این که ترانه مثل کفتار می خندد ، این که بردیا خیلی متعصب است ، مریم زیادی عرفان زده ست ، ... این ها واقعیت زندگی تو نبود . ترانه اگر مثل کفتار هم نمی خندید ، چیزی در درون تو تکان نمی خورد . یعنی می خواهم بگویم ، جایی درون قلبت ، دارد کپک می زند و تو فکر می کنی با جا به جا کردن آدم ها ، همه چیز درست می شود . تو فکر می کنی اگر ترانه را سه سال و پنج ماه پیش دیده بودی درست تر بود .
واقعیت اما این است ؛ این که ترانه حالا و درست حالا ، با زندگی محقرانهء ناچیز تو رو به رو شده یا به قول خودت مثل بمب ساعتی افتاده توی زندگیت و هر لحظه انتظار انفجار می رود ، یعنی ترانه حالا و درست حالا باید می افتاد توی زندگیت . یعنی ترانه وقتش که شد باید منفجر شود ، برود پشت سرش را نگاه هم نکند .
این بازی با آدم ها را من نمی فهمم . این جا به جا کردن ها را . حساب و کتاب های تخمی را .
این که ما همیشه فکر می کنیم دیر رسیدیم ، یعنی باید دیر میرسیدیم . می فهمی که ؟
من به سرنوشت اعتقاد دارم . من و تو درست یکشنبه صبح ، ساعت یازده و سی و هفت دقیقه ، باید با هم رو به رو شویم تا بفهمیم ، چیزی درون مان دارد می گندد که دیگر تن نمی دهیم به بازی آدم ها . تا بفهمیم ما پیر شدیم . خیلی پیش از آن که سال ها پیر مان کند . آن قدر که دیگر بازی بلد نیستیم . محافظه کارانه مهره ها را جا به جا می کنیم .
و من حرف هام که با بنیامین تمام می شود ، تنها دلم می خواهد بنشینم کنار پنجره و بی آن که چشم از جاده بردارم ، همین جوری که باب دیلن برام می خواند ، توی ذهنم نقش آدمی را بسازم که سال ها پیش تز ، توی پاییزی ترین پاییز این سال ها ، شکست زندگیم را رقم زد . بزرگترین شکست زندگیم را .
و من قرار نیست ترانهء عاشقانهء تازه ای بسرایم .
حالا و درست حالا ، سرنوشت زندگیم را رقم زده ... (
+)