عمه جون
بعضی وقتا آدم دلش می خواد که نقش یه بچه رو بازی کنه. یه بچه کوچولو و بی مسوولیت که اطرافیان بی هیچ انتظاری لوسش می کنند. هووم... من در این جور مواقع یه سری به عمه ام می زنم.
دکوراسیون خونه اش ساده است و آرام. بی خودی با اشیاء و وسایل اضافی شلوغش نکرده. روی میزی که جلوی کاناپه است ترمه انداخته و روی میز همیشه پر از تنقلات مختلفه. برنجک، شکلات های فندقی، کیک کشمشی، پولکی، توت خشک و نخدچی، آلبالوخشکه و یه عالمه چیزای خوشمزه دیگه. خونه اش تابستونا خنکه خنک است و زمستونا گرمه گرم. شربت سکنجبین و چایی هل اش محشره. تنها زندگی می کنه. کم حرف و آروم و توداره. اگه یه سال هم بهش سر نزنی هیچ وقت گلایه نمی کنه و بازم با روی باز از آدم استقبال می کنه. خودشم انگار می دونه که من چقدر عاشق خواب های بعد از ناهار تو خونه اشم چون بعد از ناهار یه ملافه روی کاناپه می اندازه و برام یه بالش میاره. وقتی از خواب بیدار می شم شیر کاکائو تو فنجون چینی اش برام می ریزه و یه تیکه کیک کشکشی برام میبره.
امروز اونجا بودم. یه حسه خوبی دارم. یه حس گارفیلدی شدید!
[Saturday, March 31, 2007]
[
Link] [
]
من باران خورده ام
من خیسم
من آرامم....
[Friday, March 30, 2007]
[
Link] [
]
Sezen Aksu
آقا غر غر زدنای منو بی خیال شین و
اینو گوش کنین. همونیه که گفتم بخاطرش فیلم
Facing windows رو دیدم. من عاشق صدای این موجودم.
با تشکر ویژه از
ما مهر عزیز.:*
[Thursday, March 29, 2007]
[
Link] [
]
غرغرنامه های سگ آقای پتی ول
دیدین بعضی وقتا آدم عصبی است و دلیلش رو خوب نمی دونه. من وقتی اینجوری می شم همش از خودم می پرسم چرا. چون خیلی وقتا می بینم که چیزای خیلی کوچیکی رو هم جمع شدن و نتیجه شون منو تبدیل کرده به سگ آقای پتی ول.
1- از رزومه و SOP نوشتن متنفرم! به عنوان نمونه بچه ها رزومه یه مشت رتبه دورقمی و المپیادی و شاگرد اول رو بهم دادن که بدتر دل آدمو آشوب می کنه. یارو یه صفحه در مورد شاگرداول شدنا (از مهد کودک تا فوق لیسانس) و مدالاش نوشته! همش بخودم فحش می دم که چرا یه سری کارای ژانگولر رزومه پر کن به موقع انجام ندارم! پووف...
2- از صبح منتظر یه ای میل ام که برام خیلی مهم و حیاتیه. ساعتی یه بار ای میلمو چک می کنم. یه ساعت پیش می بینم ای میل دارم و کلی ذوق می کنم. بعد که بازش کردم دیدم یه بابایی ای میل زده از من می خواد دو تا مقاله لاتین در مورد مواد هوشمند براش بفرستم. من اصلا نمی دونم مواد هوشمند چیه؟ هر چی هم فکر می کنم من تو پایان نامه ام هیچی در این مورد ننوشتم که طرف از سایت گیرآورده باشه. کسی که ای میل زده رشته اش صنایعه، مواد هوشمند به احتمال زیاد مربوط به شیمی هاست. حالا پیدا کنید پرتقال فروش را؟ این وسط من چی کارم؟!! پووف…
3- کسی رو ترک نمی کنم تا موقعی که مطمئن نباشم که بدرد هم نمی خوریم و وقتی از کسی جدا شدم نمی تونم دوست معمولیش باشم. حالا اسمشو می تونی بی معرفتی، املی، بی تربیتی یا هرچیز دیگه ای که دوست داری بذاری!
شیر فهم شد؟! پووف…
4- مدتیه است که عینک زدن دلمو زده بخصوص بعد از اینکه از سفر برگشتم. یه چند روزی لنز گذاشتم بعد از اون یه هفته ای عینک فریم لس و سبکمو استفاده کردم و بعد یواش یواش عینک های مختلف ام رو دوره کردم و باز به این نتیجه رسیدم که باید یه عینک دیگه بخرم مگر اینکه تنوع به دادم برسه و بتونم وجود عینک رو تحمل کنم. فقط می ترسم برم عینک فروشی! در دو مورد موقع خرید نقطه ضعف دارم و جلوی خودمو برای خرج کردن پولام نمی تونم بگیرم که همانا کفش و عینک است. وارد مغازه شدن و پسندیدنشون همانا و جوگیر شدن و به باد دادن همه پول ها همانا! مجبورم، می فهمید؟! مجبورم! پووف…
5- اصلا چه معنی داره یه سری آدم مست ساعت یازده و نیم شب زنگ بزنن و بهت بگن خیلی خری که نیومدی! اصلا دلم خواست که نیومدم. صدای خنده و خوش گذرونی تون ام باعث نمی شه دلم بسوزه و حسودیم شه. ئه چرا دماغم دراز شد؟ پووف...
6- 20 دقیقه ای از فیلم میم مثل مادر رو دیدم و اعصابم خرد شد و دیگه ندیدم. از بی منطقی و خربازی بدم میاد! پووف...
8- من همین فردا پرده نازک و لیمویی می خوام. پرده های آبی و کلفت،اتاقم رو زیادی اتاقم تاریک می کنن. وای! دلم گرفت... پووف...
9-ببینم چرا کسی این دور و برا نیست تا بهش گیر بدم! پووف...
7-بذار ببینم چند روز به گرگینگی ام مونده؟ پووف...
[
Link] [
]
نه...امشب انگار خوابم نمی برد...
[Wednesday, March 28, 2007]
[
Link] [
]
اگنس و پدرش
یه چیز دیگه ای از کتاب "
تصاویر زیبا" که برام جالب بود احساس کاترین نسبت به پدرش بود و نوع رابطه ای که داشتند. منو خیلی یاده رابطه اگنس با پدرش در رمان جاودانگی می انداخت. انگار رابطه و زندگی اگنس رو در این کتاب باز کرده بودند. کاترین خیلی شبیه اگنس بود.بعد از اینکه ای میله شقایق رو خوندم، یادم افتاد که در موردش ننوشته ام.
احساس اینکه پدرشون خداست رو خیلی از دختر ها دارند. برای بعضی ها این خدا همیشه خدا باقی می موند و برای بعضی ها نه. برای گروه دوم اون موقعی که خداشون به هر دلیلی در نظرشون می شکند یا نسبت به خداییت اش شک می کنند شاید از تلخ ترین تجربه های زندگی شون باشه.
[
Link] [
]
Marmoolak in jebhe
بعد از روز اول عید این اولین روزی بود که از خونه اومدم بیرون. با پسر عمو و دختر عموم رفتیم سینما آستارا. لازم به یادآوری نیست که سینما آستارا سینمای محبوب منه چون وقتی بچه بودم همیشه از مدرسه ما رو می بردن اونجا و خاطرات اسمارتیزی فراوانی مربوط به دوران کودکی ام از اونجا دارم. فیلم "اخراجی ها" ی مرتیکه ده نمکی رو دیدیم. به قول یکی از دوستان می شه گفت یه جورایی Marmoolak in jebhe بود.بنظرم فیلمه بدی نبود.
این اکیپ کذایی در جبهه منو بدجوری یاده دوستام انداخت. ترم اول از طرف دانشگاه مارو بردن به یه اردوی معارفه در اوشون. من و دوستام که شش نفر بودیم از قبل همدیگه رو از دبیرستان می شناختیم و از روز اول با هم دیگه جور بودیم. در طول سه روزی که در اوشون بودیم بلایی نبود که سر بقیه نیاوردیم از بس که ساز خودمونو می زدیم و اه و پیف می کردیم. توی فیلم وقتی اخراجی ها صبح برای نماز از خواب پا نمی شدن یاد خودمون افتادم و خنده ام گرفته بود. یادمه بهشون گفته بودیم که شش تایی از دم عذر شرعی داریم!الان همه دوستام در سرتاسر دنیا پخش و پلا شدن. ولی وقتی با هم حرف می زنیم و یاده اون سفر می افتیم هممون اعتراف می کنیم که یکی از بهترین سفرهایی بود که با هم دیگه رفتیم.
[
Link] [
]
زن نارنجی
در وبگردی هام اسم وبلاگ ها هستند که وسوسه ام می کنند که سراغشون برم یانه. اسم این وبلاگ:
زن نارنجی توجهمو جلب کرد. مطالبش برای من خیلی جالب و آموزنده بود. اگه به نقاشی علاقه دارید می تونه براتون خیلی مفید باشه.
+
نمی دونم شماها هم مثل من هستین یا نه؟ به اسم آدما خیلی دقت می کنم و خود اسم ها برام کاراکتر دارن. از کسایی که اسم های متفاوت تری دارند همیشه معنی اسمشون رو می پرسم و برام جالبه. وقتی هم با کسی حرف می زنم خیلی بین جمله هام اسم طرف مقابلمو تکرار می کنم و اینکارو دوست دارم. بنظر من خیلی چیزا رو می شه از اسم فهمید. تا حدودی می شه تیپ و آداب خانوادگی رو از روی اسم حدس زد. (نه صد در صد!) اینکه مذهبی اند یا نه. مثلا اگه سر بابای منو می بریدن اسم عربی حتی اگه اسم شیکی بود روی بچه هاش نمی گذاشت. حتی تا حدودی قومیت رو می شه حدس زد. مثلا اکثر آیدین ها یا سولمازهایی که من می شناسم آذری هستند. بین قوم های مختلف اسم های کردها رو خیلی دوست دارم و بنظرم واقعا اسم های زیبایی دارند.
[
Link] [
]
[Tuesday, March 27, 2007]
[
Link] [
]
Facing windows
فیلم
All that jazz یه فیلم موزیکال از باب فاس در مورد زندگی یه طراح رقص است که می گویند در واقع فاس زندگی خودش را بتصویر کشیده. All that jazz بنظر من یکی از سرخوشانه ترین و در عین حال تلخ ترین فیلم ها در باره مرگ است.
Pieces of April رو هم به پیشنهاد آیدا دیدم. فیلمی بس آیدایی بود!
فیلم (
La finestra di fronte- Facing windows) ایتالیایی رو هم با اینکه زیر نویس نداشت، بخاطر گل روی موسیقی اول فیلم که مربوط به سرکار خانوم sezen aksu (خواننده ترک) بود دیدم. چون زبانش ایتالیایی بود هیچ چیزی نمی فهمیدم.جالب بود، اتفاقا انگار وقتی نمی فهمیدم چی می گن یه جور دیگه می چسبید چون دیگه خودمو درگیر دیالوگ نمی کردم و بیشتر به میمیک ها و خود فیلم و لحن حرف زدن و اینا دقت می کردم و به چیزای دیگه فکر می کردم. مثلا بنظر یکی از دوستانم زبان ایتالیایی برای خانوم ها زبان بسیار سک.سی است. سر این فیلم من خیلی دقت کردم و به این نتیجه رسیدم که دلیل اصلی زبان نیست. اونقد موارد دیگه ای وجود دارد که دیگه نوبت به زبان نمی رسد! :دی خلاصه بی خودی به این علت نرین زبون ایتالیایی یاد بگیرین! ;) گذشته از همه این حرفا فیلم خیلی قشنگی بود.
+
امروز بعد از چند روز گرسنگی به مرحمت اخوی گرامی دلی از عزا درآوردم. بعلت مریضی و فراخی باسن، خودم حوصله غذا درست کردن نداشتم. بخاطر همین اخوی جان امروز تشریف آوردن، دلشون سوخت و یه عالمه غذا برام پزیدن. کی باور می کنه. کسی که وقتی تو خونه بود حتی یه لیوان رو هم نمی شست حالا دستپختی داره که بیا و ببین. عامل موثر دوری و دوستی هم باعث شده از حالت تام و جری خارج شیم و گرنه اگه مثل سابق بود زهرمارم نمی داد بخورم! (بزنم به تخته)
جدی واسه همه لازمه تنها زندگی کنن. هم برای خودشون خوبه هم برای اطرافیان! از صمیم دل برای تمام جوانان عزیز آرزوی می کنم که سعادت زندگی مجردی و مستقل از خانواده در وهله اول نصیب خانواده شون و در وهله دوم نصیب خودشون بشه! الهی آمین...
[Monday, March 26, 2007]
[
Link] [
]
«زن»و «تازيانه»
از موقعی که یادمه هر ننه قمری که تو عمرش حتی یه کتاب از نیچه که سهله، هیچ کتابی دستش نگرفته این جمله معروف نیچه رو بلده : "به سراغ زنان میروی؟ تازيانه را فراموش مکن! " و تو بحث هاحتما ازش استفاده می کنه!!
اینروزا که وقت بیشتری برای وبگردی های شبانه دارم به این متن برخوردم :
«زن»و«تازيانه»: لذت متن که برای من جالب بود.
اینم جوابیه اش:
عرض ارادتی خدمتِ یک آقا معلمِ فلسفه
[Sunday, March 25, 2007]
[
Link] [
]
فیلم بینی های افراطی چند روز اخیر نشان دهنده دست و پازدن های مذبوحانه کسی است که هنوز تصمیم نگرفته که کجا می خواد بره و چه گرایشی می خواد بخونه! فقط اینو می دونه که زمان خیلی سریع داره می گذره...
[
Link] [
]
داشتم به این فکر می کردم که نسبت به سابق خیلی راحت تر می تونم احساسات درونی ام رو پنهان کنم. بخصوص مواقعی که ناراحت هستم اصلا بروز نمی دم و اطرافیان ام نمی فهمند که اون ته تها چه خبره. راستش نمی دونم این نتیجه پیشرفت من در خودداری است یا نتیجه کم شدن دوستان نزدیکمه.
[
Link] [
]
Philosophy No!!
Champagne Yes
Philosophy No!!
[Saturday, March 24, 2007]
[
Link] [
]
The Sheltering Sky
Because we don't know when we will die, we get to think of life as an inexhaustible well, yet everything only happens a certain number of times, and a very small number really. How many more times will you remember a certain afternoon of your childhood, some afternoon so deeply a part of your being that you can't imagine living without it? Perhaps four or five times more, perhaps not even that. How many more times will you see the full moon rise? Perhaps twenty; and yet it all seems so limitless.(
+)
+
امروز
Vitelloni, I جناب فلینی،
The Sheltering Sky جناب برتولوچی و
Y tu mamá también جناب Alfonso Cuarón را پشت سر هم دیدم!خلاصه بی جنبگی و تا حدودی جوگیری کار دستم داده و چشام دارن آلبالو گیلاس می چینن!
+
آهان تا یادم نرفته،
نگاهی به موسیقی فیلم «آسمان سرپناه»
[
Link] [
]
"تصاویر زیبا" نوشته "سیمون دوبووآر"
شخصیت اصلی کتاب تصاویر زیبا، لورانس، زن جوانی است که با آرشیتکتی ازدواج کرده است و در یک موسسه تبلیغاتی کار می کند. با اینکه شوهرش به او عشق می ورزد و برایش احترام قائل است، کارش را دوست دارد، بچه هایش باهوش و بامزه هستند، درامد خانوادگی اش به او امکان می دهد که آسوده خیال ولخرجی کند باز هم در زندگی اش احساس خلاء می کند و خوشبخت نیست. احساس می کند که چیزی که ماهیتش برای خود او هم آشکار نیست مثل خوره به جان هستی اش افتاده و بی وقفه زندگی اش را از درون تهی می سازد. احساس نارضایتی می کند، بی آنکه علت درستش را بداند. از چیزی گله ندارد و افسوس چیزی را نمی خورد. اما گره ای راه گلویش را بسته است. برای آنکه به این زتدگی با ثبات و آرام کمی شور و هیجان ببخشد، خود را درگیر ماجرایی عاشقانه می کند، اما خیلی زود در میابد که رابطه اش با لوسین، یکی از همکارانش که به اندازه شوهرش، ژان شارل، خوش رفتار، آدابدان و مهربان و باهوش است، نه فقط او را از یکنواختی بی روح و کسل کننده زندگی زناشویی نمی رهاند، بلکه آن را تداوم می بخشد و نسخه بدلش می شود. بخاطر همین سرخورده تر از قبل رابطه اش را با لوسین می گسلد...لورانس وقتی بی تفاوتی گریبانگیرش می شود و خود را جدا از سایرین می بیند احساس گناه می کند و از خود می پرسد که کجای کار می لنگد و او از دیگران چه چیزی کم دارد که از هیچی لذت نمی برد؟ سعی می کند به خودش دلداری بدهد و با خودش تکرار می کرد که خطری در کار نیست. "
مدام سرم شلوغ است، همیشه کلی آدم دور و برم هستند. از زندگی ام راضی ام. نه اصلا خطری در کار نیست. یک حالت موقتی است و بس. مطمئنم. برای دیگران هم چنین وضعیتی پیش می آید، ولی از کاه کوه نمی سازند!" معشوقش مدام متهمش می کرد که او قلب و احساس ندارد و اصلا کسی را دوست ندارد. به او می گفت "
بعضی زن ها سرد مزاجند ولی وضع تو از این هم بدتر است، چون تو سرد مزاج عاطفی هستی!" وقتی به معشوقش می گفت که بهتره به رابطه شان خاتمه بدهند چون دیگر عاشقانه دوستش ندارد از خودش می پرسید"
آیا هیچ وقت عاشقش بوده ام؟ این کلمات اصلا مفهومی دارند؟ " و از اینکه دلش مثل سنگ شده است احساس عذاب وجدان می کرد.
یه چیز دیگه ای از کتاب "تصاویر زیبا" که برام جالب بود احساس کاترین نسبت به پدرش بود و نوع رابطه ای که داشتند. منو خیلی یاده رابطه اگنس با پدرش در رمان جاودانگی می انداخت. انگار رابطه و زندگی اگنس رو در این کتاب باز کرده بودند.
خیلی جالبه تو گوگل Les Belles Images رو سرچ کردم دیدم فیلتره! اونوقت چرا؟!!!
[Friday, March 23, 2007]
[
Link] [
]
آقا این سرماخوردگی عینهو کنه چسبیده و ول نمی کنه. مدتها بود که به این سختی مریض نشده بودم. روز اول و دوم عید که احساس می کردم دچار مرضی شده ام که ریشه در مابعد الطبیعه داره! مثلا یکی تو معبد خورشید (تن تن در معبد خورشید) عروسکی رو که شبیه منه داره شکنجه می ده و وقتی آتشش می زنه من اینجا تب و لرز می کنم! تمام تنم درد می کرد، انگار وزنه به دست و پام آویزوون کرده بودند یا مقدار نیروی جاذبه تو ناحیه ای که من بودم فرق می کرد. خلاصه چیزی تو مایه های مریضی اون یارو تو the wall وقتی که بچه بود...
از موقعی که یه ذره بهتر شدم بلافاصله رفتم سراغ کادوهای هنوز نخونده یا ندیده ام. کتاب "تصاویر زیبا" ی سرکار خانوم دوبووآر که بسیار چسبید. دیدین بعضی کتابا اگه تو یه دوره خاص خونده شن برای آدم جاودانه می شن. مثلا بنظر من "چنین گفت زرتشت" اگه تو سن 18 سالگی خونده شه می تونه در حد یه انجیل تو ذهن نقش ببندد و اگر تو سن بالاتر خونده شه طعم و مزه اش فرق می کند. کتاب تصاویر زیبا از اون کتابایی بود که در زمان مناسبی خونده شد و بسیار با حال و روحیه الانم که دچار "سرد مزاجی عاطفی" شده ام، سازگار بود. این اصطلاح رو هم از این کتای یاد گرفتیم! :دی
فیلم “A woman is a woman” جناب گودار ،دروغ چرا، زیاد نچسبید. فقط از اینکه هنوز بطور کامل زبان فرانسه مون فراموش نشده ذوق زده شدیم و دوباره حسابی دلمون هوای قطب راوندی و خیابون ویلا رو کرد ...
کادوهای شقایق دیگه یواش یواش داره تموم می شه.
[
Link] [
]
سال نو همتون مبارک
عرض شود خدمتتون که سفر خیلی خوبی بود و بسی خوش گذشت. جای همتون رو کنار بوغاز وقتی راکی با ساندویچ ماهی نوش جان می کردم و آواز می خوندم کلی خالی کردم. از موقعی که برگشته ام سرماخوردگی و ناراحتی سینوس و آلرژی نسبت به فصل بهار همه با هم امونم رو بریده و دل و دماغی باقی نمونده بود تا اینجا بنویسم و دچار یه نوع پوچی گذرا و خنده دار شده بودم که هر از گاهی هممون رو ناک اوت می کنه. دیشب با دیدن فیلم Life is a miracle کلی خلقم جا اومد و امروز صبح با تجریش گردی قبل از عید و خرید های کوچولوی عیدانه حالم بهترتر شد. امسال عید جایی نمی رم و در تهران می مونم. می خوام استراحت کنم، غذا درست کنم، فیلم ببینم، کتاب بخونم و از همه بیشتر از تهران خلوت با هوای تمیز لذت ببرم. سال نو همتون مبارک باشه و بهتون خوش بگذره. :)
[Tuesday, March 20, 2007]
[
Link] [
]
Life is a miracle
دیشب فیلم “
Life is a miracle” جناب “امیر کوستوریتسا” خیلی به موقع به دادم رسید و منو از حال و هوای غم اندیشناکی پرت کرد بیرون. فیلم در برهه زمانی جنگ بین صرب ها و بوسنیایی ها اتفاق می افتد. نشون می دهد که با وجود جنگ باز زندگی جریان دارد و چطور عشق می تونه به عنوان یه دارو معجزه آفرین به داد آدما برسد . تمام صحنه های فیلم پر از جنب و جوش و زندگی بود و فقط موسیقی فیلم کافی بود تا این حس غلیظ زندگی رو منتقل کند. زندگی ای که با همه روزمرگی، شادی، غصه، جنگ، تنهایی، عشق، تشویش و خوشبختی هاش، یک معجزه است. انگار همه چیز در این فیلم شخصیت دارد و پر از روح زندگی است. از آدم های معمولی تا خری* که عاشق شده و همیشه روی ریل های راه آهن می ایستد تا خودکشی کند. چگالی صحنه های پرتحرک فیلم خیلی بالاست و توی یکی از مطالبی که در مورد فیلم خوندم به تعبیر جالبی در این مورد برخورد کردم.
“Technically and logistically, the management of each chaotically energetic scene is unquestionably a marvel. But the unrelenting, browbeating energy never allows room for the story to breathe. It's like turning up late to a party to find everyone is just too drunk to offer you a glass”(
+)
اگه این فیلمو تا حالا ندیدین پیشنهاد می کنم جتما سراغش برین که ارزش دیدن رو دارد.
بعد از دیدن این فیلم اطلاعات زیادی در مورد کشور یوگوسلاوی قبل و بعد از جنگ جهانی دوم و قوم های مختلفش از ابوی جان کسب کردم و قرار شد کتاب شرح حال تیتو رییس جمهور کمونیست یوگوسلاوی رو هم بخونم. خلاصه این فیلمه معلومات عمومی ام رو هم تا حدود زیادی بالا برد.
*اینجوری که من دستگیرم شد مثل اینکه کوستوریتسا در فیلم هاش از حیوانات به عنوان سمبل و نماد مفاهیم مختلف استفاده می کند بخصوص در این فیلم.
[
Link] [
]
مجبوره، می فهمید؟ مجبوره !!!
فردا جهت امتحان لوس و ننر تافل دارم می رم سفر. حدود یه هفته نیستم.دلتون برام تنگ بشه لطفا! :دی
+
قراره جمعه امتحان ام خیلی خوب شه!
مجبوره، می فهمید؟ مجبوره!!!* *اینروزا "مجبورم می فهمی ؟" بدجوری افتاده دهنم. راه و بی راه به کار می برم و دور و بریامو بیچاره کرده ام.
جوکشو که بلدین؟ ;)
خوب دیگه، من برم چمدونمو ببندم.
شب بخیر
[Tuesday, March 06, 2007]
[
Link] [
]
فیلم دیدنای روز جمعه من، مناسک خاص خودشو داره که باعث می شه عصرهای جمعه از حالت عصاقورت دادگی و کسل کنندگی خارج شده و تا حدود زیادی قابل تحمل شه. چند تا نکته رو اگه شما هم اجرا کنید گارانتی می کنم که بهتون بد نمی گذره. اولا از جیره پنج درصدی هایی که مارتین یا پیتر مربوطتتون براتون میاره همیشه یه چند تایی رو برای عصرای جمعه بذارین کنار. البته یادتون نره که از پنج شنبه شب بذارینشون تو یخچال تا حسابی خنک شن. پرده های اتاق رو بکشین، هدفون رو بذارین تو گوشتون و اگه مثل من دکوراسیون اتاققتون جوریه که می تونین رو تختتون دراز بکشین و فیلم رو ببینین باید به حسن سلیقه تون تبریک بگم و پیشنهاد کنم که حتما یه بالش هم زیر پاهاتون بذارین چون اینجوری حکایت همون خره در مزرعه تی تاپ به آدم دست می ده. (البته دور از جون شما) انتخاب فیلم بدلخواه و بنا به مود شما در اون لحظه است. ترجیحا فرندز یا فیلمی که زیاد فکر کردنی نباشه توصیه می شود. دکمه Play را فشار داده و همراه با پنج درصدی خود زیتون و پسته میل فرمایید. جمعه خوبی را از صمیم دل برای شما آرزو می کنم.
+
فیلم The devil wears prada رو دیدم. حوصله فیلم سنگین نداشتم و ترجیح می دادم بجای سولاریس این هفته برم تو دنیای فشن و جینگولانس بازی! دستور اکید از طرف این
خانوم صادر شده که کامنتی در مورد فیلم ندم چون در اذهان عمومی محکوم به پابند نبودن به اخلاقیات می شم و همین یه اپسیلون آبروی باقی مانده رو بر باد می دم!
+
جدا من حکایت این زیرنویس ها رو نمی فهمم چیه؟! بدتر آدمو گمراه می کنن. فکر کنم واقعا بقال سر کوچه
علی اینا می شینه این دری وری هارو می نویسه!
[Friday, March 02, 2007]
[
Link] [
]
فکرشو بکن
وصف العیش، نصف العیشبه قول آقا کافه عکسیه: "فکرشو بکن..."
اینو بی خیال شدم ولی به جان خودم اگه جتروتال بیاد دوبی حتی اگه دفاع دکترام هم باشه پا می شم می رم. حالا می بینین!
هووم...فکرشو بکن...
[Thursday, March 01, 2007]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot