می ترسی، بی قراری
بعضی از شبا یه چیزی رو سینه آدم سنگینی می کند. اون نفسی که قراره وقتی بر می آید مفرح ذاتت باشد در نمیاد و هر لحظه که می گذرد مطمئن می شی که قرار است امشب بمیری. بغل دستی ات رو بیدار می کنی که تو رو به خونه ات برسونه و سعی می کنی که خودتو آروم نشون بدی تا نگران نشه و وقتی رسوندت تنهات بگذاره. با خودش بگه اینم یکی دیگه از بازی ها، ادا و اطوارهاو مودهای همیشگیشه. خونه که می رسی. در اتاق رو باز می گذاری. بعد می ری در بالکن را تا ته باز می کنی تا هوا بیاد. ای سی رو زیاد می کنی تا خونه خنک شه. لب تاپت رو روشن می کنی و در هر جایی که عضو هستی آن لاین می شی تا شاید یه آشنایی به تورت بخورد.سراغ آدمایی که می دونی صحبت کردن باهاشون بهترت می کنه می ری. اونایی که هیستوری تون یا مدل دوستی تون بهت این اطمینان رو می ده که بدون سلام و مقدمه می تونی خرشون رو بچسبی و ازشون بخوای که فقط باهات حرف بزنن. می ترسی. همه اشتباهات زندگیت از جلوی چشات با دیتیل رد می شه. بی قرار می شی. می بینی که داری بازم همه رو با تمام جزئیات تکرار می کنی. به این نتیجه می رسی که کلا آدم گهی هستی و همیشه وجودت و حرفات باعث آزار اطرافیانت شده. احساس گناه می کنی که چرا انقدر آدم بی معرفت و مزخرفی هستی. در اون لحظه حتی می تونی اعتراف کنی که تروریست و عامل اصلی جریان 11 سپتامبر هستی. دلت می خواد تلفن رو برداری و از تمام کسایی که تو زندگیت بودن معذرت بخوای و نمی دونم شاید خداحافظی کنی. می ترسی. بی قراری. اینکارو نمی کنی. چون در اون لحظه نه شماره کسی یادت میاد، نه می دونی کجا هست؛ نه می دونی اونجاهایی که اونا هستن ساعت چنده و یا اینکه اصلا دقیقا چی می خوای بگی. "سلام. معذرت می خوام. نمی خواستم اذیتت کنم. الان متاسفم که زنده ام و می ترسم که بمیرم. همین!" عذاب وجدان داری. اما انگار بیشتر برای خودت. برای تمام آسیبی که به خودت می زنی و برای تمام اشتباهاتی که تکرار می کنی و خیلی خوب هم می دونی که به کجا ختم می شه. می ترسی. بی قراری. نمی تونی نفس بکشی. از چند نفر با ایمیل معذرت خواهی می کنی. ای میل های جواب نداده رو ریپلای می کنی. کالم تی درست می کنی و سر می کشی. به کم راه می ری. مایوتو می پوشی تا بری استخر. می خوای تقلید کنی. خودتم می دونی. آره همون دختره توی slowness جناب کوندرا. می ری بیرون. از حمله ریپیست ها که همه می ترسوننت نمی ترسی. می ری ولی می بینی در بسته است و چهار ساعته که از 12 شب گذشته. بر می گردی خونه و سعی می کنی که جمله اسکارلت رو با خودت تکرار کنی. فردا روز دیگری است...

+

حالا جدی دیدین از بعضی از کتابا فقط یه عکی تو ذهن آدم می مونه و بعضی وقتا و در بعضی شرایط روحی یادش می کند و جمله ها به ذهن میان و عکسه جون می گیرد. الان سرچ کردم و این عکسی که از آهستگی کوندرا به ذهنم مونده رو در پست پایینی گذاشتم.

[Sunday, May 10, 2009]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]