تلما و لوئیز

یکی از کتاب های جالبی که در این مدت کوتاه که در خانه بودم خواندم کتاب " زندگی واقعی سباستین نایت" جناب ناباکوف (1997-1889) بود. این اولین کتابی بود که از ناباکوف می خواندم. قبلا فقط نقد او را بر کتاب مسخ کافکا خوانده بودم و یادمه اونموقع مجذوب طرح او از نحوه قرار گرفتن اتاقها در آپارتمان زامزا و شکل حشره شده بودم. اکثرا اسم او را بر نقد مسخ شنیده اند یا کتاب لولیتا که واکنش های متفاوتی را تا حالا برانگیخته. ناباکوف جزو معدود نویسندگان روسی است که فضای سرد و سنگین(خفن) ادبیات روسیه بر داستان هایش حاکم نیست. شاید یکی از دلایلش این باشد که به غرب مهاجرت کرده بود. یک جایی از قول امید نیک فرجام (مترجم آثار ناباکوف) خواندم: " ناباکوف، نویسنده زبان دانی بود که به چند زبان تسلط داشت و می نوشت و مهمترین دغدغه او دغدغه زبانی است. او در آثارش با انتخاب شخصیت ها ، خرد کردن و کوبیدن آنها می خواهد قدرت زبانی خود را به رخ بکشد!"
سباستین نایت یک نویسنده است.برادر ناتنی‌ش، بعد از مرگ او تصمیم میگیرد زندگی‌نامه‌اش را بنویسد و زوایای پنهان زندگی‌اش را روشن کند و از این طریق به او نزدیکتر شود. برای این کار هم سراغ اطرافیان سباستین میرود. جالبترین قسمت کتاب جستجو و کشف یکی از معشوق های سباستین است. نقد هایی از کتاب های سباستین در جای جای کتاب وجود دارد که مثل پازلی برای شناخت سباستین می مونند. متن نامه ای که در ص 113 و 114 بود منو دیوونه کرد! کتاب دیگه ای که از ناباکوف خریدم و تو صف گذاشتم کتاب "دعوت به مراسم گردن زنی" است.

The “Real” Real Life: Sebastian Knight and the Criticsرا در اینترنت پیدا کردم که برای من جالب بود.

+

اینجوری که بوش میاد زندگی شیرین خانه نشینی که بعد از دفاع نصیبم شده بود و قدرش را می دونستم رو به اتمام است در حالی که اصلا اشباع نشده ام! زندگی شیرین خانه نشینی یعنی خوردن و خوابیدن(شب ها بدون اضطراب خوابیدن صبح ها بدون استرس بیدار شدن و تو رختخواب وول خوردن)، کتاب خواندن و فیلم دیدن، ول گشتن و لذت بردن از زندگی، خرید کردن و به سر و وضع خود رسیدن، پیاده روی رفتن و ام پی تری گوش دادن. خلاصه انگار وقتی سرعت کم می شود، تازه آدم می فهمد دورو برش چی می گذره و هوس کارای مختلف به سر می زند و با خودش می گه غیر از اون درس لعنتی که مثل بختک افتاده بجونم چیزای دیگه ای هم در این دنیا وجود دارد که دوستشون دارم.
اینروزا حکم سگی را دارم که هر جا بوی paper به مشامم می خوره دم تکون می دم و دنبالش می رم تا شاید فرجی بشه و هر چه زودتر فلنگمو ببندم. نسبت به جمله "چند تا مقاله داری؟ و کلمه" post doc" شدیدا آلرژی پیدا کرده ام و بدنم کهیر می زنه" هرچی می گذره اینرسی ام بیشتر می شه و نسبت به قبل حوصله تغییر ایجاد کردن در زندگی ام را ندارم. یک جور سنگین شده ام. احساس می کنم 600 کیلو وزن دارم و از جام نمی تونم جم بخورم!

+

فیلم "تلما و لوئیز" به کارگردانی رایدلی اسکات را جمعه دیدم. بعد اینکه فیلم تموم شد با فنجون قهوه ام رفتم دم پنجره. اشک از چشمام پایین می ریخت عین آدمکای سرندی پیتی. وضعیت خیلی کمدی بود. نه می تونستم بر گردم چون همه میدیدن که گریه می کنم نه گریه ام بند میومد. راه فراری نبود. خلاصه آبروم حسابی رفت و لعنت به خودم فرستادم که هیچ وقت نمی تونم گریه کردنم را کنترل کنم. همش تقصیره این حافظه لعنتی است که بعضی وقتا عین ساعت کار می کند و تمام دیالوگ های مربوط به یکسال پیش را مو به مو بیاد میارم! بالاخره این فیلم را دیدم، البته با تاخیر. راست می گی من عین تلما هستم. دوروبری هام شانس آوردن که من اسلحه ندارم.((: می بینی، متاسفانه حافظه ام در مورد تو هنوز حرف نداره!

[Sunday, May 14, 2006]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]