وطن من و تن من
آنچه کمتر می شناسم،مجال کشف است:جای شیفتگی.آنچه بیشتر می شناسم،محمل خاطرات:جایی برای دلبستگی./و تمام دنیا مرز میان آشنایی و ناآشنایی است.
من موطن خویش را انتخاب نکرده ام.سرزمین من،خود را بر من تحمیل کرده است: این من نیستم که وطنم را می سازم.وطن ام مرا ساخته است.نه نیمی از من،که شالوده ی مرا خاکی ساخته است که از آن برآمده ام.زیبا و زشت،از آن اویم. دلبسته ی زمین خود ام :که با فاصله ی نامشخصی از من می زید.با من غریبه است:چرا که مرا در تعریف من نمی پذیرد.
بی وطن شدن همان جهان وطنی است.با این تفاوت که در جهان وطنی تمام دنیا سرای جان است و در بی وطنی تمام دنیا جای اش نیست.یک جهان وطن سراسر زمین را اگر بگردد همان جرقه های آشنای همیشه را در انسان خواهد یافت و یک بی وطن در هیچ کجا آن را نخواهد یافت.با اینهمه،بی وطنی همان جهان وطنی است:من در تمام دنیا به یک اندازه احساس قرابت/غربت خواهم کرد.
من با تن خود غریبه ام.آن را بر من تحمیل کرده اند.زشتی و زیبایی، ضعف و قدرت آن حاصل منیت من نیست،که برعکس: قسمتی از منیت مرا می سازد. در واقعیت ،من بدون تن ام تعریف نمی شوم.آنچه در دنیای واقعیت مرا می سازد،ابتدا تن من است-و بل تنها همان:در دسترس ترین و نارازگونه ترین قسمت من.تصویر من.
من بی وطن/بی تن مجازی ام.آنچه قرار است واقعیت مرا تعریف کند:تن من است.وطن من است و آنچه حقیقت مرا تعریف می کند قرابت من/غربت من با وطن ام.با تن ام است.
وطن ام را و تن ام را دوست دارم.که با فاصله های بعیدی از من ایستاده اند.و من ام.و من نیستم.مجموعی که جمع و تفریق نخواهند شد،تا زمانی که خاطره شوند.(
+)