آدمها بايد بلد باشند وقتی کسی بهشان میگويد بايد بروم، يعنی بايد برود..
اوهوم..
بعد خوب اينجوریست که بعضی بعدازظهرها خانه برق میزند و يکجورِ خوبی خنک و خلوت و دلچسب است.. انگار يک نصفه طالبی را با رندهی ريز دسته قرمز رنديده باشیش توی ليوان بزرگِ آبجوخوری، يکجوری که آب سبز ملايمش معلق مانده باشد ميان کيوبهای کوچک يخ و قاشق نقرهایِ باريک و بلند.. بعد بفهمینفهمی بوی عرق شاهنسترن هم هرازگاهی بپيچد توی هوا.. رگهی آفتاب دمِ عصر هم ردش افتاده باشد روی فرش خشتیِ چارگوش کف زمين.. بعد همانجور که خودت را رها کردهای توی قصهی کتاب و داری با انگشتت قطعههای يخ را هل میدهی پايين، موبايلت سوتزنان صفحهاش را به رخ بکشد که هوی، من هستم هنوزها.. بعد همانجور که با دست چپ گوشهی بالای صفحهی شصتونه را نگه داشتهای، همانجور که دست راستت دارد برای خودش يخهای کوچک سربههوا را هل میدهد پايين، آنقدر اسمش را تماشا کنی تا خسته شود سوت زدن از سرش بيفتد.. بعد با خودت فکر کنی چه دلم حرف نزدن میخواهد با آدم پشت آن شماره آدمِ پشت آن اسم.. با خودت فکر کنی چه حس سبُکِ خوبِ قابل احترامی.. چه روراست شدهام با زنِ ملاحظهکاری که توی من است.. بعد با خودت فکر کنی چه دلم جاکن شدن میخواهد دوباره، ازينجا، ازين اسمها، ازين شمارهها، ازين کلمهها.. بعد..
بعد يادِ حرف تو میافتم.. برايم از دلنگرانیهايت نوشته بودی.. از «حزنِ پریشانِ نیامدههای کاشهیچوقتنیاید».. از «کورهراههایی که سر یک پیچِ ناغافل، من جا بمانم و تو راهت را بکشی و بروی».. از «بس که آدمِ ماندن ندیدم تو را».. بعد با خودم فکر میکنم اوهوم.. راست میگويی انگار.. هميشه وقتی رسيده که ديگر آدمِ ماندن نبودهام.. که سبُک شدهام آرام ماندهام ازين نماندن، ازين رفتنام..
اما حالا وسط همين رخوتِ دلچسبِ بعدازظهر بهاریِ آخر هفته، اين را برايت يادداشت میگذارم اينجا، که يادت باشد يک وقتی يک روزی شبی توی يکی از همان وقتهای سرِ فرصتمان، که نشستهام توی بغلت دستهايت پيچيده دورم دنيا امن و امان است در آغوشت، ازم بپرسی برايت بگويم چی شد چهجوری میشود آرام و روراست و سبُک خودت را ببينی که داری میروی، که رفتهای.. که يعنی هميشه هم اينجوری نبوده اينجوری نيست که من آدمِ هميشهنماندن باشم، نه.. آدمها هم زيادآدمِ نگهداشتن نيستند.. آدمها دلشان میخواهد به جای تورابرایخودشاننگهداشتن، تو را برای خودشان داشته باشند.. بعد اينجوری میشود که رشتهی نگهداشتهگیها گره میخورد به داشتهها و ناداشتهها و الخ، بعد يکهو میبينی ديگر چيزی نيست چيزی نمانده برای نگاهداشتنات.. بعد میشوی آدمِ نماندن، آدمِ رفتن..
اوهوم.. يادم بينداز يک وقتی يواشکی زير گوشت بگويم چهکار کنی برای نگهداشتنام.. نرفتنام.. که بگويم میمانم، نمیرومات..(
+)