[Thursday, August 31, 2006]
[
Link] [
]
صفر و یک
حال و احوال دیروزمون را که دیدین. به قوله خودم توپه توپ.
امروز می دونین چه احساسی داشتم؟
دلم می خواست خودمو مچاله کنم و بندازم دور ...
آره به همین سادگی روحیه ام بالا و پایین می شه!
برای شادی ام دلیلی ندارم ولی برای ناراحتی و گریه کردن هزار و یک دلیل...
عصر با زنگ دکتره از خواب پریدم. می گفت برام بلیط سینما از فرهنگسرا بگیره یا نه؟ یک ربع بعد اونجا بودم، اما هنوز گیج و در حال خواب. وقتی رسیدم دستم را روی گونه هام می کشیدم چون می ترسیدم تو عالم خواب زیادی رژ گونه مالیده باشم! از دکتره پرسیدم اسم فیلم چیه؟ گفت: کافه ستاره. قبل از فیلم در فرهنگسرا دوست سرآشپز رو دیدم که سلیقه کتابی منو خوب می دونه. چند تا کتاب به پیشنهاد او خریدم و بدون اینکه به عکس های فیلم یا سردر سینما نگاه کنم رفتیم که فیلم را ببینیم. تا آخر فیلم من نفهمیدم که این فیلم کافه ستاره نیست! اسم فیلم "ساعت پنج در باغ فردوس" یا یک چیزی تو همین مایه ها بود. بازم درست یادم نمیاد! طبق معمول دکتره مارو سر کار گذاشته بود! جالبه تمام کوچه پس کوچه ها و جاهایی که فیلم برداری شده بود را می شناختم و کلی ذوق کردم وقتی آخر فیلم باغ فردوس را نشون داد!
+
امشب دوباره هوس این آهنگ آناتما را کردم. کلی از مچ کردن این آهنگ با این نقاشی سالوادور دالی جونم حال می کنم.راستش می دونین من و سالوادور می تونستیم همکارخوبی برای هم باشیم. کافی بود من خواب هامو براش تعریف می کردم و اونم از روی خواب های من نقاشی می کشید.البته اگه بحث سر خواب های من باشه موضوع بیخ پیدا می کند. اگه با مرحوم یونگ همدوره بودم می تونستم سوژه خوبی هم برای ایشون باشم. مطمئنا تمام مثال های مختلفی را که تو کتاب انسان و سمبول هایش آورده را از خواب های من انتخاب می کرد!
+
برم ببینم چه کتابایی برام انتخاب کرده.
بذارین اول آباژور را روشن کنم.
خوب!شب بخیر. تا فردا که ببینیم صفریم یا یک!
[
Link] [
]
Oh la la la vie en rose
اونقده حالم خوبه
همینجوری، بدون هیچ مناسبتی...
احساس خری را دارم که ولش کردن تو مزرعه تی تاپ! دلم می خواد همه دنیا را بغل کنم...
از اون روزایی که باز هوس کردم که یک چمدون قرمز بخرم تا باهاش برم پاریس...
از اون روزایی که یک عالمه آرزو دارم...
[
Link] [
]
وطن من و تن من
آنچه کمتر می شناسم،مجال کشف است:جای شیفتگی.آنچه بیشتر می شناسم،محمل خاطرات:جایی برای دلبستگی./و تمام دنیا مرز میان آشنایی و ناآشنایی است.
من موطن خویش را انتخاب نکرده ام.سرزمین من،خود را بر من تحمیل کرده است: این من نیستم که وطنم را می سازم.وطن ام مرا ساخته است.نه نیمی از من،که شالوده ی مرا خاکی ساخته است که از آن برآمده ام.زیبا و زشت،از آن اویم. دلبسته ی زمین خود ام :که با فاصله ی نامشخصی از من می زید.با من غریبه است:چرا که مرا در تعریف من نمی پذیرد.
بی وطن شدن همان جهان وطنی است.با این تفاوت که در جهان وطنی تمام دنیا سرای جان است و در بی وطنی تمام دنیا جای اش نیست.یک جهان وطن سراسر زمین را اگر بگردد همان جرقه های آشنای همیشه را در انسان خواهد یافت و یک بی وطن در هیچ کجا آن را نخواهد یافت.با اینهمه،بی وطنی همان جهان وطنی است:من در تمام دنیا به یک اندازه احساس قرابت/غربت خواهم کرد.
من با تن خود غریبه ام.آن را بر من تحمیل کرده اند.زشتی و زیبایی، ضعف و قدرت آن حاصل منیت من نیست،که برعکس: قسمتی از منیت مرا می سازد. در واقعیت ،من بدون تن ام تعریف نمی شوم.آنچه در دنیای واقعیت مرا می سازد،ابتدا تن من است-و بل تنها همان:در دسترس ترین و نارازگونه ترین قسمت من.تصویر من.
من بی وطن/بی تن مجازی ام.آنچه قرار است واقعیت مرا تعریف کند:تن من است.وطن من است و آنچه حقیقت مرا تعریف می کند قرابت من/غربت من با وطن ام.با تن ام است.
وطن ام را و تن ام را دوست دارم.که با فاصله های بعیدی از من ایستاده اند.و من ام.و من نیستم.مجموعی که جمع و تفریق نخواهند شد،تا زمانی که خاطره شوند.(
+)
[Wednesday, August 30, 2006]
[
Link] [
]
اتاق گاز
اگر جناب هیتلر زنده می بودند به احتمال بسیار قوی انقدر پول برای گاز مصرفی اتاق های گازهزینه نمی کردند. قربانی های بینوا را اگه یک روز تو خیابون های تهران رها می کرد همون نتیجه مورد نظرش را می گرفت!
+
کسی اینجا کتاب "بابی یار"* را خوانده؟ نویسنده اش انگار روس بود...از زبان یک بچه بود... یادمه وقتی بچه بودم اونو خوندم.در مورد یکسری جنایات هیتلر و کشتار جهود ها...درست یادم نمیاد. الان هم هرچی کتابخونه های پدرم را گشتم، گیرش نیاوردم.خیلی تکان دهنده بود...خیلی...
* بابی یار اسم دره ای در کیف (پایتخت اوکراین) بوده
[Monday, August 28, 2006]
[
Link] [
]
بیانیه انجمن عقب ماندگان ذهنی
بدینوسیله قهرمانی تیم ملی فوتبال ایتالیا را به تمام طرفداران این تیم تبریک می گوییم و عمل ناشایست زیند الدین زیدان را تقبیح می نماییم.
"انجمن عقب ماندگان ذهنی"
+
داشتم عکس هام را مرتب می کردم که چشمم افتاد به عکس های اختتامیه جام جهانی که زیر مشت و لگد طرفداران برزیل با تلاشی قابل ستایش در حال عکس گرفتن توسط تنبون قرمزی بودم. فقط تو این عکسه به اندازه یک اپسیلون توتی جونم معلومه. دیدم حالا که آب ها از آسیاب افتاده بد نیست ما هم یک خودی نشون بدیم و اظهار نظر کنیم! (طبق معمول با تاخیر فاز)
+
اینروزا تبدیل به یک هاپوی تمام عیار شده ام. صبح ها عین سامورایی ها با شمشیر از خواب پا می شم و تا آخر روز عین بوکسور ها با گارد جلوی صورت راه می رم! رانندگی کردن ام دیدنی است. یا بوق می زدم یا سرمو از پنجره بیرون میارم و عین کاپیتان هادوک به خلق الناس بد و بیراه می گم. گاریچی وحشی، شتر بی کوهان*،... یک جا کم مونده بود عین راننده تاکسی ها دستی ماشین رو بکشم، زنجیر را از زیر صندلی ماشین بردارم و... **
*متاسفانه لیست کامل فحش های کاپیتان هادوک یادم رفته. اگه شما یادتون میاد لطف کنید در کامنت دونی بگذارید. پیشاپیش متشکرم.
**یه موقع سوء تفاهم پیش نیاد، شوخی کردم! درسته عضو انجمن عقب ماندگان ذهنی هستم ولی انسان بسیار ملایم و متشخصی ام. اصلا همش تقصیر این
گرگینگی است.
+
یک بار تو یکی از اس ام اس هایی که برام فرستاده بودند نوشته بود (از قول یک پسر): ترجیح می دم دو سال سربازی برم تا اینکه یک عمر گرگینه بشم!
[Sunday, August 27, 2006]
[
Link] [
]
می توانی؟ به من نگاه کن! می توانی؟!
چون پرده برافتداین پست منو خیلی به فکر فرو برد. بخاطر همین کمی با تاخیر فاز لینک دادم!
[Friday, August 25, 2006]
[
Link] [
]
سوفیا لورن
دو تا حکایت می خوام براتون تعریف کنم و بعد ازشون نتیجه گیری کنم!
حکایت اول:پسر خانواده* از کنکور قبول شده و خانواده تصمیم گرفته که براش یک ماشین بخره. بحث سر نوع ماشین است.
زن(مادر خانواده) سعی می کنه از تمام میمیک های دوست داشتنی چهره اش که می تونه دل شوهرش را نرم کنه استفاده کند. به صداش حالت بچه گانه ای می ده و در حالی که خودش را لوس می کند می گه:
"آخه پسر من خوش سلیقه است، از زانتیا خوشش میاد."
پدر خانواده (عموی بنده) آدم عصبی ولی در عین حال بسیار شوخ طبع و حاضر جوابه. چشم غره ای به زنش می ره بعد نگاهی به اطرافیان می اندازد و با پوزخند می گه:
"منم وقتی جوون بودم، از سوفیا لورن خوشم میومد! سوفیا لورن زنم شد؟! "
حکایت دوم: پدر و مادر من عاشق مسافرتند. پدرم وقتی جوون بوده سر فرصت تمام دنیا را گشته و به نوعی مارکوپولو ثانی است. در این چند سال اخیر هم سعی می کنند به جاهایی برن که تا حالا نرفته اند. مادام موسیو همیشه دونفره سفر می کنند. رسما حتی تعارف هم نمی کنند که منم باهاشون برم! دلیلش هم واضحه. هم در هزینه صرفه جویی می شه، هم به احتمال زیاد دو نفره بیشتر خوش می گذره!
هر وقت جایی می روند همه دوستان و آشنایان با تعجب ازم می پرسند : تو چرا نرفتی؟ حیفه! بعدا افسوس می خوری!
این سوالشون همیشه منو عصبی می کرد. تا اینکه دو، سه سال پیش پدر و مادرم رفتند مسکو و سن پترزبورگ**. منم خیلی کونم سوخت چون خیلی دوست داشتم باهاشون برم. هر کی ازم می پرسید تو چرا نرفتی؟ با قاطعیت می گفتم : "عقلم نرسید!! "
نتیجه گیری:اولا : به خدا سلیقه من خیلی خوبه. منم از MIT و استنفورد و آکسفورد خیلی خوشم میاد. البته همونجوری که عموی بنده از سوفیا لورن خوشش میومده!!
دوما: خوب شد گفتین تا حالا به عقلم نمی رسید از این دانشگاه ها پذیرش بگیرم!!!
Acknowledgments : با تشکر از آیدای عزیز و دوستشون که سعی کردند منو در زمینه انتخاب دانشگاه و گرفتن پذیرش راهنمایی کنند و باعث شدند تا پست امشبمون هم جور بشه.D:(;
**پ.ن. این بغلیه که عکسش بالاست سوغاتی من از همین سفر کذایی است. عاشقشم.منتظر فرصتی بودم تا عشقم را رسما نسبت بهش اعلام کنم. برای اینکه عکسش را بگیرم تو خونه دنبال زمینه زرشکی و قرمز می گشتم. پنجره اتاق باز بود. با وزش باد، پرده به هوا رفت و خورد به گیتارم که لم داده به کتابخونه جلوب پنجره و صداشو در آورد. انگار گفت مگه کوری؟ منو ببین چقدر خوشگل و خوشرنگم. بخاطر همین از گیتارم به عنوان زمینه عکسم استفاده کردم. ضمنا عکس رو با استفاده از تنبون قرمزی گرفتم.
[
Link] [
]
در حال حاضر از شدت خواب مثل میمونی که جذب موز می شه، مثل آبی که جذب دستمال کاغذی می شه، مثل زنبوری که جذب گل می شه، مثل موشی که جذب پنیر می شه، دارم به سمت تختخوابم جذب می شم. عین بچه ها شب ها بعد از حموم کردن خوابم می گیره و گرنه یک عالمه حرف داشتم که اینجا بنویسم.
بعضی وقتا فکر می کنم هیچ موجودی به مهربونی تختم وجود ندارد!
[Wednesday, August 23, 2006]
[
Link] [
]
حالا خر بیار و روانشناسی بار کن...
دختره که همیشه از صورتش بزک رنگ و وارنگ سرازیر می شه.حسابی به خودش سرخاب سفیداب می مالد. تو مهمونی ها هم مژه هایش را به سبک کنیز حرمسرا سیاه می کند. با چنان شور و حرارتی حرف می زند که به تته پته می افتد. آنقدر ورجه ورجه می کند که روی صندلی اش بند نمی شه.جوری از مشکلات محل کارش صحبت می کند که انگار به سیخ می کشندش...
برادر خرفتش از خودش بدتره. پر از اعتماد به نفس. از اون شخصیت های گه درجه یک، بطور مثال فقط ویسکی می خورد و اگه تو مهمونی ویسکی نباشد لب به چیز دیگه ای نمی زند. عین مگس بیخ گوش آدم ویز ویز می کند. ویز ویز های سمج و یکنواخت. برای مخ زدن از روش هایی استفاده می کند که سالهاست از تاریخ مصرفشون گذشته... وقتی حرف می زنه با همه حواست باید گوش بدی تا جمله های قلمبه سلمبه در هم پیچیده اش را درک کنی...جمله های پر از گره... پر از پیچ و واپیچ و ارجاع... حشو و زوائد تمام نشدنی... همیشه فرقون فرقون حرف های بیات و صد من یک غاز ذخیره دارد. عاشق تریپ روانشناسی است... دوست دارد هر حرکتی که ازتون سر می زند تحلیل کند. چرا خفه نمی شه؟! حالا خر بیار و روانشناسی بار کن...اگر بهش رو بدی یک چاقوی هندسی بر می دارد و هجوم می برد به مختون، تصحیح می کند، پاکش می کند، ناقصش می کند و در چند قالب محدود به مغز محدودش می گنجوند.
پووف!...چقدر بی شعور است! مگه نمی بینه گیلاس من تموم شده؟!
[Tuesday, August 22, 2006]
[
Link] [
]
قلبم به وسعت دنيا شده از بس كه دوستانم مهاجرت ميكنند.(
+)
[Monday, August 21, 2006]
[
Link] [
]
من هیچ وقت این دربون های دانشگاه را درک نکردم. اونموقع که کارت داشتم هر روز کارتم را می دیدند. حالا که کارت ندارم یک بار هم بهم گیر نداده اند!
+
شب ها رو دوست دارم. غالبا شب ها دیرمی خوابم. اگر فیلم نبینم یا کتاب می خونم یا درس.عادت دارم وسط کارام پا می شم، پرده را می زنم کنار و تو کوچه را نگاه می کنم. اگرم خیلی به خودم حال بدم یک لیوان شیر ضمیمه اش می کنم. از موقعی که چراغ های کوچمون را عوض کرده اند و جاش چراغ های پرنورتر گذاشته اند دیگه وقتی بیرون را نگاه می کنم دلم نمی گیرد و شبا بیشتر بیدار می مونم.
+
آره! دقیقا به اون نقطه رسیدم که باید برم. اونقدرم تو رویا سیر نمی کنم که فکر کنم این پروسه نسکافه فوری است که آب جوش رویش بریزی و سربکشی. فقط یک کم حمایت می خوام و آرامش. همه بار روی دوش خودمه به اضافه خنثی کردن انرژی های منفی وارده. بعضی وقت ها آدم احتیاج به حمایتی دارد که هیچ چیزی نمی تونه جاش را بگیرد. نگاهی که بگه می تونی و بهم اعتماد بنفس بده.حمایتی که می توند با گوش دادن به حرفام و تعقیب دورادور کارام باشه. نمی تونم حالی کنم که آخرین چیزی که می خوام حمایت مالیه!
[Sunday, August 20, 2006]
[
Link] [
]
در اسطورگی ِ "خربزه"
انگار بعد از
خرمالو و انار و پرتقال، نوبت رسیده به
خربزه!
در حالت عادی، ذهن بیچاره من به نحوی مشغول و درگیره و عین نمودار CPU usage کامپیوتر دائم در حال بالا و پایین رفتنه. با خوندن این پست ها، دیگه در حال میوه خوردن هم آسودگی نداره! ;)
[Saturday, August 19, 2006]
[
Link] [
]
summer 68
دوست داری پیش از آنکه بروی، چیزی بگویی؟
شاید بخواهی دقیقا احساست را بیان کنی.
پیش از سلام گفتن، خداحافظی می کنیم
من حتی ازت خوشم هم نمیاد
نباید اهمیت بدهم.
همین شش ساعت پیش، آشنا شدیم
صدای موسیقی خیلی بلند بود
امروز از بسترت آمدم، و یک سال لعنتی را از دست دادم
و دوست دارم بدانم احساست چیست؟
احساست چیست؟یک کلمه هم گفته نشد
بی حرکت، بی ترس، دراز کشیدند
گهگاه به من می خندیدی، اما چه نیازی بود؟
سرما را خیلی زود حس کردم، در باد نود و پنج
دوستانم در آفتاب دراز کشیده ند، کاش آنجا بودم
فردا شهر دیگری را می آورد، دختر دیگری مثل تو را
آیا پیش از رفتن وقت داری به مرد دیگری خوشامد بگویی؟
فقط بگو بدانم، احساست چیست؟
احساست چیست؟بدرود به تو
والنگوهای کودکی ام هم.
برای یک روز، به اندازه کافی کشیده ام.
Summer 68
Album:Atom Heart Mother-1971
PINK FLOYD+
این روزا بیشتر آلبوم های سال های 1967 تا 1983 پینک فلوید را گوش می کنم. این آهنگش امروز خیلی چسبید. عاشق اون تیکه اش هستم که می گه
How do you feel?
[Friday, August 18, 2006]
[
Link] [
]
پنین
پنین یکی از دوست داشتنی ترین و گوگولی ترین پروفسورهایی است که تاحالا نویسنده ها یا کارگردانان سعی کرده اند که کاراکترشون را به تصویر بکشند. نمونه ای از یک انسان مهربون با جذابیت های پنینی. پرفسور پنین شخصیت اصلی رمان "پنین" ناباکوف، از کشور خودش روسیه به علت های سیاسی به آمریکا مهاجرت کرده است و در دانشگاه تدریس می کند. خیلی سعی می کند که انگلیسی را بدون لهجه صحبت کند ولی سوتی های گاه و بیگاه و اجتناب ناپذیرش در نحوه صحبت کردن، کنجکاوی های جدی او نسبت به پیرامونش (مثل بارها تماشا کردن نحوه کارکرد ماشین رختشویی) برای دیگران خنده دار است.
"ناباکوف در نامه ای نوشته بود که هدف هنری اش در خلق یک کاراکتر کمیک با ظاهر غیر جذاب به عبارت دیگر، عجیب و غریب بود که در مقیاس با افراد به اصطلاح نرمال، به مراتب انسان تر، مهم تر و در سطح اخلاقی به مراتب جذاب تر از کار در آید ولی پنین به هیچ وجه یک دلقک نیست. پنین از آن پرفسورهای تکراری و ساده دل قرن گذشته (حواس پرت) نیست بلکه خیلی هم روی چیزی که به نظرش "آمریکای غیرقابل پیش بینی" است تمرکز می کند اما نتیجه کارش شبیه حواس پرتی است."*
ناباکوف نویسنده زبان دانی بود که باز هم در این رمان قدرت زبانی خود را به رخ می کشد! (که من از حسودی می میرم!)و باز هم مثل کتاب
"زندگی واقعی سباستین نایت" در مورد راوی داستان خواننده را گیج می کند. در اواسط و آخر کتاب اتمسفری را در مورد راوی القاء می کند که خواننده را حسابی به شک می اندازد. اگر کتاب زندگی واقعی سباستین نایت و نقد آخر اون کتاب را خوانده باشین می فهمید که چی می گم. به عبارتی در پنین بازم ناباکوف بازی در میاره!
+
یکی دیگه از کتابایی که این اواخر خوانده ام
"مرگ قسطی" جناب سلین بود که در مدت خیلی کوتاهی تمامش کردم.بعضی جاها که کفرم در میومد(زیر لبی می گفتم بسه دیگه جونم بالا اومد از کثافت کاری ها و بدبختی هات) با یادآوری اسم کتاب قربون صدقه سلین می رفتم که چه خوب این حس مرگ قسطی را منتقل می کند. البته اونایی که ابتدا کتاب "سفر به انتهای شب" را خوندن ممکنه در اوایل،این کتاب تو ذوقشون بخورد. ولی پیشنهادمن این است که حوصله داشته باشید و تا تهش برین جلو. فوق العاده است. عاشق شخصیت اون مخترعه شدم. :* فعلا حوصله ندارم در موردش بیشتر بنویسم! خسته شدم امشب. حالا که اینهمه گفتم این دو تا کتابم بگم.
کتاب دیگه
"ناطور دشت" بود که وقتی خوندمش وا رفتم. نمی دونم چرا همه انقدر ازش تعریف می کردند و من از اینکه این کتاب را نخونده بودم احساس خواری و خفت می کردم. یکی به من بگه این کتاب چه جذابیت و تفاوت چشمگیری داشت که من نفهمیدم؟ جان خودم جدی می گم. شاید واقعا سیستم خاصی دارد که من نحوه لذت بردن از اون را نمی دونستم. وقتی از شقایق این سوال رو پرسیدم گفت بستگی دارد که تو چه سنی این کتاب را بخونی. این جواب تا حد زیادی آرومم کرد.
کتاب
"وحتی یک کلمه هم نگفت" هاینریش بل هم خوب بود. عاشق لج بازی هایش با مذهب، بخصوص کشیش ها و مناعت طبع شخصیت های رمان هاشم.
* پاراگراف دوم را از پس گفتار کتاب پنین به قلم مایکل وود نوشتم.
+
من وقتی زیاد در مورد کتاب و فیلم می نویسم (بعبارتی خودمو خفه می کنم) یعنی حال روحی ام خیلی خرابه! اینجوری رد گم می کنم تا زیاد از خودم ننویسم. D:
[Thursday, August 17, 2006]
[
Link] [
]
اتفاق را فرا خواند
شاید عقاید و رفتار
امیلی اولر به نظر شما کمی سبک و جلف بیاید، چه می شود کرد شاید به آن حدی که دیگران تصور می کنند و روی او حساب می کنند، امیلی صاحب ظرافت طبع نباشد. در زمینه عشقی امیلی عقاید مخصوص خودش را داشت و برایش اهمیتی نداشت که آداب و رسوم چه حکم می کند. گاهی برای امتحان احساسات خود به وسط رابطه ای شیرجه می رفت و وقتی برای نفس گیری بالا می آمد تازه می فهمید که اشتباه کرده است. این اتفاق می توانست در نفس گیری دور اول صورت بگیرد یا در نفس گیری مصنوعی وقتی از خستگی داشت غرق می شد و پاهایش مثل وزنه او را به ته آب می کشیدند. پنهان نمی کرد که گاهی کمی عاشق بازی در می آورد، گاهی بی گذشت بود اما خارج از آن محدوده به کسی آزار و ضرر نرسانده بود. هرگز برای پیوند زناشویی آن ارزش مقدسی را که دیگران به اصطلاح برای آن قائلند، قائل نبود. هیچ در این مورد جانماز آب نمی کشید. همان طور که هیچ وقت انکار نمی کرد که کک و مک های کوچکی را در ناحیه گونه هایش با استفاده از لایه ای از پودر پنهان می کند. با توجه به موقعیت، خیلی خوب می دانست که گاهی نمی تواند پیشقدم شود، ولی این آگاهی چیزی از عمل تهور آمیز و سراپا دور از احتیاطش، چه در زمینه احساسی و چه در زمینه اخلاقی کم نمی کرد .
بگذریم... اگر اجازه بدهید که اصطلاحات نظامی را بکار ببرم باید بگویم آن روز صبح وقتی امیلی از خواب بیدار شد ناگهان خودش را در یک میدان تیر فوق العاده ای یافت. بدون آنکه حتی معلوم باشد روی چه هدفی باید تیر خالی کند. تنها توضیحی که می توان داد: تنهایی و احساس ساده لوحانه اش برای خلاص از تنهایی بود. برای فرار و جا خالی دادن از تیر ها حتی از حقه های قدیمی اش هم استفاده کرد. سعی کرد به فکر مطابقت رنگ بی کی نی جدیدش با رنگ لاکی که می خواست به انگشتانش بزند باشد. سعی کرد تا خانه را تمیز کند. با کمک جرم گیر جدیدی که گرفته بود، وان حمام را برق بیندازد یا لکه شیر سر رفته را از روی اجاق گاز پاک کند. سعی کرد با فکر کردن به این موضوع که بخاطر ریختن اشکهایش به درون قابلمه ممکن است غذایش شور شود، بخندد و با آواز خواندن به خرد کردن سریع هویج ها و سیب زمینی ها ریتم دهد. سعی کرد تا قبل از آمدن مهمانهایش ساعتی را بخوابد تا ورم چشمهایش کمتر شود و صدای گرفته اش آرام تر.
لازم بتوضیح نیست که هیچ کدام از این حقه ها جواب نداد و امیلی دوباره به تجربه دست زد و اتفاق را فرا خواند.
می دانست بی اعتمادی اش زیاد طول نمی کشد، زیرا همین که اتفاق بیفتد، چیزی که لازم بود بوجود بیاید، بوجود می آید.
معلوم نشد که بالاخره اعتماد کرد یا نه؟ فقط اتفاق را فرا خواند ولی چیزی که لازم بود بوجود بیاید، بوجود نیامد...
امیلی در حالی که سرش را روی بازویش گذاشته و به پهلو دراز کشیده بود، به فرورفتگی های هنوز گرم ملافه در طرف مقابلش خیره شده بود.عرق کرده بود ولی توانایی و نای این را نداشت تا ملافه را روی خود بکشد یا موهای آشفته خود را به کناری زند. هیچ احساس خاصی نداشت. نه غم نه شادی، نه خشم نه آرامش، نه سبکی نه سنگینی، نه عشق نه نفرت، نه تردد نه پشیمانی، نه رضایت نه گناه ، نه فریاد نه سکوت، نه آغاز و نه پایان...
هیچ چیز و هیچ چیز...
حتی احساس پوچی هم نمی کرد.
خالیه خالی...
شاید اشتباه او در این بود که نمی دانست هیچ گاه اتفاق را فرا نمی خوانند...
[Wednesday, August 16, 2006]
[
Link] [
]
صدای فنر تخت
صداش خش دارد. عصبانیه انگار یا شایدم مدلشه. هرجوریه صداشو بالا می بره.
وودی آلن می گه "عشق موسیقی گیتار یا ویولون نیست عشق صدای فنر تخته! "
ته سیگارش را با مکث توی جاسیگاری ای که یک کم آب توشه خاموش می کنه. با دم سیگار دوده ها را با آب قاطی می کند. به صندلی اش تکیه می دهد و زل می زنه به چشمای دختره...
[Sunday, August 13, 2006]
[
Link] [
]
ز ن ز ی ب ا س ت
در جلسه قبلی فیلم بینی که من در تهران نبودم بچه ها فیلم "مهر هفتم" (The seventh seal) جناب برگمان را دیده بودند. طبق برنامه همیشگی، در اول هر جلسه در مورد فیلم دفعه قبل بحث و صحبت می کنیم و هرکسی اگه مطلبی را فراهم کرده باشد به بقیه منتقل می کند. چون غایب بودم فیلم را دیروز از بچه ها گرفتم که رایت کنم و در خانه ببینم، منتها به علت گیج بازی های مبسوط همیشگی ام فیلم "پی" را به جای آن رایت کردم. با اینکه فیلم را ندیده بودم، باز از رو نرفتم و از اینترنت
مطلب جمع آوری کردم و سر جلسمون رفتم. سرتون را درد نیارم از بین تمام کسانی که حضور داشتند فقط من بودم که در مورد فیلم مهر هفتم صحبت کردم و دونه دونه حرکات بازی شطرنج موجود در فیلم را تفسیر کردم! :)) که در آخر این شیرینکاری تفسیر فیلم بدون دیدن آن، تبدیل به جکی در میان دوستان شد.
+
"همه چيز در باره مادرم" (All about my mother) به کارگردانی جناب پدرو آلمادوار (Pedro Almodovar) اسم فیلمی بود که امروز دیدیم. رنگ های تند به کار رفته در فیلم و موسیقی زیبایش کاملا حس اسپانیایی بودن فیلم را منتقل می کرد. قبلا فیلم Talk to her را از این کارگردان دیده بودم. می شه گفت این دو فیلم از جهاتی شبیه هم بودند. "همه چیز در باره مادرم" فیلمی بود در بزرگداشت زن و تقدیم شده بود به تمام زن ها، مردهایی که زن بودن را انتخاب کرده اند و در آخر به مادر کارگردان. فيلم ديدی انسانی به تابوهای جنسی ، به فحشا ، و به زن بودن دارد. شوخی های زنانه ای که تو را به نهايت می خندانند و غم های زنانه که تو را تا نهايت می گرياند. شخصیت محبوب من در این فیلم زنی فاحشه بود که به قول خودش خوشحال بود از اینکه وجودش به مردها لذت می بخشد. منو شدیدا یاد شخصیت مارگارت در کتاب "سیمای زنی در میان جمع" نوشته هاینریش بل می انداخت. احساس کردم آلمادوار هم همان دید خاص هاینریش بل که نمی دونم آن را چه بنامم (مقدس، معنوی، ایثار...؟) را نسبت به فاحشه ها دارد. (راستش خیلی وقته دلم می خواد در مورد فاحشگی در اینجا بنویسم. بخصوص بعد از دیدن فیلم ده کیارستمی عزمم جزم شد ولی فکر کنم هنوز موقعش نرسیده، چون می ترسم نظریاتم باعث دردسر بشه !)
در آخر بطور خلاصه بعد از دیدن این فیلم می شه گفت : ز ن ز ی ب ا س ت (این تیریپ را هم از وبلاگ
نایتلی دزدیدم که در مورد فیلم
ساعت ها نوشته بود! :D )
+
یکی از دیالوگ های باحال فیلم این بود. (یا یک چیزی با همین مضمون)
"هنرپیشه تاتر (هومر) : در زندگی تنها چیزی که دارم سیگار است.
مانوئلا: تو چیزهای دیگری هم داری مثل موفقیت
هنرپیشه تاتر (هومر): موفقیت دارم ولی موفقیت مزه و بو ندارد! "
من سیگاری نیستم ولی هر از گاهی دوست دارم سیگار بکشم که پریودش می تونه از 8 ماه تا دو هفته باشد. امروز دلم خیلی سیگار می خواست. تقریبا تمام آقایون (و خانم هایی که سنشون بالاتره) سیگار می کشیدند. هیچ کدوم از دخترهایی که هم سن من هستند سیگار نمی کشند و اون وسط اگر من سیگار می کشیدم خیلی تابلو می شد. اصولا در چند حالت در جمع سیگار می کشم.1) پهلوی کسانی که باهاشون خیلی راحتم.2) پهلوی کسانی که مهم نیست در موردم چی فکر کنند.3) پهلوی کسانی که بطور کامل منو می شناسند و سیگار کشیدن یا نکشیدن من تاثیری در قضاوتشون در مورد من نمی کند. آدم cool ای هم نیستم که در برابر قضاوت همه آدما در مورد خودم بی تفاوت باشم بخاطر همین چون اکیپ توصیف شده جزو هیچ کدوم از دسته های بالا قرار ندارد، دیالوگ بالا تو ذهنم موند!
[Friday, August 11, 2006]
[
Link] [
]
جاودانگی و مرگ از نوع مسخره
امروز به افتخار دوستمون که از فرنگ اومده تصمیم گرفتیم که به یاد ایام قدیم بریم درکه و صبحانه بخوریم. در یک گوشه از جاده باریک چند تا خر با کلی بار ایستاده بودند که هر کدومشون با وجود بارهای پشتشون عرض جاده را می گرفتند. صاحباشون که چند تا پسر محلی جوون بودند تا ما را دیدند احتمالا کرمشون عود کرد و خرهای زبون بسته را به طرف ما با سرعت راه انداختند. دوستم کم مونده بود که به ته دره بیفتد! رنگش عین گچ سفید شده بود. بعد که حالش جا اومد گفت:"چه مرگ مسخره ای در انتظارم بود!" تصور کنید دوستای آلمانیش بپرسند فلانی کجاست؟ چرا دیگه برنگشت؟ بعد در جواب بشنوند که فلانی وقتی رفته مملکتش، خرها هلش دادند ته دره! مرگ از نوع مسخره...
اینجا بود که یاد تیکو براهه و جاودانگی مسخره اش* افتادیم و خندیدیم.
*تیکو براهه منجم بزرگی بود، اما آنچه را که امروز از او بخاطر داریم این است که در جریان یک مهمانی شام در دربار امپراتور خجالت کشید به مستراح برود، در نتیجه مثانه اش ترکید و همچون شهید شرم و شاش به جمع جاودانان پیوست. او وارد یکنوع جاودانگی شد که می توان آن را مسخره نامید. "از جاودانگی کوندرا"
+
پیغام خصوصی:
Zenith جان جواب ایمیل ام را لطفا زودتر بده و شماره موبایلت را برام بفرست، فردا با بچه ها جمعیم می خوایم بهت زنگ بزنیم. اون شماره ای که به دکتره دادی اشتباهه! حیف که این دفعه در درکه نبودی تا با ماشینت (رخشت) ما را سورپرایز کنی. :*
[Wednesday, August 09, 2006]
[
Link] [
]
نامه ای برای عزیزترین دوستم
نگرانتم. هممون که اینجاییم نگرانتیم. الان بغض گلوم را گرفته. لعنت به این خراب شده که باعث شده همه در به در بشن. انگار یکی ماهارو تو مشتش گرفته و توی کره زمین پرت کرده. سکوت می کنم چون نمی دونم چی بگم. سکوت می کنم چون اگه چیزی بخوام بگم بغض گلوم می ترکه. سکوت می کنم چون نمی تونم با وجود دوری حس هام را منتقل کنم. سکوت می کنم چون دلم می گیرد وقتی نمی تونم بغلت کنم و با نوازش آرومت کنم. سکوت می کنم چون با میل زدن نمی شه تمام حرف هارو زد. سکوت می کنم چون از هیچ چیزی خبر ندارم و اطلاعاتم خیلی ناقص است. سکوت می کنم چون نمی تونم بگم بیا تو آشپزخونمون یک چایی داغ بهت بدم تا حالت جا بیاد.با لیوانامون بریم تو بالکن و بیرون را نگاه کنیم و کمکت کنم تا با آرامش تمام چیزا رو تحلیل کنی. سکوت می کنم چون نمی تونم با گوش دادن به حرفات غم دلت را سبکتر کنم و با لودگی هام برای یک لحظه هم که شده خنده را به لبهات بیارم. دارم دق می کنم...منو ببخش اگه دوست خوبی نیستم. منو ببخش که در کنارت نیستم.خیلی دوستت دارم. مواظب خودت باش.
[Tuesday, August 08, 2006]
[
Link] [
]
IBT or PBT
حدود یک هفته بود که دنبال یک سری از کارهام در به در دانشگاه و اداره های مختلف بودم. خیلی هم استرسو بودم و یک جا بند نمی شدم. هر روز از صبح تا وقت اداری تو خیابونا بودم و شب ها هم حدود یک ساعت و نیم پیاده روی می کردم ولی بازم انرژی داشتم! دیروز بالاخره کارام به یک روال عادی رسید و خیالم یک اپسیلون راحت تر شد. ساعت چهار بعد از ظهر ناهارمو خوردم و تصمیم گرفتم چرتکی بزنم. نشون به اون نشون که امروز ساعت 8 صبح از خواب پا شدم. اول تشخیص نمی دادم اوضاع از چه قراره. بعد که دیدم لباس خواب تنم نیست، تازه دوزاریم افتاد! جالبه هیچ کس از ترس اخلاق سگی ام بعد از از خواب پریدن، بیدارم نکرده بود. اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که اگه یک روزی خودکشی کنم احتمالا تا چند روز هیچ کس نمی فهمد و با خودشون فکر می کنند که خوابم!
+
یک ستادی بعد از داوری پایان نامه ام قرار است که به قول خودشون حمایت تشویقی از من بعمل بیاورد. کامنت داور پایان نامه ام از دو جمله گوهر بار تشکیل شده است که به هرکی می گم از خنده روده بر می شه. باور کنید مرتیکه (یا زنیکه) فرق بین دست راست و چپش را نمی دوند و یک نظر هم به پایان نامه ام ننداخته. حاضرم شرط ببندم حتی نمی دوند یک نانو چند متره؟! به احتمال زیاد رشته دامپزشکی با گرایش پرورش شترمرغ در دانشگاه بورکینافاسو خونده یا رشته زبان چینی با لهجه روسی در دانشگاه کابل! بخاطر حماقت ایشون مجبور شدم در چند صفحه از اصول اولیه شروع کنم به توضیح دادن تا جناب ملعون (یا ملعونه) شیر فهم بشن. خلاصه، کار من یک ماه و نیم به تعویق افتاد و بین اینهمه کار چند روز هم دوندگی و علافی بیخودی داشتم.
+
هرکی در مورد امتحان تافل IBT هر گونه اطلاعاتی دارد لطفا به منم بگه. امروز کلی سایت های مختلف را زیر و رو کردم. سازمان سنجش که از این به بعد PBT نمی گیرد. کسی می دونه دانشگاه آزاد PBT می گیره یا نه؟ اونوقت برای IBT چه کتابایی را پیشنهاد می کنید. کسی اینجوری امتحان داده؟ پوووف! حالا می مردن چند ماه دیگه با همون متد قدیم امتحان می گرفتن؟ اینجاست که شاعر می گه: تفو بر تو ای چرخ گردون تفو!
راستی لغت های GRE چقدر خفن اند! با اعتماد بنفس اولین صفحه را باز کردم تا نگاهی به لغت ها بندازم که دیدم اوضاع خیلی خرابه!
[
Link] [
]
مجموعه نقاشان برجسته جهان
یک سری
سی دی توپ به اسم "مجموعه نقاشان برجسته جهان" که شامل کارهای سزان، مونه، ون گوگ، مارک رتکو، پابلو پیکاسو و سالوادور دالی است، کشف کرده ام که فکر کنم کلی باعث صرفه جویی در مصرف اینترنت ام می شه. یک جورایی به صورت لقمه آماده است بخصوص برای آدمی مثل من که حرفه و پیشه ام هنر نیست. یعنی فقط علاقمندم و وقت اضافی نمی تونم براش بگذارم. چند روز پیش بخاطر خرید برای دوستی به نشر چشمه رفته بودم و برای اولین بار این سی دی ها را دیدم منتها به علت جو همیشه سنگین و غیر صمیمی این کتاب فروشی و برخورد عجیب و غریب مسکونین اش تا کارم تموم شد زود فلنگو بستم و نتونستم حسابی با دل سیر وراندازشون کنم. تا اینکه دیروز جلوی پنجاه تومنی دوست داشتنی چشمم به جمال این سی دی ها روشن شد و با دقت بررسی شون کردم (بخصوص قیمتشون رو!) از شما چه پنهون به علت پشتک و وارو زدن شپش ها در ته جیبام هنوز نخریدمشون ولی با توصیفاتی که تو سایتش کرده کلی مشعوف شدم. اینجوری که من فهمیدم در این سی دی ها در مورد سبک هر نقاش صحبت شده و تعداد زیادی از آثار و تحلیل آن ها را می تونیم ببینیم که بعضی ها به زبان فارسی و بعضی هاشون به زبان انگلیسی هستند. بخاطر ارادت فراوان ام اول سراغ جناب
دالی رفتم، به عنوان مثال توضیحات مربوط به او به زبان انگلیسی است و فقط از یک سی دی تشکیل شده ولی تا دلتون بخواد سی دی های مربوط به
پیکاسو پر و پیمونه!*
برای اینکه مدل تحلیل نقاشی ها دستتون بیاد می تونین یک نظر به تحلیل "
ورق بازان" اثر سزان بیندازید.
* پیکاسو هم عین انیشتین می مونه، نمی دونم چرا با اینکه می دونم کارش خیلی درسته ولی یجورایی حرصمو در میاره!
[Sunday, August 06, 2006]
[
Link] [
]
مژده به میگساران عزیز
و خداوند رانیتیدین را آفرید...
از معده درد های دهن صاف کن نهراسید و هرگز به خود بیم راه ندهید. بشتابید که دوران فراق به سر رسید. بخورید و بیاشامید و تا می توانید زیاده روی کنید.
[Saturday, August 05, 2006]
[
Link] [
]
اینو حتما بخونین. شاهکاره!
تئوری نوین خوشحالی
[Tuesday, August 01, 2006]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot