صفر و یک
حال و احوال دیروزمون را که دیدین. به قوله خودم توپه توپ.
امروز می دونین چه احساسی داشتم؟
دلم می خواست خودمو مچاله کنم و بندازم دور ...
آره به همین سادگی روحیه ام بالا و پایین می شه!
برای شادی ام دلیلی ندارم ولی برای ناراحتی و گریه کردن هزار و یک دلیل...
عصر با زنگ دکتره از خواب پریدم. می گفت برام بلیط سینما از فرهنگسرا بگیره یا نه؟ یک ربع بعد اونجا بودم، اما هنوز گیج و در حال خواب. وقتی رسیدم دستم را روی گونه هام می کشیدم چون می ترسیدم تو عالم خواب زیادی رژ گونه مالیده باشم! از دکتره پرسیدم اسم فیلم چیه؟ گفت: کافه ستاره. قبل از فیلم در فرهنگسرا دوست سرآشپز رو دیدم که سلیقه کتابی منو خوب می دونه. چند تا کتاب به پیشنهاد او خریدم و بدون اینکه به عکس های فیلم یا سردر سینما نگاه کنم رفتیم که فیلم را ببینیم. تا آخر فیلم من نفهمیدم که این فیلم کافه ستاره نیست! اسم فیلم "ساعت پنج در باغ فردوس" یا یک چیزی تو همین مایه ها بود. بازم درست یادم نمیاد! طبق معمول دکتره مارو سر کار گذاشته بود! جالبه تمام کوچه پس کوچه ها و جاهایی که فیلم برداری شده بود را می شناختم و کلی ذوق کردم وقتی آخر فیلم باغ فردوس را نشون داد!
+
امشب دوباره هوس این آهنگ آناتما را کردم. کلی از مچ کردن این آهنگ با این نقاشی سالوادور دالی جونم حال می کنم.راستش می دونین من و سالوادور می تونستیم همکارخوبی برای هم باشیم. کافی بود من خواب هامو براش تعریف می کردم و اونم از روی خواب های من نقاشی می کشید.البته اگه بحث سر خواب های من باشه موضوع بیخ پیدا می کند. اگه با مرحوم یونگ همدوره بودم می تونستم سوژه خوبی هم برای ایشون باشم. مطمئنا تمام مثال های مختلفی را که تو کتاب انسان و سمبول هایش آورده را از خواب های من انتخاب می کرد!
+
برم ببینم چه کتابایی برام انتخاب کرده.
بذارین اول آباژور را روشن کنم.
خوب!شب بخیر. تا فردا که ببینیم صفریم یا یک!