کتف ها از هم باز و سینه به حالت تهاجمی به سمت جلو. کف دست ها به سمت بیرون، بازوها به سمت داخل چرخیده بطوریکه آرنج ها از صفحه بدن بیرون نمی زنند. امیلی با دست هایش دامن خود را بالا می گیرد. در آینه به حرکت پاهای خود نگاه می کند. انگشت های پا را بلند می کند، سینه پا به زمین گیر می کند. ابتدا زانو به سمت بیرون خم می شود. سپس با یک حرکت ناگهانی زانو صاف می شود و پاشنه پا بیرون می آید. دامن خود را رها می کند. با هر بار انجام دادن این فیگور دامنش به سمت جلو پرتاب می شود. سعی می کند با موسیقی اسپنیش ضرب بگیرد و تکرار کند. فایده ندارد. رقص را متوقف می کند.با بی حوصلگی به صندلی تکیه می دهد و با دست هایش ابروها را به سمت بالا می دهد. کاملا واضح است که میل به رقصیدن را از دست داده است. تمام هم رقصانی را که می شناسد از نظر میگذراند. میمیک چهره اش با یادآوری تک تک آنها تغییر می کند. هر یک از آنها ردی از خود بر روی چهره اش می گذراند و به سرعت محو می شوند. به یقین می رسد که هیچ یک از آنها توانایی آن را ندارند که میل به رقصیدن را در او بیدار کنند.
باز هم به این سوال فلسفی همیشگی خود می اندیشد: مشکل کار در کجاست؟ او یا هم رقصانش!
[Wednesday, May 24, 2006]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot