درویش

درویش از اون پیرمرد های گوگولیه که حضورش به تمام دور و برش جان می دهد و آرامش می بخشد. از اون آرامش های بی غل و غشی که دیگر دور و برمان دیده نمی شود. نگاه شوخ و شنگی دارد که بالای گونه های آویزان و خاکستری اش می رقصند و سبیل پرپشت سفیدی که جلب توجه می کند و باعث می شود بقیه صورتش را ندیده بگیری. یادم رفت بگم. درویش همسایمونه و این اسم را من روش گذاشتم.
مدتی بود که مریض شده بود. غیبت اش از روی حیاط بهم ریخته خونشون که بخاطر رسیدگی مداوم او مثل قطعه کوچکی از بهشت است کاملا معلوم بود. استخری که همیشه در اون موقع سال صدای فواره هاش می آمد و با دیدن رنگ آبی اش دل آدم باز می شد، با برگ درختان پر شده بود . دیگه دلم نمیومد از بالکن آشپزخونمون حیاطشون را نگاه کنم. به یاد لبخندی که همیشه به صورت دارد می افتادم و ترس تمام دلم را می گرفت که ممکنه دیگه این لبخند را نبینم.
اول مهر که از خانه خارج شدم، دیدم پای یکی از درخت های نوپایی را که تازه در قطعه زمین کوچکی که متروک بود کاشته اند، یک تابلوی سیاه را با طناب به درخت بسته اند.

"سلام
بچه ها این درختها را برای شما گلهای زندگی کاشتیم. از اینها مواظبت کنید. قربان همه شما"

با دیدن تابلو ذوق کردم. کار، کار درویش بود. دوباره روحیه زندگی را که درویش به کوچمون سرازیر می کرد حس کردم. از ته دلم آرزو کردم که درویش همیشه سالم و سلامت باشه.

[Saturday, October 01, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]