ميای با هم دوست بشيم؟
آخيش! بالاخره ساختمش. خيلی وقت بود که آرزوش را تو دلم داشتم. حالا ديگه صاحب يک خونه شدم. چون سواد بنايی ندارم به نظرم کار سختی می اومد. هنوز خونم کامل نيست. فعلا يک چارديواری دارم با يک سقف شيشه ای. نقشه ها برای خونم دارم. رنگ و لعابش موقتيه.يک ذره که جا افتادم آستينامو می زنم بالا و به برو روش می رسم.با حوصله گچ کاری کردن را ياد می گيرم و رنگ جديدی بهش می زنم. فعلا تصميم نگرفتم که رنگش چه طعمی داشته باشه. دوست دارم تابلوهای خوشگل به در و ديوارش آويزون کنم. دلم می خواد که يک باغچه کوچولو هم جلوی خونم داشته باشم. گلاشو خودم می کارم تا هميشه گل تازه و طبيعی روی ميزم داشته باشم. شايد چارديواری ام را تبديل به شش ديواری کردم. شايد شش ديواری ام حضرت مريم دنيای شش ديواری ها باشه و برام شش ديواری بدنيا بیاره.ااا ... چرا زودتر به ذهنم نرسيد. ممکنه حضرت مريم دنيای شش ديواری ها بتونه برام چندين قلو به دنیا بیاره. آخه می دونين چون لزومی ندارد که تو دنيای شش ديواری ها حتما مثل حضرت مريم ما يک مسيح به دنيا بياره. می تونم صاحب مسيحک های متعدد يا شايدم متفاوت بشم. البته بشيم... بازم ذهن انتزاعی من داره موتورش روشن می شه و اگه راه بيفته حالا حالا ها ول کن نيست. فعلا کاتش می کنم و ذهنم را به سمت بارو بنديل های متفاوتی که پشت چارديواری ام به طور آماده باش و معذب ايستادن معطوف می کنم. می خوام يواش يواش برم به سراغشون. يه دستکش دستم می کنم و دونه دونه بازشون می کنم و با يک دستمال چارخونه گردشون را می گيرم. خيلی هاشون تار عنکبوت گرفتن چون مدتهاست که سراغشون نرفتم. بعضی ها تو گونی و بعضی ها توی کارتن هستن. می دونين از اون گونی ها که موقع جنگ برای کمک به جبهه به مدرسه می برديم. اينا متعلق به کودکی من هستن.ولی کارتن هام رنگ های متفاوتی دارن و بنا به سال های مختلف زندگی ام آبی، خاکستری ، سياه، زرد، قرمز،...هستن. خلاصه همه طيف رنگ ها را در بر می گيرن. بعد می خوام برای تک تک گوشه های خونه ام و اتاقاش تصميم بگيرم که با چی پرش کنم. اما از حالا می دونم که يکی از اونا را به کتابخونه ام اختصاص می دم. يک اتاق پر از کتاب از کف زمين تا سقف با بوی آشنا و آرامش بخش کتاب. اگه يک موقع گذرتون به اينورا افتاد اگر دوست داشتين يک تور کتابخونه گردی حتما براتون می گذارم. توی خونم می خوام راحت باشم. هميشه شيک و تميز و شاد نيستم.دوست دارم بعضی وقتا با پای برهنه و لباسای رنگ و رو رفته راه برم يا لم بدم و قهوه بخورم. دلم می خواد توی باغچه ام خاک بازی کنم يا از تک درختم بالا برم. دلم می خوادوقتی شادم از ته دلم بخندم یا اگه افسرده ام يا شايدم اگه بی هيچ علتی دلم گرفته يک گوشه کز کنم و اشک بريزم.راستی دلم می خواد که براتون آشپزی کنم. غذاهای جور واجور با طعم های مختلف.تند، تلخ، شور،شيرين، بی مزه. بعضی وقتا با ظاهری آراسته و تزیین شده و بعضی وقتا کاملا ساده و عريان.راستش تا حالا هر غذایی رو که پختم بجز خودم هيچ کس ديگه ای اونا رو نچشيده به خاطر همين هيجان زده ام و خوشحال و در عين حال مضطرب. می دونين کلمه مضطرب از کجا سرو کلش پيدا شده؟ بذارين براتون توضيح بدم. ذهن من ور های مختلفی داره که هر کدوم برای خودشون يک دولت مستقلی رو تشکيل می دن و گاهی با هم ديگه ديالوگ دارن و اکثرا با هم در تضاد و جنگ به سر می برن. مثلا ور مايوس ذهنم تو گوشم زمزمه می کنه که : It is only fantasy! . که دوباره دچار خيالبافی شدی. هميشه هر وقت به يکی از آرزوهام که امکان رسيدن بهش نزديکه فکر می کنم و يا در راستاش قدم بر می دارم، دچار وحشت می شم. يک ترس ديرينه. می ترسم مثل خيلی از آرزو هام بشه که نصفه رهاشون کردم و يا اصلا جرات نکردم که دنبالشون برم. ور شاکی ذهنم می گه : چه خبرته بابا ! مگه می خواهی آپولو هوا کنی؟ نو برشو که نياوردی! ور گوگولی ذهنم با خونه ام ديالوگ می کنه : سلام! خونه عزيزم دوستت دارم، تو هم منو دوست داری؟ ميای با هم دوست شيم؟ فکر می کنی کسی به ما سر بزند ؟ قول می دم خودم بهت سر بزنم. فعلا ! :*
[Monday, October 25, 2004]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot