از اول هم نمیخواست هفت نفره بخرد ولی فروشنده قانعش کرده بود که اگر الان هفت نفره را یکجا بخرد به صرفه تر از آن است که بعد ها بخواهد دو تا یک نفره به مبلمانش اضافه کند . ماشین حساب را برداشته بود و جوری محاسبه کرده بود که آخرسر نیم نفر به نفع خریدار میشد . او هم خریده بود . از خودش تعجب میکرد که زمانی خیال کرده بوده میتواند شش نفر را دور و بر خود جمع کند. باید از همان فروشنده ی مبل میپرسید چطورر میشود همان نیم نفر را جوری راضی نگه داشت که اگر سالی ... ماهی ... عصر دلگیری هوس کردی چایت را با او بخوری بهانه نیاورد و بیاید روی نیم نفر از مبلمانت بنشیند و در سکوت چای بخورد .
آنجا که پنچرگیری ها تمام می شوند . جامد حبیبی . نشر ققنوس
وبلاگ جزیره
[Sunday, May 31, 2009]
[
Link] [
]
چقدر این شعر اخوان مرا می ترساند...
" هی فلانی!
زندگی شاید همین باشد! "
(
+)
[
Link] [
]
نمیدانم خوب است یا بد. تا بوده همین بوده. وقتی کسی که دوستش دارم یک قدم به من نزدیک میشود من نیم قدم به سمتش برمیدارم، وقتی یک قدم از من دور میشود من دو قدم از او دور میشوم ... دور میشوم. (
+)
[Thursday, May 28, 2009]
[
Link] [
]
Doorknob - communication
شاید برای شما هم پیش آمده باشد، نشستهاید به گفتوگو با دوستی، یک ساعت، دو ساعت، بلکه هم بیشتر، حرف زدهاید و بحث کردهاید، هیچی به هیچی، یعنی ضرر نکردهاید، فایدهای هم نبُردهاید. امّا وقتِ خداحافظی، همینطوری که دوستتان میخواهد برود، مثلن ایستاده جلوی در، دستش روی دستگیره است، قبلِ ختم کلام، حرفی را میگوید که با گفتناش دهان شما باز میماند تا کجاااااا! یکهو میشنوی که میگوید: «راستی، من از همسرم جدا شدم!»
آیا بعدتر با خودتان فکر کردهاید یعنی چی میشود که آدم همچین حرفهایی را میگذارد برای وقتِ رفتن؟ قدر مسلّم اینطوری نبوده که دوستِ آدم یک موضوعی، شبیه جدایی از همسرش را، فراموش کرده باشد و یکهو دمِ رفتن به خاطر آورده و گفته و …
نه! دوستِ آدم همچین موضوعی را گذاشته برای آن زمانیکه مطمئن باشد دیگر وقتی نیست برای تعریف و توضیح بیشتر. بعد، شما با خودت فکر میکنی چهطور چیزی نگفت؟ این همه با تو نشسته، حرف زده امّا … کمکم یادت میآید عکسالعملهای دوستات را در همهی مدّتی که مشغول بودید به گفتوگو، با خودت میگویی: اوه، پس بگو چرا خوشحال نشد از ازدواجِ زهرا یا چرا غم نشست به چهرهاش وقتی دربارهی خالهی پیر تنهایش میگفت و … تازهتازه، دوزاریات میافتد که ای دل غافل! شاید هم نه، دوست آدم هیچ کنش و واکنش مرتبطی را نشان نداده باشد از خودش، خودداری محض!
«ارتباط دستگیرهای» (Doorknob - communication) یکی از سرفصلهای درسی ما بود در دانشگاه. یکجور علامت است که نشان میدهد آدم دچار یکجور تضادعاطفی شدید است برای گفتن/ناگفتن حرفی. حالا یا آن حرف دربارهی یک موضوع تابویی است یا حرفی که صحبت کردن دربارهی آن سخت است و غمانگیز. آدم دوست دارد دربارهی آن با کسی حرف بزند امّا مقاومتهایی هم وجود دارد. هی با خودمان درگیر هستیم که آخر بگوییم یا بیخیالی طی کنیم؟ درنهایت، زمانی که اطمینان داریم وقت کافی وجود ندارد برای طرح کامل موضوع، اشاره میکنیم بهش تا قدری آسودهخاطر شویم.
اینجور اوقات، اگر شما دوست خوبی باشی، این نشانه را درک میکنی، یادت میماند دوباره که این آدمِ رفیق را دیدی، یکجوری بگویی و برخورد کنی که یعنی ترس و تنهایی او را فهمیدهای. بهدور از پیشداوری، همدم میشوی برایش تا دستکم با یکی حرف بزند از رنجها و دردهایش. اگر هم میبینی همچین توانی را در خود سراغ نداری، لطفن زبان به دهان بگیر و پند و نصیحتهای طوطیوارِ پُرطعنهات را بگذار برای خودت. محض ارضای فضولی هم دوباره این موضوع را طرح نکن. اگر بلد نیستی باری از دوشِ رفیقات برداری، دیگر درد اضافهکُن نباش! اینطوری دوستتری.
(
+)
+
حریم روح آدمی،گاهی سر جمع حرف هایی است که نمی زند. (
+)
[
Link] [
]
شبی بود به یاد ماندنی. زنده باد پروانه هام. زنده باد خودم و زنده باد دوستان نازنینم که باعث شدن "حس دوست داشتنی بودن" ام گل بکند و بدونم هنوز هم توانایی هامو حفظ کردم و کافیه که لب تر کنم. حالا وارد جزئیات نمی شم. فعلا فظ :دی
[
Link] [
]
[Tuesday, May 26, 2009]
[
Link] [
]
[
Link] [
]
“i’ve learned that people will forget what you said, people will forget what you did, but people will never forget how you made them feel”
-maya angelou (
+)
[
Link] [
]
آقا جون به تو چه؟
شب کابوس دیدم ایرانم و بالاخره بر خلاف مبارزات نفس گیر و برخلاف میل، تن دادم که دماغم رو عمل کنم و اون قوز کوچولو رو که چونان خاری بر چشم همگان می رفت را بردارم. جزئیات یادمه. محل عمل یه جایی تو مایه های دندون پزشکی بود و هیچ دردی هم نداشت. جالب اینجاست که بعد از عمل هیچ بنی بشری متوجه تغییرات دماغم نشد و هیچ کامنتی نداد! هی به همه نگاه می کردم که بابا بالاخره عمل کردم ببینین الان دماغم صاف صاف است. اما انگار نه انگار هیچ کی اصلا نمی فهمید که عمل کردم.
باور کنید در مدتی که اینجا هستم قوز دماغم رو فراموش کردم و از حالت دفاعی اومدم بیرون. از بس که اینجا بر عکس ایران کسی حق خودش نمی دونه که از این مدل کامنتا بده. به جان خودم اینجا از بنی بشری کامنتی نازکتر از گل نشنیدم. همش می گن سرت قشنگه،دمت قشنگه... دیگه بدجنسشون که می خواد حالتو بگیره و بگه امروز زشت شدی خیلی محتاطانه می گه: "امروز خیلی خسته به نظر میای" (اینم از خبث باطنی اش خبر دارم، اگر نه تکه به نظر نمیاد)
الهی مار بگزد زبانی را که گیر به دماغ دیگران می ده و وقتی می گی خیلی ممنون از کامنتتون ولی من راضی ام به همینی که دارم بازم ول نمی کنه و بلافاصه با ابروهای بالا رفته میگه: "آخه چرا؟!!"
آقا شاید یکی از خود شیفته است و اون قوز لامصب رو دوست داره و حوصله هم نداره هیچ گونه توضیحی بده. همین والسلام. تو خوابم راحت نمی گذارن آدمو!
[Monday, May 25, 2009]
[
Link] [
]
Sepi Lamehi's website launchمثل همیشه متفاوت و جسور و آزاد. دوسشون داشتم به دلایلی...
[Sunday, May 24, 2009]
[
Link] [
]
گله نکن، به دل نگیر از من، که گاهی با همهها میخندم و لبخند، اما با تو اشک و آه.
با همهها خسته نیستم و میتوانم، با تو جان ندارم و نمیتوانم.
گله نکن که از همهها میشنوم و به رو نمیآورم و به دل میگیرم، اما با تو، از تو، میشنوم و طاقت نمیآورم؛ میگویم و به رو میآورم که به دل نگیرم.
باور کن کم ماندهاند از آنها که من با آنها، من ماندهام.
باور کن کم ماندهاند از آنها که کنارشان این ردای سنگین را میتوانم بردارم از دوش، سبک شوم، و بیخجالت، گیرم که با اندوه، خودم باشم.
ببخش من را٬ تحملام کن گاهی، بگذار که فراموش نکنم این من را، که بتوانم خودم را تاب بیاورم.
(
+)
[
Link] [
]
*
بعد از بی خوابی شبانه
بعد از سردرد صبحانه
بعد از دعوای گیرانه
بعد از قلبی آرزده
بعد از روانی پریشیده
بعد از اعصابی روزبه انه. (اشاره به بیمارستان روزبه)
بعد از افسردگی همواره
پس کی میایی ای ستاره رهایی بخش من؟
[Saturday, May 23, 2009]
[
Link] [
]
روزهایی هست که آدم نیاز دارد نه کار کند ، نه عذاب وجدان کار نکردن داشته باشد . نه به کتابهای نخوانده اش فکر کند نه دلش به حال قلب ریده شده خودش بسوزد . نه از کسی دلخور باشد ، نه از توجه کسی تشکر کند . نه یاد لیست خریدش بیفتد ، نه یاد چگونگی کیفیت سال آینده اش. روزهایی هست که آدم فقط باید بنشیند ، بستنی پسته ای لیس بزند و با خوشی توی یوتیوپ بچرخد و پاهایش را تکان دهد (
+)
[
Link] [
]
moveable feast
If you are lucky enough to have lived in Paris as a young woman, then wherever you go for the rest of your life, it stays with you, for Paris is a moveable feast.”
-Hemingway (
+)
[Friday, May 22, 2009]
[
Link] [
]
راستی امروز ششمین ماهه.
هاهاها... نمی دونم چرا یاده "راستی خودمم آق بابام" افتادم.
[Thursday, May 21, 2009]
[
Link] [
]
یه کارایی هستن که باید بالاخره یه زمانی رو براشون کنار بگذاری و انجامشون بدی. امروز من، می شه گفت صرف این کارا شد.
1) نزدیک دو هفته بود که دوچرخه ام پنچر شده بود. امروز بعد از دیدن یه خودآموز پنچر گیری در اینترنت خودم دست به کار شدم و بعد از خرید آفتابه لگن در عرض جیک ثانیه دوچرخه رو از حالت لنگ در هوایی در آوردم.
2) فرم های دنگ و فنگ داره بیمه م رو پر کردم و پست کردم به امید اینکه پول دوا درمون ام رو از حلقومشون در آرم.
3) دسک تاپ و لپ تاپم رو آب و جارو و اورگانایزد کردم و یه بک آپ اساسی گرفتم.
4) چهار تا دفتر
Black n’ Red اینترنتی سفارش دادم چون هیچ جایی پیدا نمی شدن. از موقعی که ریپورت های روزانه ام رو تو این دفتر می نویسم به ریسرچم علاقه مند شدم. جدی می گم.
5) خیلی وقت بود که باید پتانسیل یکی از کد ها رو از تو دل کد در میاوردم و می گذاشتم تو یه ساب روتین و به علت فراخی با**سن هی عقب می انداختم. امروز نسبتا شرش کنده شد.
6) زنیت برای خودش از
اینا خرید. عاشق شدم چه عاشق شدنی! اونقد راحته که خدا می دونه. شاید منم برای تولد یه نفر براش بخرم. :دی حالا اصلا عکسشم می گذارم.
بسه دیگه! الانم آش و لاش پای تلویزیون نشستم و دارم ساب وی (میت بال) که از بغل خونه ام گرفتم می زنم. اول می خواستم بیام و تخم مرغ درست کنم که یادم افتاد نون ندارم. خوشبختانه بغل دست خونه ام یه ساب وی و یه استارباکس و یه غذای مکزیکی فروشی وجود داره. برای همین مطمئنا هیچ وقت از گرسنگی نخواهم مرد.
[
Link] [
]
آدمها بايد بلد باشند وقتی کسی بهشان میگويد بايد بروم، يعنی بايد برود..
اوهوم..
بعد خوب اينجوریست که بعضی بعدازظهرها خانه برق میزند و يکجورِ خوبی خنک و خلوت و دلچسب است.. انگار يک نصفه طالبی را با رندهی ريز دسته قرمز رنديده باشیش توی ليوان بزرگِ آبجوخوری، يکجوری که آب سبز ملايمش معلق مانده باشد ميان کيوبهای کوچک يخ و قاشق نقرهایِ باريک و بلند.. بعد بفهمینفهمی بوی عرق شاهنسترن هم هرازگاهی بپيچد توی هوا.. رگهی آفتاب دمِ عصر هم ردش افتاده باشد روی فرش خشتیِ چارگوش کف زمين.. بعد همانجور که خودت را رها کردهای توی قصهی کتاب و داری با انگشتت قطعههای يخ را هل میدهی پايين، موبايلت سوتزنان صفحهاش را به رخ بکشد که هوی، من هستم هنوزها.. بعد همانجور که با دست چپ گوشهی بالای صفحهی شصتونه را نگه داشتهای، همانجور که دست راستت دارد برای خودش يخهای کوچک سربههوا را هل میدهد پايين، آنقدر اسمش را تماشا کنی تا خسته شود سوت زدن از سرش بيفتد.. بعد با خودت فکر کنی چه دلم حرف نزدن میخواهد با آدم پشت آن شماره آدمِ پشت آن اسم.. با خودت فکر کنی چه حس سبُکِ خوبِ قابل احترامی.. چه روراست شدهام با زنِ ملاحظهکاری که توی من است.. بعد با خودت فکر کنی چه دلم جاکن شدن میخواهد دوباره، ازينجا، ازين اسمها، ازين شمارهها، ازين کلمهها.. بعد..
بعد يادِ حرف تو میافتم.. برايم از دلنگرانیهايت نوشته بودی.. از «حزنِ پریشانِ نیامدههای کاشهیچوقتنیاید».. از «کورهراههایی که سر یک پیچِ ناغافل، من جا بمانم و تو راهت را بکشی و بروی».. از «بس که آدمِ ماندن ندیدم تو را».. بعد با خودم فکر میکنم اوهوم.. راست میگويی انگار.. هميشه وقتی رسيده که ديگر آدمِ ماندن نبودهام.. که سبُک شدهام آرام ماندهام ازين نماندن، ازين رفتنام..
اما حالا وسط همين رخوتِ دلچسبِ بعدازظهر بهاریِ آخر هفته، اين را برايت يادداشت میگذارم اينجا، که يادت باشد يک وقتی يک روزی شبی توی يکی از همان وقتهای سرِ فرصتمان، که نشستهام توی بغلت دستهايت پيچيده دورم دنيا امن و امان است در آغوشت، ازم بپرسی برايت بگويم چی شد چهجوری میشود آرام و روراست و سبُک خودت را ببينی که داری میروی، که رفتهای.. که يعنی هميشه هم اينجوری نبوده اينجوری نيست که من آدمِ هميشهنماندن باشم، نه.. آدمها هم زيادآدمِ نگهداشتن نيستند.. آدمها دلشان میخواهد به جای تورابرایخودشاننگهداشتن، تو را برای خودشان داشته باشند.. بعد اينجوری میشود که رشتهی نگهداشتهگیها گره میخورد به داشتهها و ناداشتهها و الخ، بعد يکهو میبينی ديگر چيزی نيست چيزی نمانده برای نگاهداشتنات.. بعد میشوی آدمِ نماندن، آدمِ رفتن..
اوهوم.. يادم بينداز يک وقتی يواشکی زير گوشت بگويم چهکار کنی برای نگهداشتنام.. نرفتنام.. که بگويم میمانم، نمیرومات..(
+)
[Wednesday, May 20, 2009]
[
Link] [
]
:))
برای ریاست جمهوری ما یک چگوارا میخواهیم که ضمنا گاندی باشد و در عین حال مسلمان و شبیه حضرت علی و در عین حال سکولار و حتی لاییک که در متن همه جریانات از اول انقلاب بوده باشد، اما با هیچ کسی، دوستی و یا مراوده و یا دشمنی نکرده باشد، و خیلی هم با تجربه باشد، اما قاطی هیچ جریانی نبوده باشد. و بعد از مدتی طولانی شکنجه و اعتصاب غذا شهید شده باشد
محسن مخملباف
+
وای خیلی چسبید!
[Tuesday, May 19, 2009]
[
Link] [
]
(
+)
[Sunday, May 17, 2009]
[
Link] [
]
جوانتر! که بودیم هروقت صحبت از رشته تخصصی میشد و من میگفتم روانپزشکی، دوستانم سربهسرم میگذاشتند که اولین مریض خودکشی کرده که بیاید زیر دست تو، یکی میخوابانی بیخ گوش همراهانش که چرا مزاحم مردن مردم میشوید و بعد هم یک نسخهی بی کم و کاست میدهی دست مریض که اینبار دیگر مو لای درز خودکشیاش نرود.
به این شوری نیست، اما راست است. در کسوت یک پزشک حق ندارم این کار را بکنم. برای اطرافیانم هم لابد به در و دیوار خواهم زد که به زندگی برگردند. در چارچوب یک نظر اما فکر میکنم هر موجود عقلرسی حق دارد تصمیم بگیرد که بمیرد. شاید به چنین آدمی فقط یه دوره داروی ضد افسردگی پیشنهاد کنم تا مطمئن شود تصمیمش صرفا به خاطر افت نوروترانسمیترهای کذایی نیست. صبر کند و اثر کامل دارو را ببیند و بعد اگر هنوز مجموعه دلایل و شرایط به سوی خودکشی سوقش میداد ... به سلامت.
یک انسان بالغ به این نتیجه رسیده که هیچ چیز، نه طعم گس گوجه سبز، نه خرمن موهای دختر همسایه، نه چرت مرغوب بعدازظهر تابستان، نه نارنجی لادنهای پشت پنجره، نه چنارهای خیابان ولیعصر، نه غمزهی ویولون بیژن مرتضوی، نه کوبش تننواز یک شعر، نه غم انسانی یک فیلم، نه همراهی نادیدهی یک وبلاگ، نه حتی خواهش نرم یک دوست، به زحمت نفس کشیدن نمیارزد. من در چنین شرایطی فقط میتوانم کنار بنشینم و بگویم اگر مطمئن نیستی : بمان. اگر مطمئن هستی : به سلامت.
(
+)
[
Link] [
]
دلم برایش سوخت. برای وفاداریش به خاطره ها و گذشته! خاطره به خودی خودی ارزشی ندارد. زمان ارزش ایجاد نمی کند. چه یک سال چه سی سال. ارزش در شاد بودن است. در زندگی کردن. اگر گروهی بنابر عقیده مذهبیشان سی سال موی زیر بغلشان را کوتاه نمی کنند. این سی سال زمان به خودی خود ارزش و زیبایی برای پشم زیر بغلشان نمی آورد. رابطه بیمار و مخرب هر چقدر هم قدمت داشته باشد مخرب است. من دیگر برای خانم وبلاگ نویس نامه نخواهم نوشت . کاش روزی ننشیند روی مبل و با خودش فکر کند که سی سال خاطره تنهایی٬ رنج٬ در بالش و زیر دوش گریه کردن و در منته الیه رختخواب مچاله شدن دارد!(
+)
[
Link] [
]
انگار همه چیز خیلی جدی جدی داره جدی جدی می شه ولی خیلی آروم آروم.
هاهاها... خیلی ترکی شد؟ :دی
[Saturday, May 16, 2009]
[
Link] [
]
کم کم لحظه های حمله اشک و گریه چیزی از دلتنگی تویش نمانده. انگار جای همه چیز را دردی می گیرد که اسم ندارد. دردی روی شانه ام و توی دلم. دردی که از بیرون نگاهم می کند و پوزخند می زند بهم. مثل وقتهایی که می نویسد "صبورانه منتظرم". مثل وقتهایی که می گوید "نکنه تو واسه کنکور بچه دار نمی شی...من یه کاریش می کنم..." مثل وقتهایی که حتی خجالت می کشم جواب تلفن پیرمرد را بدهم که برایم پیغام گذاشته. یاوقتهایی که همه دیگران مراعاتم را می کنند. مواظبمند. که یک وقت گریه ام نگیرد. دلم تنگ نشود. فکر نکنم کسی دلش تنگ شده. همه چیز را بی اهمیت تعریف می کنند. دردها را با خنده و شادی. یک جوری که نفهمم که نیستم و نبوده ام...
صدای قهقهه بلندی تمام بدنم را به رعشه می اندازد. می ترسم توی آینه را نگاه کنم.
سیگار می کشم. تند تند تند......
و مثل معتادهای در حال ترک هی به خودم می گویم تقصیر تو نیست....
(
+)
[
Link] [
]
:D
- Do you know the difference between God and a Physicist?
.
.
.
.
.
answer : God is not a Physicist!
[
Link] [
]
امروز صبح توی چشممو با مداد سیاه کردم. عینکمو درآوردم و نگاش می کنم تا دوز کمپلیمان صبحانه ام رو بگیرم و برم سر کارم. اونم طبق معمول اندر وصف چشم ابروی سیاه اینجانب کم نمی گذارد. در همین اوضاع و احوال است که یهو پاشو گذاشت رو ترمز و شانس آوردیم که با ماشین جلویی تصادف نکردیم. هم عصبی است و هم خنده اش گرفته. می گه: مطمئنا منفورترین کسی که می تونستیم امروز صبح باهاش تصادف کنیم این "از هول" است!
بعد که نگاه کردم یه تراک سفید جلومون دیدم. بازم متوجه نشدم تا عینکمو گذاشتم و دیدم پشت تراکش نوشته :
I WILL KEEP MY FREEDOM, MY GUNS AND MY MONEY. YOU CAN KEEP YOUR “CHANGE” !
از ابتکار سازنده این جمله برای جذی مخاطب های خودش (احتمالا رنج red neck ها) خداییش خیلی خوشم اومد.
[
Link] [
]
این که ترانه مثل کفتار می خندد ، این که بردیا خیلی متعصب است ، مریم زیادی عرفان زده ست ، ... این ها واقعیت زندگی تو نبود . ترانه اگر مثل کفتار هم نمی خندید ، چیزی در درون تو تکان نمی خورد . یعنی می خواهم بگویم ، جایی درون قلبت ، دارد کپک می زند و تو فکر می کنی با جا به جا کردن آدم ها ، همه چیز درست می شود . تو فکر می کنی اگر ترانه را سه سال و پنج ماه پیش دیده بودی درست تر بود .
واقعیت اما این است ؛ این که ترانه حالا و درست حالا ، با زندگی محقرانهء ناچیز تو رو به رو شده یا به قول خودت مثل بمب ساعتی افتاده توی زندگیت و هر لحظه انتظار انفجار می رود ، یعنی ترانه حالا و درست حالا باید می افتاد توی زندگیت . یعنی ترانه وقتش که شد باید منفجر شود ، برود پشت سرش را نگاه هم نکند .
این بازی با آدم ها را من نمی فهمم . این جا به جا کردن ها را . حساب و کتاب های تخمی را .
این که ما همیشه فکر می کنیم دیر رسیدیم ، یعنی باید دیر میرسیدیم . می فهمی که ؟
من به سرنوشت اعتقاد دارم . من و تو درست یکشنبه صبح ، ساعت یازده و سی و هفت دقیقه ، باید با هم رو به رو شویم تا بفهمیم ، چیزی درون مان دارد می گندد که دیگر تن نمی دهیم به بازی آدم ها . تا بفهمیم ما پیر شدیم . خیلی پیش از آن که سال ها پیر مان کند . آن قدر که دیگر بازی بلد نیستیم . محافظه کارانه مهره ها را جا به جا می کنیم .
و من حرف هام که با بنیامین تمام می شود ، تنها دلم می خواهد بنشینم کنار پنجره و بی آن که چشم از جاده بردارم ، همین جوری که باب دیلن برام می خواند ، توی ذهنم نقش آدمی را بسازم که سال ها پیش تز ، توی پاییزی ترین پاییز این سال ها ، شکست زندگیم را رقم زد . بزرگترین شکست زندگیم را .
و من قرار نیست ترانهء عاشقانهء تازه ای بسرایم .
حالا و درست حالا ، سرنوشت زندگیم را رقم زده ... (
+)
[Friday, May 15, 2009]
[
Link] [
]
هربرت نوروزی
ماهی ام رو عید خریدم و اسمشو نوروز گذاشتم. چند وقت پیشا دیدم هم اتاقی ام داره دورو بره ماهی می چرخه و تا منو دید خودش زد به کوچه علی چپ و شبیه این کارتونا سرشو اونوری کرد و شروع به سوت زدن کرد. بعد از زیر زبونش کشیدم که همیشه آرزو داشته که یه ماهی قرمز داشته باشه و اسمشو هربرت بگذاره. وقتی ازش پرسیدم چرا حالا هربرت؟ ابروهاشو داد بالا و لبای کلفتشو و آویزوون کرد و یکی از اون میمیک های آمریکایی تحویلم داد و گفت : نمی دونم. احساس می کنم هربرت خیلی اسم مناسبی برای ماهی است. حالا اسم ماهی ام شده "هربرت نوروزی"
از موقعی که فهمیدم هربرت نوروزی منو دوست داره و حواسش بهم هست، خیلی بیشتر مهرش به دلم نشسته. اونروز که حالم خوب نبود و عین مرغ سرکنده تو خونه راه می رفتم و به قول مهران مدیری زنجموره می کزدم متوجه شدم که ماهی ها هم احساسات سرشون می شه و مثل سگ ها با صاحبشون سمپاتی دارند. هربرت جونی شکموی من که عین مایکل فلپس غذا می خورد یه روز تمام لب به غذاش نزد. بعد که دید حالم خوبه و سرو مرو گنده جلوش راه می رم حالش خوب شد و دوباره دولپی غذاشو نوش جون می کنه.
[Tuesday, May 12, 2009]
[
Link] [
]
به آهستگی شروع به مردن می کنی،ا
گر مسافرت نکنی،
اگر نخوانی،
اگر به صداهای زندگی گوش نکنی،
اگر قدر خود را ندانی.
به آهستگی شروع به مردن می کنی،
وقتی انگیزه درونی خود را می کشی؛
وقتی اجازه ندهی دیگران به تو کمک کنند.
به آهستگی شروع به مردن می کنی
اگر برده عادتهای خودت شوی،
هر روز از راههای همیشگی بروی ..
.اگر روتین خود را تغییر ندهی،
اگر لباسهای با رنگهای مختلف نپوشی،
یا اگر با کسانی که نمی شناسی صحبت نکنی
.به آهستگی شروع به مردن می کنی
اگر احساس عشق نکنی،
و احساسات سرکش آن را،
آنها که باعث شوند چشمانت برق بزندو قلبت سریعتر بتپد
.به آهستگی شروع به مردن می کنی اگر زندگیت را تغیر ندهی وقتی از کارت یا از عشقت راضی نیستی،
اگر از آنچه ایمن است به آنچه مطمئن نیست ریسک نکنی،
اگر به دنبال یک رویا نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی،
حداقل یک بار در زندگیت،تا از یک توصیه عاقلانه فرارکنی..
.از امروز شروع به زندگی کن،امروز ریسک کن!
امروز کاری کن!به خودت اجازه نده به آهستگی شروع به مردن کنی....
فراموش نکن که شاد باشی!
پابلو نرودا ( شاعر شیلیائی)
+
من خیلی وقته مردم خودم خبر ندارم انگار.
[Sunday, May 10, 2009]
[
Link] [
]
این شعر ای ایران مرز پر گهر همه چیزش خوبه به جز اینجاش که می گه "روشن است از تو سرنوشت من" . (
+)
[
Link] [
]
می ترسی، بی قراری
بعضی از شبا یه چیزی رو سینه آدم سنگینی می کند. اون نفسی که قراره وقتی بر می آید مفرح ذاتت باشد در نمیاد و هر لحظه که می گذرد مطمئن می شی که قرار است امشب بمیری. بغل دستی ات رو بیدار می کنی که تو رو به خونه ات برسونه و سعی می کنی که خودتو آروم نشون بدی تا نگران نشه و وقتی رسوندت تنهات بگذاره. با خودش بگه اینم یکی دیگه از بازی ها، ادا و اطوارهاو مودهای همیشگیشه. خونه که می رسی. در اتاق رو باز می گذاری. بعد می ری در بالکن را تا ته باز می کنی تا هوا بیاد. ای سی رو زیاد می کنی تا خونه خنک شه. لب تاپت رو روشن می کنی و در هر جایی که عضو هستی آن لاین می شی تا شاید یه آشنایی به تورت بخورد.سراغ آدمایی که می دونی صحبت کردن باهاشون بهترت می کنه می ری. اونایی که هیستوری تون یا مدل دوستی تون بهت این اطمینان رو می ده که بدون سلام و مقدمه می تونی خرشون رو بچسبی و ازشون بخوای که فقط باهات حرف بزنن. می ترسی. همه اشتباهات زندگیت از جلوی چشات با دیتیل رد می شه. بی قرار می شی. می بینی که داری بازم همه رو با تمام جزئیات تکرار می کنی. به این نتیجه می رسی که کلا آدم گهی هستی و همیشه وجودت و حرفات باعث آزار اطرافیانت شده. احساس گناه می کنی که چرا انقدر آدم بی معرفت و مزخرفی هستی. در اون لحظه حتی می تونی اعتراف کنی که تروریست و عامل اصلی جریان 11 سپتامبر هستی. دلت می خواد تلفن رو برداری و از تمام کسایی که تو زندگیت بودن معذرت بخوای و نمی دونم شاید خداحافظی کنی. می ترسی. بی قراری. اینکارو نمی کنی. چون در اون لحظه نه شماره کسی یادت میاد، نه می دونی کجا هست؛ نه می دونی اونجاهایی که اونا هستن ساعت چنده و یا اینکه اصلا دقیقا چی می خوای بگی. "سلام. معذرت می خوام. نمی خواستم اذیتت کنم. الان متاسفم که زنده ام و می ترسم که بمیرم. همین!" عذاب وجدان داری. اما انگار بیشتر برای خودت. برای تمام آسیبی که به خودت می زنی و برای تمام اشتباهاتی که تکرار می کنی و خیلی خوب هم می دونی که به کجا ختم می شه. می ترسی. بی قراری. نمی تونی نفس بکشی. از چند نفر با ایمیل معذرت خواهی می کنی. ای میل های جواب نداده رو ریپلای می کنی. کالم تی درست می کنی و سر می کشی. به کم راه می ری. مایوتو می پوشی تا بری استخر. می خوای تقلید کنی. خودتم می دونی. آره همون دختره توی slowness جناب کوندرا. می ری بیرون. از حمله ریپیست ها که همه می ترسوننت نمی ترسی. می ری ولی می بینی در بسته است و چهار ساعته که از 12 شب گذشته. بر می گردی خونه و سعی می کنی که جمله اسکارلت رو با خودت تکرار کنی. فردا روز دیگری است...
+
حالا جدی دیدین از بعضی از کتابا فقط یه عکی تو ذهن آدم می مونه و بعضی وقتا و در بعضی شرایط روحی یادش می کند و جمله ها به ذهن میان و عکسه جون می گیرد. الان سرچ کردم و این عکسی که از آهستگی کوندرا به ذهنم مونده رو در پست پایینی گذاشتم.
[
Link] [
]
آهستگی
. تنها راهی که برای نجات خود میتواند انتخاب کند، جنونآميز است و تنها کار عاقلانهای که هنوز میتواند انجام دهد اين است که عملی کاملاً غير منطقی از او سر بزند. تمام قدرت ارادهاش را به کمک میطلبد و بالاخره رفتار جنونآميز را انتخاب میکند. دو قدم به جلو برمیدارد و توی آب میپرد.
آنطور پريدن او توی آب کمی مضحک بود. او برعکس ژولی خوب بلد بود شيرجه بزند اما طوری خودش را توی آب انداخت که اول پاهايش و بعد بازوهای ازهم گشودهاش داخل آب شدند.
همه حالتهای بدن، گذشته از کاربرد عملیشان دارای محتوايی هستند فراتر از آنچه انجامدهنده حرکات در نظر دارد. وقتی کسی توی آب میپرد آنچه بيننده بهچشم میبيند، زيبايی آن حرکتی است که انجام میشود و بيننده نمیتواند چيزی از ترس احتمالی آن شخص را مشاهده کند. وقتی کسی با لباس توی آب میپرد موضوع کاملاً فرق میکند. فقط کسی با تمام لباسهايش توی آب میپرد که قصد دارد خودش را غرق کند و کسیکه می خواهد خودش را غرق کند با سر شيرجه نمیزند، بلکه خودش را ول میکند تا بيافتد. اين چيزی است که زبان کهن حرکات میگويد. درست بههمين دليل بود که ايماکولاتا، با وجود اينکه شناگر قابلی بود، جوری با پيراهن زيبايش توی آب پريد که فقط تأسف بيننده را برمیانگيخت.
حالا او بدون هيچ دليل منطقی توی آب است. او به اين خاطر آنجا است که تسليم حرکت خود شده و حالا محتوای آن حرکت کمکم دارد روحش را تسخير میکند. متوجه میشود اتفاقی که دارد میافتد، چيزی نيست جز خودکشی و غرق شدن او و هر عملی که از اين لحظه بهبعد از او سر بزند، باله يا پانتوميمی است که در آن حرکات غمانگيز او گويای کلام برزبان نيامدهاش خواهند بود.
بعداز آنکه توی آب میافتد، به خودش نگاهی میاندازد. استخر در آنجا تقريباً کمعمق است و آب تا کمرش میرسد. چند دقيقه به همان حال، با سر بالاگرفته و تنه خميده، باقی میماند. بعد دوباره خودش را ول می کند تا بيافتد. از پيراهنش شالی جدا میشود و بهدنبال او روان میگردد، درست مثل خاطرهای از پی يک مرده. دوباره بلند میشود. بازوهايش را از هم گشوده و سرش را کمی به عقب خم کرده. انگار که بخواهد بدود، چند قدم سريع بهطرف جلو، جايی که عمق استخر بيشتر میشود، برمیدارد. بعد دوباره ناپديد میشود. بههمان ترتيب پيش و پيشتر میرود، درست مثل يک حيوان آبزي، يک مرغابی و حتی مرغي افسانهای که سر در آب فرو میکند، بار ديگر از آب سر برمیآورد و نگاهش را بهطرف آسمان میگرداند. در حرکاتش میتوان خواند که آرزو دارد يا هميشه در سطح آب زندگی کند و يا در عمق آن.
مردی که پيژاما بهتن دارد ناگهان به زانو میافتد و گريه میکند:
ـ برگرد، برگرد. من مقصرم، من مقصرم، برگرد!
[
Link] [
]
Today I am Feeling Blue
قویتر، آرامتر
شادتر، ساکتتر
پختهتر، رنجيدهتر
[
Link] [
]
[Saturday, May 09, 2009]
[
Link] [
]
enna lellah va enna elayhe rajeoon...
alan gharare tavassote ostad rahnamam jer dade besham. az sobh az sheddate stress beyne officam va tiolette harkate navasani anjam midam.
alan joloye chesham Islamoddin ro zebhe islami kard. hahaha... (khandeye asabi)
az oon dandehaye sagishe emrooz. khoda rahm kone.
dostan ashnayan didar be ghiyamat
[Thursday, May 07, 2009]
[
Link] [
]
هی آیداهه، چسبیدی بسی. من از این گودر شما سر در نیاوردم. یه کم برای مغز من پیچیده است! ;)
[Monday, May 04, 2009]
[
Link] [
]
باید لذت ببری از طعم پسته های خرد شده روی کشکول
آره قبلنا جمعه ها بعد از ظهر یا شنبه ها صبح لباس هامو می شستم. ملافه هارو عوض می کردم ،اتاقم رو جارو پارو می کردم، خرید می رفتم، برای کل هفته غذا درست می کردم تا مجبور نباشم آت و آشغال های بیرون رو بخورم. شاید هفته ای یه بار یه کار فان با بقیه بر و بچز انجام می دادم. هفته ای سه چهار بار یوگا می کردم. پیاده روی زیاد می کردم. هروز یه لیوان شیر ، یه سیب و یه ظرف گنده سالاد می خوردم. هیچ وقت با آرایش نمی خوابیدم. همیشه قبل از خواب پوستمو پاک می کردم و کرم مالی می کردم. خلاصه زندگی ام منظم بود و بی دغدغه. این چندین ماه اخیر همه اینا قروقاطی شده و هیچ کدوم اینا سرجای خودشون نیست.
این آخر هفته اینجا نبود و من موندم و روتین همیشگی ام. همه این کارارو کردم. وان حموم برق می زنه. کابینت ها منظم اند. لباس ها تو کمدم با ترتیب چیده شدن. دراورم مرتب است. غذا برای یه هفته دارم. ظرف در دار سالادم پر پر است. خلاصه همه چیز عین عین قبل است.
آدمیزاد است دیگه وقتی دو نفره می شه و روتین زندگی اش از بین می ره و همه چیز زیر و رو می شه و اولویت هاش فرق می کنند یهو رم می کند، یهو خر می شه و ترس برش می داره. خیال می کنه که زندگی منظم قبلی که داشته پخی بوده. یادش می ره که هر چقدر می گذره چه همه تغییرات زندگی اش رو دوست داره و زندگی قبلی اش چقدر بورینگ و بی بو و خاصیت بوده.
پنج دقیقه پیش خبر داد که رسیده و نیم ساعت دیگه پیشمه. رفت خونه اش تا دوش بگیره و بیاد اینجا تا کشکولی* رو که براش درست کردم با هم بخوریم. آدمیزاد خره دیگه باید هر از گاهی دلش تنگ بشه. باید تالاپ تالاپ قلبشو وقتی منتظره تموم شدن نیم ساعت است بشنوه تا مطمئن شه که چقدر دوست دارد همه این تغییرات نامنظم رو. چه همه تغییرات زیبای دیگه وارد زندگی اش شده که حاضر نیست با هبچ چبز دیگه ای تو دنیا عوضشون کند. اینجور وقتاست که باید یه نفس عمیق بکشی و زمان بدی برای جا افتادن و جا افتادن... باید لذت ببری از طعم پسته های خرد شده روی کشکول که زیر دندونت میاد.
*یه چیزی تو مایه های فرنی خودمون
[
Link] [
]
هه هه...استاتیک ویزیتورهای بلاگم یه تابع گوسین شده.
[Saturday, May 02, 2009]
[
Link] [
]
دارم از زندگی ام به تمام معنا لذت می برم. یه بسته چی توز در سمت چپ، یه قوطی بستنی Haagen-Dazs با طعم توت فرنگی در سمت راست، لپ تاپ بر روی شکم، چد عدد دستمال کاغذی بر روی سینه جهت پاک کردن دست های پفکی شده و شیفت کردن به سمت بستنی و جلوگیری از لکه دار شدن تاپ سفید، تلویزیون در حال نشون دادن "Millionaire Matchmaker" ( با کمال شرمندگی اعلام می کنم که در این دو روز فقط برنامه های اینجوری (ریالیتی شو) رو نگاه می کنم !)
امتحانام تموم شده ولی روز چهار شنبه باید یه ریپورت و پرزنتیشن برای ریسرچم تحویل رییس بزرگ بدم که هیچ کاریشم نکردم. خسته ام. بی هیچ عذاب وجدانی تصمیم گرفته ام این آخر هفته در منزل مانده و دو روز استراحت مطلق گارفیلدی کنم.
و همانا خداوند بزرگ است.
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot