رنگ و وارنگ مربوط به گزارش های کاری روزانه ام و یک عالمه چرکنویس محاسباتی، بسته های کافی میکسی که در یدونه اش باز شده بود و نصف اش کف کمد ریخته شده بود، پد ،40 صفحه از کتاب زواردر رفته فایمن که فکر می کردم گمش کرده ام، یدونه آینه کوچولو، استن و پنبه، سی دی های مربوط به بک آپ data هام، چند تا جلد خالی کیت کت، یک کیسه پر از قرص های افسردگی که وجودشون در اون دوره از زندگی ام را فراموش کرده بودم. وقتی به کیسه خیره شدم بی اختیار دستم را روی معده ام گذاشتم و به یکی از عوامل اصلی معده دردهای الانم و دکتر مربوطه لعنت فرستادم!

[Wednesday, May 31, 2006]   [Link]   [ ]

Tango To Evora



Tango To Evora


[Tuesday, May 30, 2006]   [Link]   [ ]

Special thanks
هی! خوشگل شدم؟

+

مدتها بود که دلم می خواست تمپلیت وبلاگم را عوض کنم ولی بلد نبودم. جادارد از جناب ایکاروس عزیز،حسابی تشکر بکنم بخاطر اینکه وقت گذاشتند، از راه دور زحمت این کار را کشیدند و من به یکی از آرزوهام رسیدم. مرسی یک عالمه :)

همیشه دلم می خواست زمینه وبلاگم سفید باشد با فونت ها کوچولو. سر این طرح بغلی هم کلی تصمیم عوض کردیم تا بالاخره این تصویب شد. این قسمتی از طرحی است که دوستم در سال 77 برای تولدم کشیده و لای کتاب "زندگی جای دیگری است" بهم کادو داده بود. یادمه اونسال بخاطر یک سری خرابکاری های من تو خونمون جو سنگینی برقرار بود و یاسی تنها کسی بود که روز تولدم پیشم اومد. هیچ وقت یادم نمی ره رو تخت من ولو شده بودیم و کوفته تبریزی با نون سنگک می خوردیم و طبق معمول نیشمون باز بود و می خندیدیم.من هرازگاهی گریه می کردم و بعد بلافاصله بی قیدانه می خندیدم!
در خواست یک طرح دیگه را از دوستم کردم. قراره هروقت سرش خلوت تر شد برام بکشه و بفرسته. تا اونموقع هم من همین طرح را اینجا می گذارم.

+

بخاطر افتتاح وبلاگ جدید آهنگ بالایی را اینجا می گذارم. عکس از وبلاگ میرزا پیکوفسکی
آهنگ را هم طبق معمول از وبلاگ My Reticence کش رفته ام.

  [Link]   [ ]

سلام سوسیس
يه صحنه بود تو کارتون مورچه و مورچه خوار. مورچه خوار داشت ميرفت که يهو ديد يه سوسيس داره همچين بيخيال از جلوش رد ميشه، مورچه خوار بدبخت که يه عمري در حسرت مورچه سپري کرده بود با بي اعتنايي و از سر بزرگواري جلوي سوسيس ايستاد و در کمال ادب گفت : "سلام سوسيس". غافل از اينکه هدف تمام زندگيش "مورچه " داره زير اون سوسيس کذايي راه ميره و به ريش قهرمان محبوب ما ميخنده. چند قدم اونور تر که به خودش گفت "سوسيس که راه نميره" کار از کار گذشته بود.
حالا چي شد که اينو گفتم؟ اين چند روزه يه موقعيت يا يه شانس از جلوم رد شد و من فقط بهش گفتم : "سلام سوسيس".

"از وبلاگ آیدای فقید :D "
شوخی کردم، چاکریم به خدا :****

+

دیشب یه جایی مهمون بودم که صاحبخونه به یکی از دیوار های سالنش دارت آویزوون کرده بود. دلم می خواست تمام شب دارت بازی کنم ولی بعلت عامل C2H5OH تمرکز کافی نداشتم. فردا اولین کاری که می کنم اینه که برای خودم دارت بخرم. پیشنهاد می کنم حتما امتحان کنید. دارت علاوه بر این که سرگرم کننده است برای تخلیه استرس و خشم هم فوق العاده است.

+

دلم برای خودم و مورچه خوار می سوزه! خیلی هم می سوزه! یعنی می شه دوباره؟

[Saturday, May 27, 2006]   [Link]   [ ]

ادامه پست پایینی
من خیلی وقت بود که می خواستم پستی با مضمون پست پایینی را اینجا بگذارم. خیلی قبل تر از اینکه جریان این کاریکاتور بخواد علم بشه. شان نزول این پست* هم سر جریانی از همین نوع بود! اصولا آدم بددهنی نیستم و سعی می کنم در وبلاگم هم بددهنی نکنم ولی از نوع نگارش اون جمله یک خطی می تونین تصور کنید که چقدر خشمگین بوده ام. مساله این است که مردم عادت کرده اند درست زمانی که کم می آرن، مسئله قومیت را مطرح کنند. نمی دونم انگار با تحقیر کردن و مسخره کردن دلشون خنک می شه یا شاید تمام اینا از ترسشونه.
خیلی جالبه تقریبا از هرکسی که می پرسی کجایی هستی؟ می گه: تهرانی.( از جواب درست دادن طفره می رن) فقط عده اندکی که اصالت** دارند یا شجاع تر هستن جواب درست می دن. در اصل تا حدودی اگه بخوام مهربون تر برخورد کنم بهشون حق می دم. چون می ترسن از برخورد های زننده ای که ممکن است باهاشون بشه. کرد، لر، ترک، رشتی،اصفهانی،....اگه هیچ کدوم اینها هم نباشن می ترسن از اینکه بهشون بگن داهاتی! اصلا چرا باید این موضوع انقدر با اهمیت باشد! قبول دارم، ما به فرهنگ سازی احتیاج داریم. خیلی ساده اگه بخوام بگم اون چیزی که مهمه این است که بلد باشیم در کنار هم باشیم و سعی کنیم دل کسی را نشکونیم و قبل اینکه حرفی که از دهنمون دربیاد، یک کم مزه مزه اش کنیم!
در هر صورت من با تمام کامنت هایی که دوستانم گذاشه بودند موافقم. با کش دادن این موضوع به این نحو کاملا مخالفم. با تمام خرابکاری ها و جنگ "ما و شما" و نحوه اعتراضات هم مخالفم. از لوث شدن مساله و به قول Zenith تکرار جریان کوی دانشگاه هم نگرانم. مطمئنا سازماندهی خاصی پشت این همه های و هوی و تظاهرات وجود دارد. با زندانی شدن کاریکاتوریست مخالفم، چون معتقدم راهش این نیست. (ولی اعتقاد ندارم که متن و تصویر مربوطه سهوی بوده و شخص مربوطه هیچ منظوری نداشته!) موضوع خیلی بنیادی تر و ریشه ای تر از همین یدونه کاریکاتور است و بنظرم اصلا درست نیست تمام کاسه کوزه ها سر این دونفر که بنظرم خیلی بدشانس اند، شکسته بشه. از طرفی خشم ترک ها رو هم کاملا درک می کنم و فکر می کنم این عکس العمل شون از باز شدن سر زخمی کهنه ناشی می شه و به جایی رسیدن که می گن: "بسه دیگه!" تمام اینارو گفتم که از پست پایینی برداشت بدی نشه.

* اگر گه انقدر فراوون و ارزون نبود که مردم انقدر نمی خوردن!!!
**منظورم از اصالت داشتن نه داشتن پول و ثروت است، نه نام خانوادگی دهن پر کن ، نه چیزهایی از این قبیل.

[Friday, May 26, 2006]   [Link]   [ ]


یادمه سال چهارم دبیرستان با چند تا از دوستانم کلاس کنکور می رفتیم. هر دفعه قرار بود پدر یا مادر یکی مون ما را به کلاس ببرد. یکبار پدر یکی از دوستانم در ادامه جکی که یکی از بچه ها تعریف کرد، حرفی زد که من را خیلی ناراحت کرد و هیچ وقت فراموش نکردم. ایشون که دکترای شیمی دارند و جزو افراد تحصیل کرده ی این مملکت هستند، اعتقاد داشتند که در محل کارشون و اطرافشون تا حالا، ترک تحصیل کرده ندیده اندو اکثر ترک ها یا بقال هستند یا مستخدم! حرف خیلی سنگینی بود بخصوص برای منی که پدر بزرگم 70 سال پیش در تبریز پزشک بوده یا اینکه مادربزرگ 87 ساله ام تحصیلات آکادمیک دارد. یادمه در حد خودم دفاع کردم از تمام کسانی که دوستشون دارم، از فرهنگی که دوستش دارم و غنی است، از زبان و لهجه ای که دوستش دارم و احساس می کردم با این حرف بهشون بی احترامی شده و بعد از اون ماجرا دیگر سوار ماشینشون نشدم.
دو چیز خیلی آزاردهنده است. یکی اینکه به قول میرزا امروز توهین به ترک‌ها دیگر یک شوخی یا توهین نیست، پست شمردن تبدیل به یک باور شده است، در برخوردها ناخودآگاه بروز پیدا می‌کند، یک پیش‌زمینه‌ی ذهنی شده است.من خودم خیلی وقتا شاید جک بگم یا اگر کسی جکی را تعریف کند ناراحت نمی شم ولی زمانی که احساس کنم موضوع از حد یک جک گذشته و طرف انگار خودشم باورش شده و دیگه کار به تمسخر کردن و پست شمردن کشیده شده ناراحت می شم و مجبور می شم موضع گیری کنم. این مساله جک ساختن پیشینه تاریخی دارد. در زمان عبید زاکانی هم همین جک هایی را که الان برای ترک ها می سازند و صفت هایی را که به ترک ها نسبت می دهند را تماما به خراسانی ها نسبت می داده اند. چون در آن برهه تاریخ خراسان از نظر موقعیتی در حالتی بوده که وضعیت تجارت و اقتصاد در آنجا پررونق بوده و بخاطر همین خراسانیها بیشتر مورد توجه بوده اند. دلیل دیگر وجود این جک ها از تفاوت زبان ها و ترجمه لغت به لغت آن ناشی می شود نه از کمبود هوش یا عدم فرهنگ ترک ها. فکر کنم کمتر کسی بتوند هوش ترک ها و کارآمدیشون را انکار بکند. دوست ندارم اصلا وارد بازی ای ما و شما بشم ولی بعضی وقت ها آدم خواهی نخواهی سوق داده می شه.
موضوع آزاردهنده دیگه این است که شخصی که به عنوان یک آدم تحصیل کرده و فرهیخته مملکت شناخته شده و کلی طرفدار دارد و سرمشق خیلی هاست به خودش اجازه بدهد که آن کاریکاتور را بکشد. راستش تا موقعی که خودم متن و تصویر مربوطه را نخوانده بودم فکرنمی کردم موضوع انقدر برخورنده باشد. در هر صورت بنظرم کاملا توهین آمیز بود. اگر مانا نیستانی آدم عامی یا بی سواد و نا آگاه بود، انقدر باعث خشم ترک ها نمی شد و کار انقدر بیخ پیدا نمی کرد. اینجور که پیداست شعور به هیچ کدوم از معیارهای فرهیختگی ربطی ندارد.

+

میرزا متن قشنگی را نوشته است. پیشنهاد می کنم یک سری بزنید.

[Thursday, May 25, 2006]   [Link]   [ ]


کتف ها از هم باز و سینه به حالت تهاجمی به سمت جلو. کف دست ها به سمت بیرون، بازوها به سمت داخل چرخیده بطوریکه آرنج ها از صفحه بدن بیرون نمی زنند. امیلی با دست هایش دامن خود را بالا می گیرد. در آینه به حرکت پاهای خود نگاه می کند. انگشت های پا را بلند می کند، سینه پا به زمین گیر می کند. ابتدا زانو به سمت بیرون خم می شود. سپس با یک حرکت ناگهانی زانو صاف می شود و پاشنه پا بیرون می آید. دامن خود را رها می کند. با هر بار انجام دادن این فیگور دامنش به سمت جلو پرتاب می شود. سعی می کند با موسیقی اسپنیش ضرب بگیرد و تکرار کند. فایده ندارد. رقص را متوقف می کند.با بی حوصلگی به صندلی تکیه می دهد و با دست هایش ابروها را به سمت بالا می دهد. کاملا واضح است که میل به رقصیدن را از دست داده است. تمام هم رقصانی را که می شناسد از نظر میگذراند. میمیک چهره اش با یادآوری تک تک آنها تغییر می کند. هر یک از آنها ردی از خود بر روی چهره اش می گذراند و به سرعت محو می شوند. به یقین می رسد که هیچ یک از آنها توانایی آن را ندارند که میل به رقصیدن را در او بیدار کنند.
باز هم به این سوال فلسفی همیشگی خود می اندیشد: مشکل کار در کجاست؟ او یا هم رقصانش!

[Wednesday, May 24, 2006]   [Link]   [ ]


اگر هر شب حدود ساعت 12 یا 1 از خونه همسایه بوی اسفند بیاد، بنظرتون چه معنی ای دارد؟!!

[Monday, May 22, 2006]   [Link]   [ ]

دادی که بگیری!
یک بار یک نفر 20 بار برای گرفتن گواهی نامه اش می ره امتحان می ده و هر دفعه رد می شه.خلاصه خسته و نا امید می شه و دیگه قید گواهی نامه گرفتن را می زند. می ره یک ماشین میگیره و همون هفته اول می ره زیر یک تریلی 18 چرخ و ماشینش داغون می شه. پلیس سر تصادف می رسد و بعد از دیدن کارت ماشین ازش می خواد که گواهی نامه اش را هم نشون بده. یارو * با صدای ناراحت و گله دار داد می زنه : "دادی که بگیری!"

شنیدم برای امتحان ورودی دکترا در سال بعد می خوان شرط معدل خیلی بالا بذارن. می خوام برم دم در دانشگاه داد بزنم "دادی که بگیری!!!"

* هر ملیتی که دوست دارین می تونین به این آقاهه نسبت بدین یا با هر لهجه ای که دوست دارین می تونین این جمله را بخوانید! من چون به لهجه ترکی تسلط کامل دارم از این لهجه استفاده می کنم.

[Sunday, May 21, 2006]   [Link]   [ ]

خاله زنک بازی
هر دفعه که برای ابروهام می رم آرایشگاه به این فکر می کنم که واقعا هیچ ربطی ندارد که هرکسی چی کار می کند، اون چیزی که مهم است اینه که تو کارت ماهر باشی. خانمی که در این آرایشگاهی که قبلا وصفش را براتون کردم ابرو بر می داره، دو تا وردست دارد! وظیفه وردست ها اینه که به قول خودشون ابروهارو تمیز می کنند تا وقت اون اصلیه برای کارهای خرده ریز تلف نشه و اصلیه فقط به ابروها مدل می دهد! منو یاد متخصص های کاردرست قلب می اندازه. دکترهای دیگه تمام کارهای مربوط به بازکردن قلب و غیره را انجام می دن و اون دکتر اصلیه فقط یک رگ را باز می کند و والسلام!
چند سالیه که اینجا می رم. همشم تقصیر اون خانم قبلی است که پی پی کرد به ابروهام. دستش بشکنه ابروهام تا مدت ها مدل ابروهای چنگیز خان مغل شده بود! حالا بگذریم، هر دفعه اینجا کلی تو نوبت می مونم و علاف می شم. این مدت علافی هم حرصم را در میاره هم سرگرمم می کند. در جوی قرار پیدا می کنم و آدمایی را می بینم که ازشون بدورم و این آرایشگاه باعث می شه که با خودم بگم ای بابا تو این جامعه یه همچین آدمایی هم پیدا می شن. قرار است برای یکی از دوستانم که می خواد از فرنگ بیاد و اینجا عروسی بگیره تحقیق کنم ببینم که کدوم آرایشگاه برای آرایش و گریم عروس خوبه. این دوست ما هم به چه امامزاده ای دخیل بسته! ولی خوب بخاطر رفاقت هم که شده سعی کردم ایندفعه از این مدت علافی، استفاده مفید کنم. گریمور در اتاق مجزایی کار می کند. گفتن که یک آلبوم دارد که عکس عروس هایی را که آرایش کرده تو ش نگه می دارد. گریموره را وقتی که از اتاق بیرون میاد تا سیگار بکشد، قبلا دیده بود. قد کوتاه، ظریف با یک کم شکم (اگر تاپ کوتاه نپوشد اصلا معلوم نمی شه ولی نمی دونم چرا اصرار دارد که حتما شکمش دیده بشه!)، سبزه رو، موهای مشکی لخت، لب های کلفت و صدای کلفت تر، یک کم هم ...* مسلک. از خانومه پرسیدم که می شه آلبومتون را ببینم؟ از تو کشو آلبوم را درآورد و در حالی که به طرفم درازش می کرد، گفت : "عزیزم". بین کسانی که تو آرایشگاه کار می کنن یک مرض مشترک به نام مرض "عزیزم" وجود دارد. همه را به نام "عزیزم" خطاب می کنن."عزیزم" به جای مرسی، خواهش می کنم یا بفرمایید و ... هم کاربرد داره. مثلا این عزیزم یعنی بفرمایید! البته نحوه کش دادن عزیزم و اینکه استرس روی کدوم سیلاب است و لحن به چه صورتی ادا می شه در معنای "عزیزم" نقش مهمی را ایفا می کند. همون موقع یک دختری وارد اتاق شد که از "عزیزم" گفتن های بیش از حد خانومه فهمیدم عروس است. دختره از بس خوشگل بود، در آن واحد می تونست در تبلیغ های بازرگانی خمیر دندان، کرم پوست و شامپوی مو بازی کند. با خودم گفتم بیاد و این خوشگل نشه! یک بار یکی از مشتری ها بهم گفت: راسته که می گن این خانوم زن سابق شهرام صولتی بوده؟ می گن خودش گفته! همونجا کم مونده بود بالا بیارم. منطق حکم می کند حتی اگر زن مرتیکه هم بوده باید انکار بکند. خیلی ضایع است! احتمالا شهرام صولتی پیش این خانوم موهاشو مش می کند!

*شغلی است چهار حرفی با حرف "ج" شروع می شود.

+

آقا من خیلی کنجکاوم بدونم این پسرایی که ابروهاشون را بر می دارن هم آرایشگاه می رن؟

[Saturday, May 20, 2006]   [Link]   [ ]

خداحافظ گاری کوپر
قدیما وقتی کتابی را می خواندم که خوشم میومد ناراحت می شدم که چرا زودتر اونو نخونده بودم ولی حالا وقتی کتابی را می خوانم که ازش خوشم میاد خوشحال می شم که خوب شد قبلا اونو نخوانده ام! کتاب "خداحافظ گاری کوپر" هم از اون کتابایی بود که از خوندنش لذت بردم و ذوق می کردم که خوب شد که تا حالا نخواندمش. زبان نویسنده اش منو یاد "سلین" می انداخت.منتها تندی و بدبینی و بددهنی اش خیلی کم رنگ تر بود.
یکی از دغدغه های شخصیت لنی در رمان خداحافظ گاری کوپر ، دغدغه زبان است. لنی با کلمه ها میونه ای ندارد. اعتقاد دارد کلمه ها دشمن شماره یک بشرن. چون همه جور می شه پس و پیششان کرد و بهش می گن ایدئولوژی. زبان کلمات همیشه مال دیگران است. میراثی که روی سر آدم خراب می شود. کلمات حکم پول تقلبی را دارند. لنی که آمریکایی است دوست دارد با کسانی رفاقت کند که یک کلمه هم انگلیسی نمی دانند. به همین دلیل روابطشان با هم بسیار خوب است. وقتی طرف مقابل هم زبان می شه. فورا دیوار زبان بینشان بالا می ره. دیوار زبان وقتی کشیده می شود که دونفر به یک زبان حرف می زنند. آن وقت دیگر مطلقا نمی توانند حرف هم دیگر را بفهمند.
یک بار لنی با دختری به نام تیلی دوست شده بود. "تیلی جز آلمانی سوئیسی و فرانسه زبانی بلد نبود. و لنی هیچ یک از این زبان ها را نمی دانست. به علت این حجاب بی زبانی که میانشان کشیده شده بود. منظور هم را خیلی خوب می فهمیدند. در زمینه روابط انسانی از این بهتر نمی شد تصور کرد. اما دخترک به او حقه کثیفی زده بود. صفحه های لینگافون را خریده بود و پنهانی زبان یاد می گرفت تا اینکه یک روز، بی آنکه لنی آمادگی داشته باشد، ناغافل زرتی شروع کرده بود انگلیسی حرف زدن. این کار او مثل مشتی بود که توی صورت لنی زده باشند. کلک روابطشان کنده شده بود. " و در ادامه از زبان لنی می گوید " مخترع روش لینگافون دشمن بشر بوده. حجاب بی زبانی را دریده. توی روابط شیرین عاطفی را خراب کرده و زیباترین ماجراهای عاشقانه را بهم زده. او از آنجور آدمهایی بود که به هیچ چیز احترام نمی گذارند. لابد حالا هم دستهای کثیفش را از خوشحالی به هم می مالید، زیرا یک کانون عشق دیگر را خراب کرده بود!"
لنی سرباز آمریکایی است که از ویتنام فرار کرده و به آغوش کوه های آلپ پناه آورده و برای خودش اسکی می کند. به قول خودش از مسائل آمریکا فرار کرده. در جواب دوستش وقتی که به لنی یادآوری می کند که اروپا هم مسائل و مشکلات خاص خودش را دارد می گوید: " البته ولی تا وقتی که انگلیسی حرف نمی زنن مساله هاشون به من کاری ندارد. من سه کلمه فرانسوی بیشتر بلد نیستم. حالا بگذار تا دلشون می خواد مساله هاشون را حرف بزنن!"
برای لنی هیچ چیز ارزش اعتقاد داشتن را ندارد. از تمام ایدئولوژی ها و مسائلی که افراد بشر خودشون را با اونا درگیر می کنند پرهیز میکند. و می گه وقتی از تمام این چیزها خودت را کنار بکشی می شه "آزادی از قید تعلق". تنها اکسیری که لنی به اون اعتقاد دارد. "یعنی نه طرفدار کسی هستی، نه ضد کسی، همین!"
دیدن احساسات و تفکر لنی برای بعضی ها منبع اضطراب می شه و برای بعضی های دیگر سرچشمه آسایش فکری. برای من از نوع دوم بود!
یک روز یک بنده خدایی (مارگوت بیکل) یک شعری گفت به این مضمون : " سکوت سرشار از ناگفته است، از حرکات ناکرده و اعتراف به عشق های پنهان و شگفتی های به زبان نیامده، در این سکوت حقیقت ما نهفته است، حقیقت من و تو" آدم وقتی این شعر را می خواند اونقدر غرق احساسات و لطافت شعر می شه که به پیام های دیگری که شعر می خواد برسونه فکر نمی کند!

+

آیا لنی یک آنارشیست است؟

+

پیشخوان نت و خداحافظ هاکلبری فین

[Friday, May 19, 2006]   [Link]   [ ]

:D آهنگ در خواستی
پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت
برگشتنی یه دختری خوشگلو با محبت
همسفر ما شده بود همراهمون میومد
به دستو پام افتاده بود این دل بی مروت
میگفت برو بهش بگو
آخه دوسش دارم بی گفتگو
هر چی میخواد بشه بشه
هرچی میخواد بگه بگه...

+

بنا به توصیه یکی از پیشکشوتان وادی وبلاگستان تصمیم گرفتم تا مدتی از نوشتن پست های نامتعارف و نامفهوم مثلا روشنفکری ام، خودداری کرده و به جنبه های دیگری از ابعاد شخصیتی خود بپردازم. باشد که مقبول افتد! D:

[Thursday, May 18, 2006]   [Link]   [ ]

فن آرامش

"در یوگا توصیه می شود که بعد از انجام حرکات یوگا یا کلا هر ورزش دیگری باید مدت زمانی را برای ریلکس کردن (فن آرامش) جدا کنیم به این صورت که باید تمام عضلات را شل و وانهاده کنیم و آگاهانه آرامش را به تمام اعضای بدنمون راهنمایی کنیم." اینو اولین بار در یک مجله که روی میز اتاق انتظار دندانپزشکی بود خوانده بودم. بعدها که یوگا می کردم هروقت نوبت به فن آرامش می رسید یاد ناخن های مصنوعی منشی دندانپزشک می افتم!
بعد از پیاده روی یک بطری آب معدنی می خرم. روی آخرین صندلی که نزدیک چمن هاست لم می دم، پاهام را دراز می کنم و دستامو پشت سرم قفل می کنم به چمن های روبروم خیره می شم . به گنجشک های کوچکی که روی چمن ها راه می رن و فواره ای که با ناز و عشوه آب را به اطراف می پاشه نگاه می کنم. چمن ها یک جور خاصیت دریای آروم را دارند با این تفاوت که رنگشون سبز است. وقتی به دریا نگاه می کنیم انگار بی نهایت را در اختیار داریم. بی نهایت یک جور کلمه دهن پر کنی یه. بخصوص برای آدم هایی مثل من. راستش اگر ازم بپرسین چه جور آدمایی؟ جوابی ندارم! فقط می دونم با گفتن بی نهایت و فکر کردن به اون انگار یک بار بزرگ از دوششون برداشته می شود و با فکر کردن به جنبه انتزاعی اش احساس راحتی می کنند. خودمونیم کلا زندگی و تفکر انتزاعی راحت تره! بعد از ده دقیقه ضربان قلبم به حالت عادی بر می گردد. زیر پوست ام یک جریان گرم حرکت می کند یک حسی مثل اوایل مستی. بازم سر و کله میشولک پیدا می شه. با خودم فکر می کنم تو این دنیا عدالت وجود ندارد. حتی اختلاف طبقاتی بین گربه ها هم وجود دارد. میشولک در اینجا در ناز ونعمت است در حالی که خیلی از گربه های دیگه تو جوب دنبال غذاشون می گردن. بازم بحث تکراری و بی نتیجه. یاد یکی از دوستام افتادم که می گه اکثر کسایی که از این بحث ها می کنن، دهنشون از جای گرم باز میشه! باد خنک از روی چمن ها به سمتم میاد و نوازشم می کند، نوازشی از نوع Carmen Fantasy . آقاهه در میز بغلی هندونه می خورد. بوی هندونه و بوی چمن قاطی می شن. یک کم صندلی ام را جلوتر می برم. آفتاب رو صورتم می افتد.خوابم گرفته.

[Wednesday, May 17, 2006]   [Link]   [ ]

خر تلسکوپ می زد!

هرچه به امتحان جامع دکتره نزدیک تر می شه، معاشرت با او یک مزه دیگه ای پیدا می کند.من که از دستش روده بر می شم. به دنیا از دریچه نظریه گروه نگاه می کند و همه چیز را می خواهد در اون غالب بگنجوند.می دونم کار خوبی نیست ولی تفریحمون می شه صحبت کردن به زبان خودمون بطوری که هیچکی نفهمه و تا حدودی مسخره کردن و خندیدن! امروز در آخر گفتگومون نصف لیوان من به قطعات مساوی و کوچک تقسیم شده بود و حاشیه لیوان دکتره توسط دندوناش طرح دار شده بود. با خودمون می گفتیم اگه یک ذره دیگه بشینیم صاحب food court در حالی که با انگشتش مارو نشون می ده، ماموران تیمارستان را به سمت میز ما راهنمایی می کند.

+

می دونم اگه دکتره اینو بخونه سرمو می کند ولی تو کوچه یک عمله بهش این متلک را گفته بود: " اگر آدما با عینک خوشگل می شدن، خر تلسکوپ می زد!!!"
می دونین من عاشق منطقی که پشت این متلک است، شدم! :))
بنظر من یک آدم صاحب ذوق باید متلک های جاری در مملکت را تدوین و به صورت کتاب چاپ کند. می توند کتاب را به قسمت های مختلف تقسیم کند و برای هر موقعیتی یک فصل را در نظر بگیرد یا کلی ابتکارات دیگه.

[Sunday, May 14, 2006]   [Link]   [ ]

تلما و لوئیز

یکی از کتاب های جالبی که در این مدت کوتاه که در خانه بودم خواندم کتاب " زندگی واقعی سباستین نایت" جناب ناباکوف (1997-1889) بود. این اولین کتابی بود که از ناباکوف می خواندم. قبلا فقط نقد او را بر کتاب مسخ کافکا خوانده بودم و یادمه اونموقع مجذوب طرح او از نحوه قرار گرفتن اتاقها در آپارتمان زامزا و شکل حشره شده بودم. اکثرا اسم او را بر نقد مسخ شنیده اند یا کتاب لولیتا که واکنش های متفاوتی را تا حالا برانگیخته. ناباکوف جزو معدود نویسندگان روسی است که فضای سرد و سنگین(خفن) ادبیات روسیه بر داستان هایش حاکم نیست. شاید یکی از دلایلش این باشد که به غرب مهاجرت کرده بود. یک جایی از قول امید نیک فرجام (مترجم آثار ناباکوف) خواندم: " ناباکوف، نویسنده زبان دانی بود که به چند زبان تسلط داشت و می نوشت و مهمترین دغدغه او دغدغه زبانی است. او در آثارش با انتخاب شخصیت ها ، خرد کردن و کوبیدن آنها می خواهد قدرت زبانی خود را به رخ بکشد!"
سباستین نایت یک نویسنده است.برادر ناتنی‌ش، بعد از مرگ او تصمیم میگیرد زندگی‌نامه‌اش را بنویسد و زوایای پنهان زندگی‌اش را روشن کند و از این طریق به او نزدیکتر شود. برای این کار هم سراغ اطرافیان سباستین میرود. جالبترین قسمت کتاب جستجو و کشف یکی از معشوق های سباستین است. نقد هایی از کتاب های سباستین در جای جای کتاب وجود دارد که مثل پازلی برای شناخت سباستین می مونند. متن نامه ای که در ص 113 و 114 بود منو دیوونه کرد! کتاب دیگه ای که از ناباکوف خریدم و تو صف گذاشتم کتاب "دعوت به مراسم گردن زنی" است.

The “Real” Real Life: Sebastian Knight and the Criticsرا در اینترنت پیدا کردم که برای من جالب بود.

+

اینجوری که بوش میاد زندگی شیرین خانه نشینی که بعد از دفاع نصیبم شده بود و قدرش را می دونستم رو به اتمام است در حالی که اصلا اشباع نشده ام! زندگی شیرین خانه نشینی یعنی خوردن و خوابیدن(شب ها بدون اضطراب خوابیدن صبح ها بدون استرس بیدار شدن و تو رختخواب وول خوردن)، کتاب خواندن و فیلم دیدن، ول گشتن و لذت بردن از زندگی، خرید کردن و به سر و وضع خود رسیدن، پیاده روی رفتن و ام پی تری گوش دادن. خلاصه انگار وقتی سرعت کم می شود، تازه آدم می فهمد دورو برش چی می گذره و هوس کارای مختلف به سر می زند و با خودش می گه غیر از اون درس لعنتی که مثل بختک افتاده بجونم چیزای دیگه ای هم در این دنیا وجود دارد که دوستشون دارم.
اینروزا حکم سگی را دارم که هر جا بوی paper به مشامم می خوره دم تکون می دم و دنبالش می رم تا شاید فرجی بشه و هر چه زودتر فلنگمو ببندم. نسبت به جمله "چند تا مقاله داری؟ و کلمه" post doc" شدیدا آلرژی پیدا کرده ام و بدنم کهیر می زنه" هرچی می گذره اینرسی ام بیشتر می شه و نسبت به قبل حوصله تغییر ایجاد کردن در زندگی ام را ندارم. یک جور سنگین شده ام. احساس می کنم 600 کیلو وزن دارم و از جام نمی تونم جم بخورم!

+

فیلم "تلما و لوئیز" به کارگردانی رایدلی اسکات را جمعه دیدم. بعد اینکه فیلم تموم شد با فنجون قهوه ام رفتم دم پنجره. اشک از چشمام پایین می ریخت عین آدمکای سرندی پیتی. وضعیت خیلی کمدی بود. نه می تونستم بر گردم چون همه میدیدن که گریه می کنم نه گریه ام بند میومد. راه فراری نبود. خلاصه آبروم حسابی رفت و لعنت به خودم فرستادم که هیچ وقت نمی تونم گریه کردنم را کنترل کنم. همش تقصیره این حافظه لعنتی است که بعضی وقتا عین ساعت کار می کند و تمام دیالوگ های مربوط به یکسال پیش را مو به مو بیاد میارم! بالاخره این فیلم را دیدم، البته با تاخیر. راست می گی من عین تلما هستم. دوروبری هام شانس آوردن که من اسلحه ندارم.((: می بینی، متاسفانه حافظه ام در مورد تو هنوز حرف نداره!

  [Link]   [ ]

شباهت كتاب ها و روسپي ها از نظر والتر بنيامين
كتاب ها و روسپي ها را مي توان به بستر برد
كتابها و روسپي ها زمان را در هم مي بافند،بر شب مانند روز،و بر روز مانند شب حكم مي كنند
نه كتاب ها براي دقيقه ها ارزش قائلند، ونه روسپي ها. اما آشنايي نزديك تر با آنها نشان مي دهد در واقع چقدر عجولند.همين كه توجه مان به آنها جلب مي شود، شروع به شمردن دقيقه ها مي كنند
كتاب ها و روسپي ها در عشقي ناكامياب نسبت به يكديگر به سر برده اند
كتاب ها و روسپي ها هر دو مردان ويژه ي خود را دارند؛مرداني كه از طريق آنها گذران روزگار مي كنند؛و عذابشان مي دهند،در اين زمينه،مردان ويژه كتاب ها منتقدان اند
كتاب ها و روسپي ها در موسسه هاي عمومي جاي دارند-مشتري هر دو دانشجويان اند
كتاب ها و روسپي ها -به ندرت كسي كه تصاحب شان مي كند، شاهد مرگشان مي شود. پيش از آن كه عمرشان به سر رسد گم وگور مي شوند
كتاب ها و روسپي ها خيلي علاقه دارند توضيح دهند چگونه به اين روز و حال افتاده اند:و از گفتن هيچ دروغي فروگذار نمي كنند. در واقع، اغلب ،سير و چگونگي ماجرا را متوجه نشده اند، سال ها دنبال "دل شان" رفته اند، و روزي بدني فربه در همان نقطه اي براي خود فروشي مي ايستد كه صرفا براي "آموختن درس زندگي" توقفي داشته است
كتاب ها و روسپي ها وقتي نمايش مي دهند، دوست دارند پشت كنند
كتاب ها و روسپي ها زاد و رود شان زياد است
كتاب ها و روسپي ها-"راهبه ي پير-روسپي جوان".چقدر كتاب هست كه زماني بد نام بود و اكنون راهنماي جوانان است
كتاب ها وروسپي ها دعوا و مرافعه شان را جلو چشم همه مي كنند
كتاب ها و روسپي ها-پانويس هاي يكي، اسكناس هاي ديگري در جوراب هاي بلندش است

والتر بنيامين،خيابان يك طرفه،ص 34 و 35،ترجمه:حميد فرازنده،نشر مرکز،سال 1380

از وبلاگ شانای

[Saturday, May 13, 2006]   [Link]   [ ]

مهمان این آقایان

یکشنبه بیست و یکم تیرماه

ناهار آماده می شد. خورش رشتی که دوست دارم:میرزا قاسمی
زنگ زدند. کاوه در را باز کرد. او آمد و گفت:
"آقای دبیری است شما را می خواهد."
"دبیری؟! که باشد؟"
رفتم. دم در مردی بود، شاید سی و پنج ساله. گندمگون روشن، میانه بالا. با نیم تنه و شلوار تیره. عینک دودی به چشم.
"مرا نمی شناسید؟"
"نه. فرمایشی داری؟"
"لطفا چند دقیقه بیائید تا سازمان."
فهمیدم. پس از بازداشت سپانلو و رحمانی نژاد، انتظارش می رفت. گرچه آن ها را هفته پیش آزاد کرده اند...
"پس، بروم لباس بپوشم"
"خواهش می کنم"
زن و فرزندانم مرا در میان گرفتند. نمی توانستند باور کنن. زنم می گفت که ناهار بخورم و بعد بروم. خندیدم- سرد و بیرنگ.
"مرا می برن. فرصت نیست."
دیگر آماده بودم. دم در ایستاده بود و سرک می کشید.
"بی شوخی، اگر بازداشت است، بگذارید چیزهای ضروری را با خودم بیاورم:
تند گفت:
"اوه! نه. همه اش یک نیم ساعتی می خواهند با شما مصاحبه کنند، زود بر می گردید."
باورکردنی نبود ولی اختیار بدست این آقایان است.

+

کتاب "مهمان این آقایان" نوشته م.آ.به آذین (محمود اعتمادزاده ) با پاراگرافی که در بالا نوشتم، آغاز می شود. خاطرات دستگیری و زندان خودش را که بجرم نشر یک اعتراض‌نامه علیه دستگیری یکی از نویسندگان عضو کانون نویسندگان ایران (که خودش از پایه گذاران اش بود) نوشته است. می گویند که کتاب «مهمان این آقایان» در میان آثاری که به ادبیات زندان معروفند، کتابی بی‌نظیر است. اولین چاپ این کتاب در سال 1349 و دومین چاپش در سال 1357 بوده. من وقتی بچه بودم این کتاب را خواندم و تا دیروز که از پدرم آمار کتاب ها و ترجمه های به آذین را که در کتابخانه مون داریم می گرفتم، نمی دانستم که این کتاب خاطرات زندان به آذین است. وقتی از قفسه بیرون آوردم و صفحه اولش را خواندم کاملا حسی که اون موقع در من ایجاد کرده بود، یادم اومد . این پاراگراف خیلی قابل لمس و ناراحت کننده است. اینکه هر لحظه ممکنه عزیزترین نزدیکاتون را ببرند یا اینکه از کار بی کار کنند و دستتون به هیچ جایی بند نیست. (البته بهترین احتمالات!)

+

مردی که تنها از آزادی گفت

[Friday, May 12, 2006]   [Link]   [ ]


!!!!?You say you are neutral. Fine. Who are you neutral against

[Thursday, May 11, 2006]   [Link]   [ ]

کاشانه نصفه هفته ای
دیروز کوله جدیدم را برداشتم و راهی شدم. می خواستم برای آخرین بار شب را اونجا بمونم. می خواستم در حالی که Shine on you crazy diamond گوش می دم به آسمون پر از ستاره کویر خیره بشم. می خواستم برای بار آخر تو اتاقم راه برم و در کمداشو باز کنم. می خواستم بازم توی اون آشپزخونه کوچولو ظرف بشورم و در حالی که آشغال های توی سینک را جمع می کنم غر بزنم. می خواستم ته اون راه روی دراز روی سکوی جلوی پنجره همونجایی که ساعتها می نشستم یا با گوشی ام حرف می زدم یا گریه می کردم، بشینم و رفت و آمد بچه ها نگاه کنم. اما اونقدر خسته بودم که وقتی رسیدم بیهوش شدم و خوابیدم.

واژه که تسکین نمی دهد
دستمال که اشک را نمی زداید

[Tuesday, May 09, 2006]   [Link]   [ ]

تولد جوجو

دقیقا وقتی شپش ها ته جیب آدم تانگو می رقصند پشت سر هم انواع و اقسام بلایای هزینه زا اتفاق می افتند. امروز نسخه های پایان نامه ام را بعد از تصحیح برای صحافی آماده می کردم که پرینترم تیر خلاص را زد و تونرش به رحمت ایزدی پیوست. وقتی کف گیر می خوره ته دیگ حتی حاضر می شم اتحاد و تجزیه هم درس بدم! اگه بدونین چه شکنجه ایه. از بخت نگون من هرچی شاگرد کودن تو این مملکت وجود دارد به تور من می خورد. طرف در عبارت x به توان دو تقسیم بر دو، دو صورت را با دو مخرج ساده می کند! باورتون نمی شه مخرج مشترک ساده نمی تونه بگیره.الان حضور ذهن ندارم ولی گاهی یک سوتی هایی می دن که شاهکاره! خلاصه خیلی سعی کردم که زندگی شرافتمندانه ای را در پیش بگیرم ولی اموراتم با این وضعیت نمی گذرد بنابراین می خوام بزنم تو کار کیک زرد!(:<
شعار هفته :
آنچه شیران را کند روبه مزاج
احتیاج است احتیاج است احتیاج

+

تولد جوجو مصادف با نمایشگاه کتاب است. دیدین آدمای قدیمی تاریخ تولدشون را دقیق نمی دونن. مثلا می گن فلانی تو یخ بندون بدنیا اومده یا مثلا موقع برداشت محصول. جوجو هم همینجوره. روز دقیقش یادم نیست ولی از نمایشگاه کتاب خریداری شده. امسال سه سالش شد. امروز صبح بزور کف اتاقم نشوندمش و یک عکس ازش گرفتم. حرف نمی زنه. باهوش، یک کم خجالتی و تا حدودی شیطون است. خنده هاش هم معروفن!

+

از دست ترافیک نمایشگاه کتاب واقعا بتنگ اومدم، کی تموم می شه؟

[Sunday, May 07, 2006]   [Link]   [ ]

Paris Texas

ایندفعه فیلم "پاریس تگزاس" به کارگردانی ویم وندرس که آلمانی است را دیدیم که در سال 1984 جایزه فستیوال فیلم کن را به خودش اختصاص داده. متاسفانه چون خونمون مهمون داشتیم مجبور شدم که زود برگردم و بخش بحث و نقد فیلم را از دست دادم. این فیلم به طور عجیبی منو یاد رمان "آمریکا" کافکا که با مرگ کافکا ناتمام می موند، انداخت. سبک نوشتن کتاب آمریکا تا حدود زیادی با بقیه کتاب های کافکا تفاوت دارد. برخلاف دیگر آثار فرانتس کافکا، از جمله محاکمه و قصر که با آهنگی دراماتیک به پایان می‌رسد، کتاب آمریکا یک جور میل نهفته به خوشبختی و آرامش و کمال دارد. یادمه وقتی می خوندمش جاهایی بود که کارل قهرمان رمان خراب کاری می کرد. تا ذهن خواننده می خواست آشفته بشه سریعا یک اتفاقی می افتاد که جبران می کرد و یک جور اطمینان و آرامش را منتقل می کرد. این فیلم هم همینجوری بود. در مقایسه با فیلم های پیچیده ای که تا حدودی ذهن را آشفته می کنند و بهم گره می زنند این فیلم اصلا آدمو اذیت نمی کرد. به قول یکی از دوستان وندرس کارگردان مهربونیه. انگار وندرس اونقدر به زیبایی جنبه های مختلف فیلمش اطمینان دارد که احتیاجی نمی بیند که بیننده را اذیت کند! هر صحنه فیلم یک پوستر زیبا بود که دوست داشتم مدتها بهشون خیره بشم. رنگ هایی تو مایه های آبی و زرد مورد علاقه من. متاسفانه تو اینترنت عکس خوبی را که توصیف گر باشد پیدا نکردم که اینجا بگذارم. راستش، اول که اسم فیلم را گفتند اصلا انتظار چنین فیلمی را نداشتم. سکانس اون اتاقا را که با آینه جدا شده بودند و سکانسی که دیوونه هه کنار پل داد می زد را خیلی زیاد دوست داشتم. موسیقی اش هم خیلی خوب بود. خیلی گیتار بود یعنی موسیقی بود که به گیتار جلوه دیگه ای می داد.* وقتی خونه برگشته بود با چشم خریدار به گیتارم که به کتابخونه تکیه داده بود، نگاه می کردم!

*مثلا شنیدین می گن فلان مرده قیافش خیلی مردونه است. خیلی گیتار بود هم یک چیزی تو همین مایه هاست! ;)

+

ویم وندرس فیلمی دارد با نام پاریس تگزاس . اولین چیزی که به ذهن متبادر می شود اینست که با فیلمی جاده ای سر و کار داریم که از پاریس تا تگزاس را به تصویر می کشد . اما این نام از دیالوگی از فیلم گرفته شده است، وقتی یکی از شخصیت ها در مورد زمینی صحبت می کند که در تگزاس قرار دارد و عکسش نیز همراهش است و می گوید پدرش همیشه می گفته اینجا پاریسٍ تگزاس است.(+)

+

راستی موقع برگشتن تا قسمت زیادی از مسیر متوجه نشدم که ترمز دستی بالاست! می دیدم ماشین به زور راه میفته ها ولی بازم دوزاری ام نمیوفتاد! بعد می گم چرا برای ما جک می سازن! :)) تازه ساعت 9 شب با چراغ های خاموش تا خونه رانندگی کردم!

[Thursday, May 04, 2006]   [Link]   [ ]


خدا شیرینی را دم دهن خر می ذاره!!!

  [Link]   [ ]


اگر گه انقدر فراوون و ارزون نبود که مردم انقدر نمی خوردن!!!

[Wednesday, May 03, 2006]   [Link]   [ ]

یک پست خز!

1-این پست متشکل از یک سری جملات نامفهوم و بی ربط است. اگه دوست ندارین لطفا نخونید تا بعدا به من فحش ندین.
2-خدا لعنت کند! نسبت به دوره لیسانس در یک زمینه پیشرفت کردم اونم اینه که قبلنا شبا کابوس امتحان الکترومغناطیس می دیدم حالا کابوس امتحان الکترودینامیک می بینم! تازه سوال امتحان دیشب مخلوطی از مساله فرفره و آنتن بود! تمام شب در حال نوشتن لاپلاس و تقریب زدن بودم!(یعنی کاملا بی ربط و اشتباه) صبح که از خواب پاشدم یک لیتر آب خوردم تا حالم جا اومد.
3-وقتی یک چیزی را می خوام اونقدر جار می زنم که همه دنیا خبردار می شن. از اونجایی که چند وقتیه به جناب ناباکوف گیر دادم دلم فیلم لولیتا را می خواست. بنابراین امروز برای سومین بار این فیلم را کادو گرفتم! مرسی :*
4-"یادت باشه قرص آبی را صبح ها باید بخوری قرمزه را شبا!" امروز همش دوستام بهم اینو می گفتن. احتمالا اگه تو مهمونی بودم همه فکر می کردن مست مستم و کلی حرف برام در میاوردن. بابا بخدا معده من بطور خودکار الکل ترشح می کند!
5-فقط کافی بود یک نفر با مهربونی بهم بگه خوبی؟ چیزی شده؟ تا در یک لحظه تمام اون خنده ها تبدیل به گریه بشه.
6-برای تولد دوستم دو تا کتاب گرفتم هر دو را خونده بود. اونقدر دلم می خواست بهش "عقاید یک دلقک" را هدیه بدم.
7-"فاطی جون" را با لهجه های متفاوت شنیدین؟ خداست! به قول معروف جلوی مردم Jethro Tull تو خونه بنیامین، عرق سگی و پیژامه!
8-اون عینکه را خریدم ولی فکر کنم تو رویا هام قشنگ تر بود!
9-تیله ها همه تغییر رنگ دادن. منم امروز قرمز شدم!
10-مردم برای تنوع دماغ عمل می کنن، مو رنگ می کنن منم عطر عوض می کنم. اول Gucci (Rush) بود بعد که گوچی خز شد، رفتم سراغ (Escada(magnetism حالا هم از این DKNY(Be delicious) خوشم اومده. قیافشم با مزه است. یکجوری گردالوئه. جون می ده پرتش کنی بزنی شیشه پنجره را بشکونی! یا مثل فیلم unfaithful بزنی تو سر یکی، ناکارش کنی! (می تونین قیافشو تو عکس ببینین)خیلی قبل تری ها را هم نگفتم چون در مقال نمی گنجد! می دونم به شما ربطی ندارد. نوشتم تا اسمش یادم نره!
11-امروز یادم اومد که من فیلم "نیمه پنهان" را خیلی دوست داشتم. خوب! چراش معلومه دیگه.
12-به جهنم! جیبم خالی شد ولی استیکش عالی بود.
13-عاشق رانندگی خانم صورتی ام! بدون سکته، با سرعت خفن، لایی و مینیمم مقدار ترمز.
14-می گن یک نوع ویروس جدید اومده که علائمش تب و اسهال و تاول است!
15-از اون خانومه تو کافه پاییزه خوشم نمیاد! اون دو تا هم با هم برادرن ولی اصلا شبیه هم نیستن.
16-استرس دارم. تمرکز ندارم. دلم شور می زند. نمی تونم یجا بشینم. هر چی فکر می کنم نمی دونم چرا!
17-خوشبختم که پوشکین نیستم، نیکبختم به این سادگی!
18-قدیما هر وقت اینو می گفتم یعنی حالم خیلی خرابه.
19-خودمونیم عجب پست خزی شد!
20-دیدین بچه ها وقتی یک چیزی یاد می گیرن هی تکرار می کنن. کلمه خز هم افتاده تو دهن من. یاد فیلم میت د فاکرز افتادم و اون فحشه که بچه هه یاد گرفته بود! :))

[Monday, May 01, 2006]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]