اتفاق را فرا خواند
شاید عقاید و رفتار امیلی اولر به نظر شما کمی سبک و جلف بیاید، چه می شود کرد شاید به آن حدی که دیگران تصور می کنند و روی او حساب می کنند، امیلی صاحب ظرافت طبع نباشد. در زمینه عشقی امیلی عقاید مخصوص خودش را داشت و برایش اهمیتی نداشت که آداب و رسوم چه حکم می کند. گاهی برای امتحان احساسات خود به وسط رابطه ای شیرجه می رفت و وقتی برای نفس گیری بالا می آمد تازه می فهمید که اشتباه کرده است. این اتفاق می توانست در نفس گیری دور اول صورت بگیرد یا در نفس گیری مصنوعی وقتی از خستگی داشت غرق می شد و پاهایش مثل وزنه او را به ته آب می کشیدند. پنهان نمی کرد که گاهی کمی عاشق بازی در می آورد، گاهی بی گذشت بود اما خارج از آن محدوده به کسی آزار و ضرر نرسانده بود. هرگز برای پیوند زناشویی آن ارزش مقدسی را که دیگران به اصطلاح برای آن قائلند، قائل نبود. هیچ در این مورد جانماز آب نمی کشید. همان طور که هیچ وقت انکار نمی کرد که کک و مک های کوچکی را در ناحیه گونه هایش با استفاده از لایه ای از پودر پنهان می کند. با توجه به موقعیت، خیلی خوب می دانست که گاهی نمی تواند پیشقدم شود، ولی این آگاهی چیزی از عمل تهور آمیز و سراپا دور از احتیاطش، چه در زمینه احساسی و چه در زمینه اخلاقی کم نمی کرد .

بگذریم... اگر اجازه بدهید که اصطلاحات نظامی را بکار ببرم باید بگویم آن روز صبح وقتی امیلی از خواب بیدار شد ناگهان خودش را در یک میدان تیر فوق العاده ای یافت. بدون آنکه حتی معلوم باشد روی چه هدفی باید تیر خالی کند. تنها توضیحی که می توان داد: تنهایی و احساس ساده لوحانه اش برای خلاص از تنهایی بود. برای فرار و جا خالی دادن از تیر ها حتی از حقه های قدیمی اش هم استفاده کرد. سعی کرد به فکر مطابقت رنگ بی کی نی جدیدش با رنگ لاکی که می خواست به انگشتانش بزند باشد. سعی کرد تا خانه را تمیز کند. با کمک جرم گیر جدیدی که گرفته بود، وان حمام را برق بیندازد یا لکه شیر سر رفته را از روی اجاق گاز پاک کند. سعی کرد با فکر کردن به این موضوع که بخاطر ریختن اشکهایش به درون قابلمه ممکن است غذایش شور شود، بخندد و با آواز خواندن به خرد کردن سریع هویج ها و سیب زمینی ها ریتم دهد. سعی کرد تا قبل از آمدن مهمانهایش ساعتی را بخوابد تا ورم چشمهایش کمتر شود و صدای گرفته اش آرام تر.

لازم بتوضیح نیست که هیچ کدام از این حقه ها جواب نداد و امیلی دوباره به تجربه دست زد و اتفاق را فرا خواند.

می دانست بی اعتمادی اش زیاد طول نمی کشد، زیرا همین که اتفاق بیفتد، چیزی که لازم بود بوجود بیاید، بوجود می آید.
معلوم نشد که بالاخره اعتماد کرد یا نه؟ فقط اتفاق را فرا خواند ولی چیزی که لازم بود بوجود بیاید، بوجود نیامد...
امیلی در حالی که سرش را روی بازویش گذاشته و به پهلو دراز کشیده بود، به فرورفتگی های هنوز گرم ملافه در طرف مقابلش خیره شده بود.عرق کرده بود ولی توانایی و نای این را نداشت تا ملافه را روی خود بکشد یا موهای آشفته خود را به کناری زند. هیچ احساس خاصی نداشت. نه غم نه شادی، نه خشم نه آرامش، نه سبکی نه سنگینی، نه عشق نه نفرت، نه تردد نه پشیمانی، نه رضایت نه گناه ، نه فریاد نه سکوت، نه آغاز و نه پایان...
هیچ چیز و هیچ چیز...
حتی احساس پوچی هم نمی کرد.
خالیه خالی...
شاید اشتباه او در این بود که نمی دانست هیچ گاه اتفاق را فرا نمی خوانند...

[Wednesday, August 16, 2006]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]