مهمان این آقایان
یکشنبه بیست و یکم تیرماه
ناهار آماده می شد. خورش رشتی که دوست دارم:میرزا قاسمی
زنگ زدند. کاوه در را باز کرد. او آمد و گفت:
"آقای دبیری است شما را می خواهد."
"دبیری؟! که باشد؟"
رفتم. دم در مردی بود، شاید سی و پنج ساله. گندمگون روشن، میانه بالا. با نیم تنه و شلوار تیره. عینک دودی به چشم.
"مرا نمی شناسید؟"
"نه. فرمایشی داری؟"
"لطفا چند دقیقه بیائید تا سازمان."
فهمیدم. پس از بازداشت سپانلو و رحمانی نژاد، انتظارش می رفت. گرچه آن ها را هفته پیش آزاد کرده اند...
"پس، بروم لباس بپوشم"
"خواهش می کنم"
زن و فرزندانم مرا در میان گرفتند. نمی توانستند باور کنن. زنم می گفت که ناهار بخورم و بعد بروم. خندیدم- سرد و بیرنگ.
"مرا می برن. فرصت نیست."
دیگر آماده بودم. دم در ایستاده بود و سرک می کشید.
"بی شوخی، اگر بازداشت است، بگذارید چیزهای ضروری را با خودم بیاورم:
تند گفت:
"اوه! نه. همه اش یک نیم ساعتی می خواهند با شما مصاحبه کنند، زود بر می گردید."
باورکردنی نبود ولی اختیار بدست این آقایان است.+
کتاب "مهمان این آقایان" نوشته م.آ.به آذین (محمود اعتمادزاده ) با پاراگرافی که در بالا نوشتم، آغاز می شود. خاطرات دستگیری و زندان خودش را که بجرم نشر یک اعتراضنامه علیه دستگیری یکی از نویسندگان عضو کانون نویسندگان ایران (که خودش از پایه گذاران اش بود) نوشته است. می گویند که کتاب «مهمان این آقایان» در میان آثاری که به ادبیات زندان معروفند، کتابی بینظیر است. اولین چاپ این کتاب در سال 1349 و دومین چاپش در سال 1357 بوده. من وقتی بچه بودم این کتاب را خواندم و تا دیروز که از پدرم آمار کتاب ها و ترجمه های به آذین را که در کتابخانه مون داریم می گرفتم، نمی دانستم که این کتاب خاطرات زندان به آذین است. وقتی از قفسه بیرون آوردم و صفحه اولش را خواندم کاملا حسی که اون موقع در من ایجاد کرده بود، یادم اومد . این پاراگراف خیلی قابل لمس و ناراحت کننده است. اینکه هر لحظه ممکنه عزیزترین نزدیکاتون را ببرند یا اینکه از کار بی کار کنند و دستتون به هیچ جایی بند نیست. (البته بهترین احتمالات!)
+
مردی که تنها از آزادی گفت