مزه پنبه
بچه که بودم یک معلم زبان هندی داشتم که خیلی چیزا ازش تو ذهنم مونده. بعدا مامانم کلاسم را عوض کرد تا لهجه انگلیسی ام خراب نشه واونموقع یادمه خیلی ناراحت شدم. در یکی از جلسه های کلاسمون بحث سر ذائقه غذایی کشور های مختلف بود. یادمه گفت : شما ها چجوری این غذاها را می خورید؟ غذاهای شما مزه پنبه می دهند. امروز بعد از شاید 18 سال بیاد این جمله اش بودم. سعی کردم کمی با جمله اش بازی کنم.
آدما، دوستی ها، نگاه ها، صحبت ها، رنگ ها ،طعم ها همشون از دم مزه پنبه می دن.
فیلم ها و کتاب هایی که این اواخر دیده ام و خوانده ام، مزه پنبه می دن.
مزه پنبه می ده یعنی فرکانس لازم برای excite من به تراز بالاتر را ندارد.
مزه پنبه می ده یعنی بعدش احساس نمی کنم خوشبختترین آدم روی زمینم.
همه چیز مزه پنبه می ده، عین وبلاگ من.


[Monday, October 31, 2005]   [Link]   [ ]

ابلیس
مفیستوفلس (ابلیس) در نمایشنامه فاوست گوته بصورت سگی به اتاق کار فاوست رفت و او را فریفت.
وقتی فاوست از ابلیس پرسید پس تو کیستی؟ او در جواب می گوید: جزئی از آن نیرویی که همواره خیال بدی در سر می پرورد اما هموراه نیکی می کند.

[Sunday, October 30, 2005]   [Link]   [ ]


اونی که از هیچ چیز چیزی نمی فهمید می پرسه : اضطراب یعنی چه؟

[Saturday, October 29, 2005]   [Link]   [ ]

پایانی بر مستعار نویسی
مطلبی هست که این مدت مرا به خود مشغول کرده. فکر این که چقدر درونمان شبیه زندگی مان است، چقدر کارهایی را که کرده ایم و و راه هایی که رفته ایم ، برخاسته از پویایی وشخصیت درونی ماست. بعد فکر کردم تا چه حد دراین فضای مجازی هم می توانیم شبیه به وبلاگمان باشیم. حداقل وبلاگمان شبیه به قسمتی از ما است که صدایش را شاید تا به حال نشنیده بودیم. چندی پیش که دو تن از دوستان وبلاگ نویس را برای بار اول دیدم به این مطلب پی بردم. یکی بسیار شبیه به وبلاگش بود و دیگری شباهتش اصلا مشخص نبود اولی شخصیت وبلاگش را از آن خود کرده بود و دیگری در وبلاگش زن درونش را می پرواند که با زن بیرونش هر چند تفاوت اساسی داشت اما هر دو جنبه اش هم دوست داشتنی بودند
هر کسی به علتی وبلاگ نویسی را شروع می کند. دوستی می گفت که کسانی که وبلاگ می نویسند حتما دغدغه ای خاص در مورد مسئله ای دارند و برای همین هم می نویسند. هر چند ممکن است این دغدغه در نگاه اول مشخص نباشد. منهم زمانی که این وبلاگ را شروع کردم می خواستم ببینم نوشتن هر روزه چه تاثیری در زندگی روزمره ام می گذارد...
بقیه در وبلاگ Second self.

[Friday, October 28, 2005]   [Link]   [ ]

از شراب تا کفتر
امروز صبح با صدای عشق بازی کفتر هایی که تو بالکن اتاقم لونه کردن از خواب پا شدم. خیلی وقت پیشا یک میز توی بالکن ام گذاشتند و روش هم یک رومیزی انداختند. از وقتی شرابی که زیر این میز بود تبدیل به سرکه شد و دور ریختنش، این مکان تبدیل به مکانی برای عشق بازی و تخم گذاری و بچه داری کفتر ها شد. یاد مامانم می افتم که هر دفعه که اونجا را تمیز می کند، غر می زند و از کثیف کاریشون شکایت می کند. زبانا می گه که می خواد اون میز را بردارد ولی بازهم اون میز اونجاست. این کارش بغیر از دلسوزی برای کفتر ها یک دلیل دیگه ای هم دارد که من می دونم. ته دلش به این اعتقاد دارد که اگر آشیانه حیوونی را ویران کند، همین بلا سر خودش و خانواده اش هم می آید. اینو وقتی مادربزرگم می گفت شنیدم و مطمئنم روی ذهن مادرم حک شده. من اعتقاد دارم توی دل هممون اعم از جاهل و عاقل و روشنفکر و غیر روشنفکر ، به اندازه یک اپسیلون هم که شده خرافات وجود دارد. نمی خوام بحث علمی و یونگی بکنم. اگه می گین نه و وقتی نه می گین از این اتهام عصبی می شوید. پس مطمئن باشید که حتما اینجوریه! چون هرکسی در هر موردی بیشتر پافشاری بکند و ادعا و تاکید داشته باشد، دقیقا در همون مورد می لنگد. حالا اگر با مادرم بحث کنم که خرافاتی عمل می کند حتما انکار می کند.
نتیجه گیری : امروز خواب صبح جمعه ام ضایع شد و دیگر هیچ!

  [Link]   [ ]

تنبون قرمزی
امروز یک گوشی جدید خریدم. گوشی قبلی ام حسابی علیل و مریض شده بود، وقتش رسیده بود که بازنشسته اش کنم. بعد از حرکت پرتابی اش با زاویه θ ای که دقیقا از روی داشبورد به سمت نوک ترمز دستی پرواز کرد، یک زخم به شکل Peace روی پیشونی اش افتاد. یکبار هم لای در ماشین موند! و یک لکه سیاه مثل ماه گرفتگی نصف صورتش را گرفت و عین غده سرطانی روز به روز بزرگتر می شد. بعضی وقتا به این فکر می کنم که شاید طفلکی قصد خود کشی داشته یا همه اینها عملیات انتحاری بوده اند تا من یک گوشی جدید بخرم!! ( اینم از اون توجیح هاست که از عذاب وجدان فرار کنم! )
فرق گوشی جدیدم با قبلی یک چیزی از جنس فرق بین Dos و windows XP است به اضافه اینکه یک پیرهن جیر قرمز جیگر هم تنش کرده و دلبری می کند.
باتشکر از مهندس و دکتره ، جهت همراهی من برای خرید. :* طبق بحث فلسفی ای که موقع آش رشته خوردن بینمون پیش آمد به این نتیجه رسیدیم که زندگی همین است. لذت بردن از کوچکترین چیزهایی که در اطرافمون است، حتی اگر خوردن آش رشته نذری ای باشد که سه تاییمون خجالت می کشیدیم که بگیریمش. اگر کسی نتواند لذت ببرد خر است و از اونم بالاتر اگر خودش نتواند لذت ببرد و نگذارد دیگران هم لذت ببرند گاو است!

[Thursday, October 27, 2005]   [Link]   [ ]

تولدش مبارک


Tango To Evora



امروز با نا امیدی gmail ام را چک کردم، چون تقریبا هر وقت اونجا را چک می کنم inboxام خالیه. با تعجب دیدم که یک میل از
یکی از خواننده هام دارم که تولد وبلاگم را تبریک گفته.خیلی خوشحال شدم وقتی که دیدم خواننده ای غیر از چند تا دوستی که آدرس وبلاگم را خودم بهشون داده بودم دارم! و خیلی ناراحت شدم وقتی دیدم تولد وبلاگ خودم را فراموش کرده ام! می دونستم که اینروزا باید تولد وبلاگم باشد ولی روز دقیقش را نه.به عنوان کادو یکی از آهنگای Loreena McKennitt به اسم Tango to Evora را روی وبلاگم گذاشتم(با تشکر از آیدا جونم). این آهنگ به اندازه رنگ آبی با من عجین است.
دقیقا یک سال پیش با اینکه خیلی وقت بود که دلم می خواست بنویسم، تصمیم گرفتم که وبلاگ داشته باشم. همش با خواندن کتاب تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال و عشق و احساسات بی حدش نسبت به کتاب شروع شد. ساختن این چهاردیواری را کاملا بیاد دارم. اصلا باورم نمی شه که یک سال گذشته...

تولدش مبارک :**


[Tuesday, October 25, 2005]   [Link]   [ ]


گفتند اگه باد بیابون به سرت بخورد خوب می شی.گفتیم چشم.

[Sunday, October 23, 2005]   [Link]   [ ]

جنبش هنر مدرن

از وقتي كه شنيده بودم موزه هنرهاي زيبا آثار غول هاي نقاشي مدرن را به نمايش گذاشته دل تو دلم نبود كه بروم و از نزديك ببينمشون ولي وقت نمي كردم. بعد از انقلاب بخاطر جريانات مشت محكم بر دهان غربيان و هرچيزي كه مربوط به آنها باشد از جمله هنرشان اين نقاشي ها در زيرزمين موزه خاك مي خورده اند، بعبارتي بيش از ربع قرن طول كشيده كه اين گنج پنهان به زحمت و دشواري فاصله چند تا پله زيرزمين تا گالري هاي موزه را بپيمايد. گنجينه اي كه در آن، از امپرسيونيسم و پست امپرسيونيسم گرفته تا اكسپرسيونيسم، فوتوريسم، فوويسم، سوررئاليسم و پاپ آرت، كار به چشم مي خورد.
ديروز بخاطر بعضي از كاراي پايان نامه ام دانشكده فني كار داشتم. موقع برگشت وقتي تاكسي از جلوي موزه هنرهاي زيبا رد مي شد يكهو تصميم گرفتم كه اين وقت را غنيمت بشمرم و سروگوشي آب بدم. از شانس بد يك عده دانشجو براي بازديد آمده بودند و حسابي سروصدا مي كردند. در فاصله يك متري آثار نوار قرمزي را كشيده بودند و اگر پاي كسي از خط عبور مي كرد بعلت وجود سنسورهاي قوي صداي بوق در سالن مي پيچيد كه خيلي دل خراش بود. اما با تمام اين اوصاف ديدن نقاشي هايي نقاشاني كه آثارشان را يا در كتاب ها يا در سايت هاي اينترنتي ديده بودم از نزديك خالي از لطف نبود. گويا تا آخر مهر بيشتر اين نمايشگاه برپانيست. بدم نمياد يك بار ديگر كتاب تاريخ هنرم را زير بغلم بزنم و دوباره بتماشايشان بروم. البته اميدوارم ايندفعه خلوت باشد.
Tehran Museum of Contemporary Art: اينم يك لينك خوب

[Thursday, October 20, 2005]   [Link]   [ ]

بانو و آخرین کولی سایه فروش
مردم از جنس تو می پرسند
می گویم از جنس بغض من است
دندان های سفیدشان
افق نگاهم را
پر می کند.

[Monday, October 17, 2005]   [Link]   [ ]

خیانت عودنواز
"نظرت در مورد این چیه؟ اسمش عود نواز است. " نگاه می کنم. طرح محوی است از یک دختر که داخل هاله ای از رنگ آبی فرو رفته است. بلافاصله جمله ها درون ذهنم نقش می بندد، اما قیافمو شبیه آدمایی می کنم که دارند فکر می کنند. یک کم مکث می کنم، بعد می گم:" او زنی است ظریف اما نه خودنما، زیبا اما نه خیره کننده، آماده برای عشق جسمی و در عین حال خجول. این هاله آبی هم بی شک غم است."
بی مقدمه و با کنجکاوی می پرسد:" فکر می کنی اهل خیانت باشد؟" محکم جواب دادم :"نه" از لحن خشن خودم جا خوردم. سعی کردم بازی تحلیل نقاشی اش را آروم تر ادامه بدم:" البته نه بخاطر ترس از اینکه کسی بفهمد، نه بخاطر احترام به قانون یا اینکه از کودکی مذهبی بار آمده یا با یادآوری ده فرمان به لرزه می افتد. بلکه به این دلیل که ایده ی خیانت با احساس هویتش بیگانه است. بیگانه با رویه ای که برای زندگی اش در نظر گرفته." ته قهوه را سر می کشم. قیافم درهم می ره. تابلو را در بغلش می گیرد.متاسفانه متوجه لحن غریبم شده و الان است که یک تیکه نثارم کند. " جالب است، خیلی مطمئن و با قطعیت در موردش نظر می دی؟ خیلی احساساتی شدی. مگه می شناسیش؟"یک لحظه لحنش شبیه روانپزشکا شد. جوابشو نمی دم. بعضی سوالا جواب ندارند. خوبیه اخلاقش در اینه که منتظر جواب نمی شه. اصراری ندارد هر سوالش جواب داده شود. بعضی وقتا حتی این امکان را به من می دهد که جمله هام را ناتمام بگذارم و او به نفع من جمله هامو تو ذهنش کامل می کند. فنجان قهوه را می دم دستش. یک چرخ می زنم. سرم را روی دسته کاناپه می گذارم و پاهامو به طرفش دراز می کنم. تابلو و فنجان قهوه را روی میز می گذارد و پاهام را ماساژ می دهد. می گه: " فکر نمی کنی من در دنیای واقعیت وجود ندارم و همه اینها مثلا این تابلو، این کاناپه، خود من در خیال تو و ناشی از امواج الکترومغناطیسی ذهن تو هستیم؟" با کنایه بهش می گم:" راستشو بگو الان مشغول زیرو رو کردن نظریات کدوم فیلسوفی؟ بارکلی یا برکلی؟!" به جای جواب دادن سیگاری را آتش می زند. از روی کاناپه بلند می شم. دسته ورق را از روی میز بر می دارم، کف زمین می نشینم و فال ورق می گیرم. بهش می گم:" راستی درباره توچند وقت پیشا در وبلاگم یک پست نوشتم" با نگاه شیطنت بارش بهم می گه: " فکر نمی کنی این یک دلیل محکم برای اینکه من وجود ندارم باشد؟!"

[Sunday, October 16, 2005]   [Link]   [ ]

no warmth, not even pride remained
یک طرف ماشین کز کرده، سرش را به کمربند ایمنی تکیه داده و به خط های سفید جاده خیره شده و تعقیبشون می کند. انگار یهویی وا رفته. احساس می کند دو تا لبش سنگین شده اند و با چسب بهم چسبیدن. پاهاشو انداخته روی هم و پایی را که رو انداخته را تکون می ده.می داند هرچقدر جمع و جورتر بشینه کنترلش بر خودش بیشتره. رژ قرمزی که به لباش زده می خواد پا در بیاره و فرار کند. انگار که صورت رنگ پریده اش آن را به عاریت گرفته و بزور نگهش داشته.
وقتی پیاده می شود می داند که پاهایی که لاک قرمز لب پر شده روی ناخناشه با اندوه بیشتری از گذشته در جهان راه خواهد سپرد ولی باز هم از تصمیمی که گرفته است مطمئن است.

[Saturday, October 15, 2005]   [Link]   [ ]

Me, Myself & Irene

Me, Myself & Irene اسم یکی از فیلم های Jim Carry است که اولین باری که در Channel 2 دیدمش من را خیلی به فکر فرو برد. جیم کری نقش یک پلیس را بازی میکند که دارای دو شخصیت می باشد. یکی از آنها شخصیتی فروتن، افتاده، ملایم، خونسرد، نجیب و رامی است. دیگری پرخاشگر، مهاجم، پر تکاپو و سلطه جوست. حدود یک سوم فیلم شخصیت ابتدایی اش را به نمایش می گذارد. خونسردی و مهربانی بی حدش را نشان می دهد که در مقابل هر گونه تحقیر و حرکتی که به ناحق در موردش انجام می شود گردن می نهد و لبخند می زند.
یک صحنه جالب فیلم وقتی بود که زنش وضع حمل می کرد و او شاهد بدنیا آمدن سه قلوی های سیاه پوستی بود که زنش از یک مرد کوتوله سیاه پوست که جیم کری در شب اول عروسیش از او کتک خورده بود و دم نزده بود، حامله شده بود. که در نهایت زنش او را ترک می کند و او بچه ها را بزرگ می کند.
بعد در دو سوم دیگر فیلم، شخصیت دو گانه او ظاهر می شود. او همچنان همان شخصیت ابتدایی را داراست به علاوه شخصیت دومی که با حمله یک تیک عصبی در او بروز می کند و کنترل حرکات بدنش از دستش خارج می گردد و تبدیل به یک آدم پرخاشگر و سلطه جویی می گردد که دست به دیوانگی می زند و آمادگی این را دارد که خودش را به مخاطره بیندازد.
این دو گانگی شخصیتش، روش و رفتار و طرز برخودش برای دیگران غیر قابل باورست و باعث تعجب همه اطرافیانش می گردد. به طوری که با دیدن یک وجه او باور کردن وجه دیگرش غیر ممکن است و دیگران در برخورد با او دچار مشکل می شوند و تکلیفشان را با او نمی دانند. ادامه فیلم با ماموریت او جهت انتقال دختر جوانی بنام Irene از بازداشتگاه به زندانی دیگر ادامه پیدا می کند...
این فیلم خیلی اغراق شده بنظر می آید ولی اگر خیلی دقیق شویم می بینیم که اطرافمان را آدمایی پر کرده اند که خیلی هاشون مریضی چندگانگی شخصیتیشان خیلی وخیم تر از جیم کری در این فیلم است که اول از همه خودشون آسیب می بینند و در وهله دوم باعث رنجش اطرافیانشان می گردند.

[Thursday, October 13, 2005]   [Link]   [ ]

Un champignon!

Je connais une planète où il y a un Monsieur cramoisi. Il n’a jamais respiré une fleur. Il n’a jamais regardé une étoile. Il n’a jamais aimé personne. Il n’a jamais rien fait d’autre que des additions. Et toute la journée il répète comme toi : « je suis un homme sérieux! je suis un homme sérieux! » et ça le fait gonfler d 'orgueil: Mais ce n’est pas un homme, c’est un champignon!
-Un quoi?
- Un champignon!

“Le petite prince”

+

حدود دو سال پیش، شش جلد کتاب شاهزاده کوچولو به زبان فرانسه را خریدم. چهار تا شو کادو دادم و دو تا دونش باقی مونده. چند وقتیه به یاد گذشته ورقش می زنم و با صدای بلند می خوانمش. انگار این کتاب هیچ وقت کهنه نمی شه...

[Wednesday, October 12, 2005]   [Link]   [ ]

give peace a chance



خونه ما از موقعي كه يادمه صبح ها وقتي صبحونه مي خوريم، راديو Grundig اي را كه بابام عهد قديم (احتمالا زمان جنگ جهاني اول!) از آلمان با خودش آورده روشن است و دارد اخبار BBC را پخش مي كند. و بازم از موقعي كه يادمه من هميشه به روشن بودن اين راديو اعتراض مي كردم و اونقد غر مي زدم و صداش را كم مي كردم تا خاموشش كنند.
امروز صبح در حالي كه صبحانه ام را مي خوردم و از بي خوابي حوصله نداشتم سر خاموش كردن راديو بحث كنم، يكهو اسم جان لنون به گوشم خورد. سريع صداي راديو را بلند كردم.

" Yoko Ono همسر John Lennon خواننده معروف گروه Beatles به مناسبت 65 امين سالگرد تولد همسرش كنسرتي را در ‍‍‍‍‍‍‍‍Japan بر پا مي كند. در حالي كه دقيقا 25 سال از مرگ John Lennon مي گذرد."

به ياد John Lennon تعدادي از آهنگ هاي او را در mp3player ام ريختم و امروز را با او سپري كردم.

[Saturday, October 08, 2005]   [Link]   [ ]

یک روز جمعه
دلم یک کنسرت کلاسیک درست و حسابی می خواست. عقده دل را برای چندی با دیدن شاهکار
Mozart: Die Zauberflöte [The Magic Flute], Wolfgang Amadeus Mozart التیام بخشیدم. واقعا عالی بود.
چی می شد من در وین بدنیا می آمدم؟

+

کتاب شب پیشگویی پل استر را امروز شروع کردم. بعد از کشور آخرین ها این دومین کتابی است که ازش می خوانم. فعلا روی این نویسنده و کتاباش zoom کرده ام.( به زبان دیگر گیر داده ام)

+

شنیدم قیمت عضویت باشگاه انقلاب در نیم سال دوم با تخفیف دانشجویی 23000 تومان شده است. داشتم فکر می کردم این قیمت برابر با نیم ساعت مشاوره یا تحلیل یک دکتر روانپزشک است. و کمکی که ورزش به آدمای افسرده می کند خیلی بیشتر از اون نیم ساعت است که بعلت مشکلات مالی می تواند حداکثر ماهی یکبار تکرار بشه!

فعلا همین :)

[Friday, October 07, 2005]   [Link]   [ ]

سردم بود
می گفت امشب شب جمعه است. جمع کثیری از مردم این شهر امشب به ارگاسم می رسند. آدمای بی کس و کاری مثل من سرشون را می گذارند رو بالش، تا صبح می خوابند و خرخر می کنند و با خرخرشون بقیه را هم بی خواب می کنند و آدمای مستی مثل تو احتمالا تا صبح گریه می کنند.

[Thursday, October 06, 2005]   [Link]   [ ]

ART


اثر QUINO

[Tuesday, October 04, 2005]   [Link]   [ ]

تعلیق و تعلق
می دانی؟
ميان تعلق تا تعليق فاصله به قدر يک حرف است. گاه به قدر يک کلمه، به قدر يک جمله. به همين سادگی از تعلق که نهايت آرامش خاطر است و اطمينان و امنيت، سُر می خوری به قعر تعليق که آخر ناآرامی ست و آشفتگی و بی مکانی. گاه تنها يک جمله ی کوتاه کافی ست تا چندباره و هزار باره رها شوی ميان جزيره ی سرگردانی، بی آن که پايت بر زمين باشد و گم شدنت را سرانجامی.
متعلق که باشی، هميشه جايی هست که حتا پس از هزار توفان بتوان ردت را آن جا جست، نشانت را يافت. معلق که باشی اما، هر توفان با خود می بردت تا هر جا، تا دهليزهای تودرتوی بی روزن بی سرانجام. بی آن که ردی، نشانی، يا پاره ی پيراهنی حتا بر خارهای راه به جای مانده باشد.
می بينی؟
معلق که باشی جامانده هايت را هم باد به تاراج می برد.

و حالا اين من
همين منی که از من به جا مانده، بازی جديدی را ياد گرفته.

حالا ديگر روزها و ماه های زيادی ست که روی لبه راه رفتن را آموخته ام. روی لبه ی جوی کنار خيابان، لبه ی جدول کنار پياده رو.. لبه ی زندگی.. مرز ميان تعلق و تعليق.. مرز ميان هستی و نيستی.
حالا ديگر مدت هاست که روی لبه راه می روم.. روی مرز.
از وبلاگ limerence
+
انگار بعضی از نوشته ها توی مغز استخوان آدم رسوخ می کنن. مدتی ها پیش این پست را در وبلاگ دوستم خوانده بودم. چند وقتیه که با دوکلمه تعلیق و تعلق تو ذهنم بازی می کردم. به مغزم فشار می آوردم که جمله هایش را بیاد بیاورم. چون وبلاگش آرشیو ندارد، ازش خواهش کردم برام بفرستتش.
دوستت دارم هزار تا :*

  [Link]   [ ]

[Monday, October 03, 2005]   [Link]   [ ]

inevitable
تمام اون ترس ها، تمام اون دست و پازدن ها، تمام اون دلشوره ها و تردید ها مال زمانی است که اجتناب ناپذیر اتفاق نیافتاده باشد. بعد از وقوع اجتناب ناپذیر می موند یک حس سرخوردگی و پوچی، یک غرور عصا قورت داده، یک آینده بی رنگ و گذشته انکار ناپذیری که عین تافته هزار رنگی می موند که هر دفعه بر می گردی بهش نگاه می کنی به یک رنگ می بینیش.

خوابیدی بدون لالایی و قصه، بگیر آسوده بخواب بی درد و غصه، دیگر کابوس زمستون نمی بینی، توی خواب گلای حسرت نمی چینی، دیگه خورشید چهرتو نمی سوزونه، جای سیلی های باد روش نمی مونه، دیگه بیدار نمی شی با نگرونی یا با تردید که بری یا که بمونی…
شب بخیر

  [Link]   [ ]

درویش

درویش از اون پیرمرد های گوگولیه که حضورش به تمام دور و برش جان می دهد و آرامش می بخشد. از اون آرامش های بی غل و غشی که دیگر دور و برمان دیده نمی شود. نگاه شوخ و شنگی دارد که بالای گونه های آویزان و خاکستری اش می رقصند و سبیل پرپشت سفیدی که جلب توجه می کند و باعث می شود بقیه صورتش را ندیده بگیری. یادم رفت بگم. درویش همسایمونه و این اسم را من روش گذاشتم.
مدتی بود که مریض شده بود. غیبت اش از روی حیاط بهم ریخته خونشون که بخاطر رسیدگی مداوم او مثل قطعه کوچکی از بهشت است کاملا معلوم بود. استخری که همیشه در اون موقع سال صدای فواره هاش می آمد و با دیدن رنگ آبی اش دل آدم باز می شد، با برگ درختان پر شده بود . دیگه دلم نمیومد از بالکن آشپزخونمون حیاطشون را نگاه کنم. به یاد لبخندی که همیشه به صورت دارد می افتادم و ترس تمام دلم را می گرفت که ممکنه دیگه این لبخند را نبینم.
اول مهر که از خانه خارج شدم، دیدم پای یکی از درخت های نوپایی را که تازه در قطعه زمین کوچکی که متروک بود کاشته اند، یک تابلوی سیاه را با طناب به درخت بسته اند.

"سلام
بچه ها این درختها را برای شما گلهای زندگی کاشتیم. از اینها مواظبت کنید. قربان همه شما"

با دیدن تابلو ذوق کردم. کار، کار درویش بود. دوباره روحیه زندگی را که درویش به کوچمون سرازیر می کرد حس کردم. از ته دلم آرزو کردم که درویش همیشه سالم و سلامت باشه.

[Saturday, October 01, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]