جوانتر! که بودیم هروقت صحبت از رشته تخصصی میشد و من میگفتم روانپزشکی، دوستانم سربهسرم میگذاشتند که اولین مریض خودکشی کرده که بیاید زیر دست تو، یکی میخوابانی بیخ گوش همراهانش که چرا مزاحم مردن مردم میشوید و بعد هم یک نسخهی بی کم و کاست میدهی دست مریض که اینبار دیگر مو لای درز خودکشیاش نرود.
به این شوری نیست، اما راست است. در کسوت یک پزشک حق ندارم این کار را بکنم. برای اطرافیانم هم لابد به در و دیوار خواهم زد که به زندگی برگردند. در چارچوب یک نظر اما فکر میکنم هر موجود عقلرسی حق دارد تصمیم بگیرد که بمیرد. شاید به چنین آدمی فقط یه دوره داروی ضد افسردگی پیشنهاد کنم تا مطمئن شود تصمیمش صرفا به خاطر افت نوروترانسمیترهای کذایی نیست. صبر کند و اثر کامل دارو را ببیند و بعد اگر هنوز مجموعه دلایل و شرایط به سوی خودکشی سوقش میداد ... به سلامت.
یک انسان بالغ به این نتیجه رسیده که هیچ چیز، نه طعم گس گوجه سبز، نه خرمن موهای دختر همسایه، نه چرت مرغوب بعدازظهر تابستان، نه نارنجی لادنهای پشت پنجره، نه چنارهای خیابان ولیعصر، نه غمزهی ویولون بیژن مرتضوی، نه کوبش تننواز یک شعر، نه غم انسانی یک فیلم، نه همراهی نادیدهی یک وبلاگ، نه حتی خواهش نرم یک دوست، به زحمت نفس کشیدن نمیارزد. من در چنین شرایطی فقط میتوانم کنار بنشینم و بگویم اگر مطمئن نیستی : بمان. اگر مطمئن هستی : به سلامت.
(
+)