کم کم لحظه های حمله اشک و گریه چیزی از دلتنگی تویش نمانده. انگار جای همه چیز را دردی می گیرد که اسم ندارد. دردی روی شانه ام و توی دلم. دردی که از بیرون نگاهم می کند و پوزخند می زند بهم. مثل وقتهایی که می نویسد "صبورانه منتظرم". مثل وقتهایی که می گوید "نکنه تو واسه کنکور بچه دار نمی شی...من یه کاریش می کنم..." مثل وقتهایی که حتی خجالت می کشم جواب تلفن پیرمرد را بدهم که برایم پیغام گذاشته. یاوقتهایی که همه دیگران مراعاتم را می کنند. مواظبمند. که یک وقت گریه ام نگیرد. دلم تنگ نشود. فکر نکنم کسی دلش تنگ شده. همه چیز را بی اهمیت تعریف می کنند. دردها را با خنده و شادی. یک جوری که نفهمم که نیستم و نبوده ام...
صدای قهقهه بلندی تمام بدنم را به رعشه می اندازد. می ترسم توی آینه را نگاه کنم.
سیگار می کشم. تند تند تند......
و مثل معتادهای در حال ترک هی به خودم می گویم تقصیر تو نیست....
(
+)
[Saturday, May 16, 2009]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot