ديگه اينجامه! (رجوع به پا.ن) ديگه دارم دق مي كنم! از روز 30 اسفند تا حالا براي يك ربع ساعت تنها نبوده ام. تمام اعصابم مثل گربه اي كه تمام موهايش سيخ مي شود به سمت بالا شاخ شده. انگار يك بمب هسته اي درونمه كه هر لحظه ممكنه منفجر بشه. وقتي صدام مي زنند با تمام قوا سعي مي كنم وقتي جواب مي دهم صدام مثل پارس سگ بيرون نياد! آلودگي صوتي چنان اثر مخربي روم گذاشته كه نسبت به تمام صدا ها حساس شده ام. اصلا تحمل اينهمه شلوغي و مهموني و سرو صداي متوالي و بي وقفه اجباري را ندارم.يك سوراخي مي خوام كه برم توش و صداي هيچ بني بشري را نشنوم و هيچ كسي دنبالم نگردد و تظاهر به خوش گذشتن نكنم.
پوووف! تنهايي و سكوت مي خواهم. تحمل اين عيدديدني هاي مسخره و ملاقات خاله و خانباجي را كه سالي يك بار فقط مي بينم را ندارم.
اين مدت به زوج هايي فكر مي كنم كه دائم تو دل و جيگر همديگه هستند و همه جا با هم مي روند و همه كاراشون با هم است و يك لحظه تنهايي را براي طرفشون حرام مي دونند. فكر كنم هيچ زماني تحمل چنين زندگي را نداشته باشم. زندگي كه چه عرض شود جهنم مجسم!همش از خودم مي پرسم واقعا مي شه زندگي را جوري تنظيم كرد كه هر كدوم از طرفين ساعاتي را براي خودشون داشته باشند و اصطكاك بيش از حد باعث نشه كه privacy شون از بين نره؟به گمونم خيلي سخته مگر اينكه هر دو طرف شديدا پايه باشند. نمي دونم اين حالتم طبيعيه يا نه؟!

پ.ن : position دست بين لب و بيني. چهار انگشت دست به هم چسبيده و عمود بر بيني مي باشد. كنايه اي است از جان به لب رسيدن!

[Thursday, March 24, 2005]   [Link]   [ ]


رسید مژده که آمد بهار و سبزه دمید
وظیفه گر برسد مصرفش گل است و نبید

سال 83 هم گذشت. یادم نمیاد دقیقا از چه سالی، سال ها خیلی خیلی سریع می گذرند. به سرعت یک چشم بهم زدن. مادر من همیشه سر سال تحویل گریه می کند. فکر کنم او خیلی وقته که متوجه گذر سریع زمان شده و دلیل اشکاش هم همین باشه. بچه که بودم شوق هفت سین وسال تحویل و جمع کردن عیدی مجال فکر کردن به خیلی چیزها را نمی داد. عالم بچگی هم که یک جور رهایی و بی مسوولیتی را با خودش همراه دارد و از این بیشتر از او نمی شود انتظار داشت و خوبیش هم در همین نکته است. ولی حالا که احساس مسوولیت زیادی نسبت به آینده ام و هر کاری که می کنم و هر برنامه ای که در ذهن دارم می کنم خیلی به سالی که گذشت فکر می کنم، به کارایی که انجام داده ام می اندیشم .از گذشت زمان خوشحال نمی شوم ، چون در سال گذشته از خودم راضی نبوده ام. فکر می کنم وقتم را بیهوده خیلی بهدر داده ام . در مورد سال 84 نقشه هایی را با ترس در ذهنم دارم. ترس از اینکه در حد یک نقشه باقی بمانند و هیچ وقت عملی نگردند. سال دیگه هم اگه قرار باشد به این زودی و در حال درجازدن بگذرد که دیگه خیلی بی انصافیه! در هر صورت باید امیدوار بود یا خوشبین. چون اگر حداقل یکی از این دو وجود نداشته باشند زندگی از زهر مار بدتر می شود! حالا که دارم می نویسم، بهتر می تونم فکر کنم. آغاز سال 83 با شادی و امیدواری بسیار برای من همراه بود. ولی با گذشت زمان فراز و نشیب زیادی داشت. اگر دقیق بخواهم توصیفش کنم سال بسیار متمایزی بود. مدتی را که افسردگی داشتم و دارو استفاده می کردم بدترین دوران زندگیم بود. همیشه وقتی کسی آرزوی سلامتی می کرد، تو دلم بهش می خندیدم و می گفتم این دعای گداهاست! اما الان واقعا اولین چیزی را که بعد از سال تحویل آرزو خواهم کرد، سلامتی همه اطرافیان (چه آشنا و چه غریبه) و خودم هست. دومیش شادی و عشق در زندگی است. سومیش خیلی خصوصیه! چهارمیش موفقیت در دنیای کاری و درسی است. و کلی چیزای خوب برای همه. :)
دوست داشتم سال تحویل را در خونمون بودیم ولی امشب می رویم. در طول ایام نوروز هم به احتمال زیاد به اینترنت دسترسی دارم ولی نمی دونم که آرامش برای وبلاگ نویسی دارم یا نه!
امیدوارم سال خیلی خیلی خوب ، همراه با موفقیت و شادی و سلامتی را در پیش رو داشته باشید و به آرزوهای کوچک و بزرگتان برسید.

نوروزتان پیروز و دنیا به کامتان
:*

[Saturday, March 19, 2005]   [Link]   [ ]


چمدونمو وسط اتاق ولو کردم. وسایلمو دارم برای فردا شب که مسافرت می ریم جمع می کنم. همیشه اولش با خودم طی می کنم که ایندفعه لباس کمتر بر می دارم و سبکتر می رم. ولی وقتی کمدمو باز می کنم و شروع به انتخاب لباس ها می کنم، در عرض یک ثانیه کوهی از لباس ها را روی هم می ریزم. کاش فقط لباس بود. کلی خرت و پرت و خرده ریزه های ضروری را هم باید با خودم ببرم. اینا همیشه سهم وزنی زیادی از چمدانم را تشکیل می دهند. ولی خوب چیکار کنم نمی شه دیگه! سر انتخاب لباس همیشه وسواس می گیرم، چون نمی دونم هوا در ایام عید چگونه خواهد بود. از این آب و هوای دیوونه هیچ چیزی بعید نیست. همیشه دم آخر مگه برف نمیاد و پی پی به محصولات کشور نمی کند! الانم یک قلم و کاغذ دستم بود تا چیزایی را که در لحظه آخر باید تو ساکم بگذارم را یادداشت کنم تا فراموش نکنم. (البته بگذریم که وقتی آژانس از در خونه راه می افتد یادم می افتد که ضروری ترین چیزایی که باید برمی داشتم را فراموش کرده ام.)
فردا موقع رفتن را می تونم تصور کنم. پدرم ساک را از زمین برمی دارد و غر می زند که باز چی تو این ساک پر کردم. بعدش سرشو تکون می ده و می گه اگه سربم تو این ساک باشه انقدر سنگین نمی شه! طبق معمول از درس های دانشگاهم باید یک آینه دق با خودم بردارم. (جهت زیاد کردن وزن ساک و عذاب وجدان ممتد در طول تعطیلات عید و تصور قیافه استاد راهنمام در حال سرزنش من به کم کاری ) دقیقا عین پیک شادی که هر سال تو مدرسه بهمون می دادند. مثل اینکه کرم از خود درخته! الان هم که کسی پیک نمی ده خودم باید برای خودم پیک شادی علم کنم.
هردفعه که از تهران بیرون می رم، می ترسم که دوباره نبینمش و بدترین وقایع و سوانح هوایی و اگه با ماشین باشم رانندگی از فکرم می گذرد و اشک تو چشمام حلقه می زند. بعد انگار مچ خودم را گرفته باشم به این نتیجه می رسم که زندگی را خیلی دوست دارم و اقلا در این لحظه آرزوی مرگ را ندارم. هنوز از تهران دور نشده دلم برای متعلقاتم تنگ می شه و به این فکر می کنم که کاش زودتر برگردیم. البته بماند که تا پام به اونجا می رسد همه چیز یادم می رود وکلی از تهران بدگویی می کنم!
بگذریم! امروز کلی حال و هوای عید را داشتم.
هر سال همیشه یک هفته مونده به عید مامانم و دو تا از خانم های فامیل با هم برای عید مشترکا شیرینی درست می کنند. امروز هم روز شیرینی پزون امسالمون بود. وقتی شیرینی ها را در فر می گذارند و بوی شیرینی تو خانه می پیچد، احساس می کنم که عید دیگه دارد میاد. منم همیشه نقش دستیار را بازی می کنم. مامانم را یاد بچگی هاش می اندازم؛وقتی که نقش دستیار مادربزرگم را بازی می کرده. توی خانواده مامانم رسمه که برای عید شیرینی بپزند. روی زمین بساطشون را پهن می کنند .یک تخته گرد با پایه های کوتاه دارند که خمیر را روی آن باز می کنند. یک نوع شیرینی خاص باکو و باقلوا درست می کنند. در حین درست کردنش هم که طبق معمول یکدم حرف می زنند و غیبت می کنند. فکر کنم نصف مزش به همینه! :D منم احساس مسوولیت می کنم که کاملا یاد بگیرم و این رسم زیبا را در آینده حفظش کنم.
یک کانال باکو را در ماهواره کشف کرده ام. اولی که ماهواره گرفته بودیم فقط کانال های فرانسوی و انگلیسی را برای تقویت زبانم نگاه می کردم ولی حالا دیگه کار به فراگیری انواع و اقسام زبان های ترکی رسیده. در یادگیری زبان عاشق مقایسه ام و تناظر یک به یک. (بعدا توضیح می دم!) ماجرا از اینجا شروع شد که می خواستم با لهجه شون آشنا بشو م و مقایسه ای با ترکی خودمون و استامبولی بکنم و خطشون را یاد بگیرم، بعدا کار بالا گرفت و علاقمندتر شدم بخصوص به موسیقی شون. الان یک کمکی می تونم دستگاههای موسیقی شون را تشخیص بدم.(دقیقا مثل دستگاههای موسیقی سنتی ایران، بسیار غنی و بی نظیر). الان هم برنامه های خاصی برای نوروز دارند. اصلا باورتون نمی شه که چقدر مفصل عید نوروز را برگزار می کنند. و رسومی را که در اینجا منسوخ شده به جا می آورند. خیلی حیفه که ما در ایران از تمام رسوم ایرانی بدوریم و کم کم همشون به فراموشی سپرده می شوند و به جای آن تمام عزاداری های احمقانه و ... را بجا می آوریم!

[Friday, March 18, 2005]   [Link]   [ ]


از عصر،وسط گلوم یک بغض قلمبه گیر کرده
فکر کنم از روی شادی یه و کمی ترس از آینده
سعی می کنم امیدوار باشم و خوشبخت
امروز یک سالگرد است
اولین سالگرد :)

+

شاید

شاید تفاهمی خاموش
پرس و جوی صبورانه
بردباری فهیم
با هم بودن عاشقانه
وفاداری پر اعتماد
جستجوی مشترک
جدال آشتی جویانه
چنین بودن و چنین ماندن،
و هماره گاه سرخ گل و گاه بوسه ای
به هم دادن.
چیست عشق؟
تنها جلوه هایی می شناسم
که از فروتنی و والایی عشق
آگاهم می کنند.
راستی چیست این عشق؟
عشق بورزیم و بیابیم
پاسخمان را!

"مارگوت بیکل"

[Thursday, March 17, 2005]   [Link]   [ ]


وقتی قصد در آغوش کشیدنت را دارم، فرار می کنی! وقتی با تیپا دورت می سازم، به آغوشم می افتی!

راستشو بگو،تو از ضدماده ساخته شدی؟

من که دیگه حوصله بازی ندارم!

[Sunday, March 13, 2005]   [Link]   [ ]


باران می آید. باران بی وقفه می آید. از اون بارانهایی مخصوص شمال.

امروز بقیه ده فرمان کیشلوفسکی را دیدم. مدتها بود که گرفته بودمشون و تو کمدم خاک می خوردند. تقریبا دو سال پیش فیلمنامشون را خوانده بودم. این مدتی هم که فیلم ها را پیدا کرده بودم جرات نمی کردم که ببینمشون. منتظر فرصتی بودم که حالم خوب باشد و دیدنشون حساسیت ام را تحریک نکند. دیروز و امروز مشغول دیدنشون بودم. آثار کیشلوفسکی هم مثل نوشته های کوندرا می موند. یادمه وقتی اوائل دانشجویی کوندرا را کشف کرده بودم و سعی می کردم که همه آثارش را بخوانم . وقتی یک کتاب جدیدش را که نخوانده بودم به دستم می رسید جرات نمی کردم که بخوانمش. بعد از خوندنش هم مدتها با خودم کلنجار می رفتم. فکرهایی که هرکسی در درون خودش می کند و سعی می کند که خوشبین باشد و به خودش تلقین کند که درست نیستند و فقط حاصل فکر و خیالند را وقتی کاملا عریان با یک وقاحت و طنز خاصی در نوشته های کوندرا می بیند تمام امیدش نقش بر آب می شه! دید تحلیلی اش نسبت به همه چیز با ذهن من تشدید می کند و باعث می شه که مدتها نسبت به آثارش فکر کنم . الان هم که فیلم های کیشلوفسکی را دیدم همین حس را دارم. من همیشه کتاب را به فیلم ترجیح داده ام ولی این فیلم ها با موسیقی سحر کننده شان، آثاری بغایت بی همتایند.

[Saturday, March 12, 2005]   [Link]   [ ]

Oh la la la vie en rose

[Friday, March 11, 2005]   [Link]   [ ]

and the worms came in to his brain
دلم برای مواقعی که از موضوعی حرف می زدم چشام برق می زد تنگ شده. دلم يک آرزوی جديد می خواد، دلم يک موضوع بکر جديد می خواد. دلم می خواد وقت نداشته باشم. تند تند ناهارمو بخورم. با بدبختی برناممو تنظيم کنم تا يه دونه فيلم ببینم. نمی دونم امروز انقدر خاکستری شدم يا تنهایی باعث شده که بیشتر تو خودم غرق بشم و به کمبودام فکر بکنم. حالم از هر موسيقی یی بهم می خوره . از هر نوع آهنگی . امروز صبح هر آهنگی رو خواستم گوش بدم ديدم نمی تونم تحملش کنم. انگار دلم يک آهنگ جديد، يک سبک جديد رو می خواد يا شايدم نمی دونم دلم سکوت می خواد. سکوت. سکوت. فکر کنم سکوت می خواد. کنسرتی با 20 دقيقه سکوت! کاش هيشکی الان تو خونه نبود. صدای ماهواره، صدای فن کامپيوتر حالمو بهم می زنه. انگار همه اينا برام ايجاد perturbation می کنن. انگار پوشش روی مغزم نازک شده، انگار expose شده. دلم براش می سوزه، حيوونکی چقدر حساس شده. انگار پوششی ازش محافظت نمی کنه. انگار مرزبندی یی تو مغزم وجود ندارد. قسمت های مختلفش جدا از هم نيستن. قبلا فکری از اتاقی به اتاق ديگه نمی رفت يا اگه می خواست بره اجازه می گرفت اما الان هر کی هرکی شده. مواد خام یا حتی حلاجی شده کاملا گستاخانه و بی اجازه کاملا بی نظم و بی موقع مثل مهمون ناخوانده با سر و صدا و تحکم برای اين که موجوديت و تسلط خودشون رو اعلام کنن درو باز می کنن و ميان تو اتاق ها سر می زنن. هميشه از کسایی که در اتاقو محکم باز می کنن حالم بهم می خورده. هر اتاق تميز و مرتبی رو هم که می بینن بهم می ريزن. مثل حمله مغول ها. خيلی بی رحمن. من کلی زحمت کشيدم اين اتاقا رو تميز کردم، از جونم چي می خواين؟! بعضی وقتا فکر می کنم مغزم حالت سيال پيدا کرده و همشون با هم قاطی می شن. مغول ها به جون هم افتادن و يک مايع خاکستری تو مغزم جريان دارد. کاش همش خاکستری نبود. کاش مغزم جامد ی بود با بخش های مختلف. اگه بعضی از بخشا سياهی داشته باشن اشکالی نداره. درستش می کنم. اگه مغزم فين کنه سياهی ها ميان بيرون. سياهی هایی که localized هستن. يا می تونم مغزم رو بندازم تو وايتکس. اونوقت برای مدتی تميز می شه. کاش عوض ماساژورهای بدن، تو دنيا ماساژور مغز هم داشتيم. يا اينکه مغزم را می خوابوندن. يک خواب بدون خواب. يک سکوت و استراحت. شايد استراحت زيادی باعث شده مغزم قاط بزنه. بايد بفرستمش body building . مغزک من يک کمی فعاليت کن. بدو بدو! Yoga زيادی تنبلت کرده. تربيت بدنی 1 هم بد نيست. بدو بدو! دراز نشست. ياد فيلم های ژاپنی که هميشه يک پيرمرده يک جوونی رو تعليم می ده می افتم. مغزکم تو دوباره بايد برای خودت پوست بسازی. اتاقاتو تميز کنی و هميشه مواظب باشی.

"همیشه مواظب باشی"

[Thursday, March 10, 2005]   [Link]   [ ]


سال 1327 وقتی خسرو روزبه را محاکمه می کردند. دادستان، خسرو روزبه را محکوم به کمونیست بودن می کند.
او در جواب می گوید: من خیلی خوشحالم و افتخار می کنم که مرا کمونیست خطاب کنید ولی برای اینکه کسی ادعای کمونیستی بکند احتیاج به 40 ، 50 مطالعه دارد که من هنوز سنم به این مقدار نرسیده!

+

هر موقع کتاب ها و ترجمه هاش را تو کتابخونه مون می بینم یاد این جمله اش می افتم.
خسرو روزبه، با این جمله اش برای من جاودانه شده.

نامش همیشه جاودانه باد.

  [Link]   [ ]


چقدر دزدیدن نگاه
از چشمان تو
لذت بخش است
گویی
تیله ای
از چشمم به دلم می افتد.

بانو!
با مردی که تیله های
بسیار دارد
می آیی؟

"بانو و آخرین کولی سایه فروش"

+

:)دلم می خواد بگم اووهوم!

[Wednesday, March 09, 2005]   [Link]   [ ]

ما ترسوها
نمی دونم هوا طوفانیه یا اضطراب من باعث می شه که صدای بادهایی را که می وزند غلیظتر کنم و به شکل طوفان بشنوم. امروز از موقعی که به تهران برگشتم، پای ماهواره نشستم و پاهامو مثل دم سگ تکون می دم. هر چقدر هم که می گذرد اضطرابم بیشتر می شه. سعی می کنم که خودم بفهمم که چم شده! از عوامل بیرونی شروع می کنم.سمینار که دیگه ندارم و همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد، هیچ اتفاق بدی هم برام نیفتاده، از دست هیچ احد الناسی هم ناراحت نیستم که استرسم را گردنش بندازم! دونه دونه روشون خط می کشم. اینم نه! اونم نه!... پس چه مرگته؟ ...خشمگینم. یک خشمی تو گلوم مونده. یک خشمی از جنس چنگ زدن و داد زدن... ولی هر چی فکر می کنم دلیلش را پیدا نمی کنم.
اصل دلیل درون خودمه...خودم شخصا برای اینکه طعم آرامش و شادی را نچشم، "موانعی را با خلاقیت تمام اختراع می کنم." انگار به دنبال عیبی هستم که وجود ندارد. در یک پریود زمانی دوباره احساس کردم که همه چیز خیلی خوب پیش می ره و به خاطر ترسی که از خوشبختی و در آن واحد ناپایداری تمام خوبی ها دارم می خوام به همه چیز پشت پا بزنم و یکباره خیال خودمو راحت کنم. اوووه! باز هم جمجمه کنار نقاشی های دوران باروک! انگار که یک دفتر مشق با خط زیبا را بخوام خط خطی کنم یا با ناخونام پاره پاره اش کنم. دنبال یک جور بهانه ام تا همه چیز را زشت کنم و بعد نیشخندی بزنم و به خودم بگم : دیدی اینم چندی نپایید!دیدی اینم دروغ و نازیبا بود!

چه همه ترس از آرامش... چه همه تلاش برای از دست دادن آن...

  [Link]   [ ]


یه بار پریدی ملخک
دو بار پریدی ملخک
سه بار پریدی ملخک
.
.
.

بنا به استقراء ناقص
بازم می پری ملخک!

[Monday, March 07, 2005]   [Link]   [ ]

هذیان
کی بود می گفت معادله شرودینگر، سکسی یه؟
کی بود می گفت بتهوون تیر خلاص را زده ؟
کی بود می گفت نیچه هیچوقت نمی میرد؟
کی بود می گفت بورخس نظریه گروه می دوند؟
کی بود می گفت خدا وجود ندارد و پیامبرش دیراک است؟
کی بود می گفت موسیقی باخ تابع پله ای یه؟
کی بود می گفت اصل عدم قطعیت و نسبیت را قاطی مسائل روزمره نکنید؟
کی بود می گفت فلسفه علم را بگذارید برای پای منقل و دوران پیری؟
کی بود می گفت خوشبختم که پوشکین نیستم؟
کی بود می گفت خدا شیر یا خط بازی نمی کند؟


کی بود از پشت تلفن می گفت به صدای موج های دریا گوش کن عزیزم.
"من اونو می خوام!"

[Saturday, March 05, 2005]   [Link]   [ ]

ایش! بدم میاد!
امروز از اون جمعه های اصیل است. با اصالت تمام کسل کننده و غمناک. عصا قورت داده و عبوس.هواهم انگار یک جور دیگه است. یک جور تاری خاصی دارد. مثل وقتی که آدمی که چشماش استیگماته ، بدون عینک همه جا رو نگاه کند. با اینکه امروز کلی خاله بازی کردم و خونه دوستم رفتم ،بازم بدجوری غم اندیشناکم و غرغرو. بخصوص که قراره روز چهارشنبه این هفته سمینار داشته باشم و اندازه ببعی به مطلبی که می خوام ارائه بدم تسلط ندارم! :( از حالا بدجوری استرس گرفتم. به فکر خودم نیستم، بیشتر به این فکر می کنم که آبروی استاد راهنمام می ره. از امروز تازه می خوام شروع کنم و مطلب ام را جمع وجور کنم و power point اش کنم. پینوکیو آدم شد ولی من هنوز نه. بازم حجم عظیمی از کارم مونده برای هفته آخر.

[Friday, March 04, 2005]   [Link]   [ ]

By all means, nothing simpler. It’s the natural order
"در انتظار گودو"/ پرده ی یکم

استراگون و ولادیمیر از پوتزو می خواهند که به لاکی فرمان بدهد که برایشان فکرکند یا برقصد و سر این موضوع با هم بحث می کنند.

ولادیمیرر: اون می تونه فکر کنه؟
پوتزو: آره که می تونه ؛ اونم بلند بلند.اتفاقا یک وقتی خیلی قشنگتر فکر می کرد و منم ساعت ها بش گوش می کردم. ولی حالا... (چندشش می شود). اصلا حرفشم نزنید. خب،می خواین برامون یک چیزی فکر کنه؟
استرگون: من می گم اگه برقصه، بامزه تره،نه؟
پوتزو: لزوما خیر.
استراگون: بامزه تر نیست، دی دی؟
ولادیمیر: ولی من بیشتر خوش دارم فکر کردنشو بشنوم.
استراگون: چطوره اول برقصه، بعدش فکر کنه، ها؟ البته اگه می تونه.
ولادیمیر: (به پوتزو) امکانش هست؟

"پوتزو: چی از این راحت تر؟ روال طبیعیش هم همینه. "
"By all means, nothing simpler. It’s the natural order."

+

تا حالا شده به این موضوع فکر کنید که تو زندگیتون اول فکر کردید بعد رقصیدید یا برعکس اول رقصیدید بعد فکر کردید؟!

این پوتزو هم بد نمی گه ها!

[Thursday, March 03, 2005]   [Link]   [ ]


دوش را باز می کنم. موهام و تنمو شسته ام.به موهام تقویت کننده می زنم. این تقویت کننده را فقط به خاطر بوش خریدم. تا حالا هیچ کسی به غیر از خودم بوش را نفهمیده. مگر اینکه سرمو جلو آورده باشم و ازش پر سیده باشم، بوش خوبه؟ که احتمالا برای اینکه دلم نشکنه جواب مثبت داده اند. به گمونم بوش از اون بوهایی است که فقط حلال زاده ها می فهمند. D :
پرده وان را کشیدم. آینه قدی جلوی وان بخار کرده. برای ده یک ربع این ماسک مو باید روی سر باشد. زیر دوش می شینم. سرمو می گذارم روی زانو هام. یاد یکی از حرکتای یوگا می افتم. که طوری دست ها و پا را در هم فرو می بردیم که شبیه گل لاله بسته می شدیم. موهام از دو طرف به سمت جلو می آورم تا آب بهشون نخوره. آب داغ روی شونه هام می ریزد. من تقریبا هر روز حموم میرم. همیشه با عجله و نگرانی در عرض چند دقیقه گربه شور می کنم (به قول مادربزرگم) و از حموم می پرم بیرون و نگران ام برای اینکه باید تا یک ربع دیگه حاضر بشم و از خونه بیرون برم . خیلی وقته برای آرامش دادن به خودم حموم نیومدم. امروز فرصت و حوصله اش را دارم.
داغی آب را روی پوستم حس می کنم. بوی عطرم با آب که قاطی می شه احساس می کنم که داره به تمام منفذ هام رسوخ می کنه و همونجا رسوب می کنه. یکی از نظریه های من اینه که اگه قبل از حموم عطر بزنیم پایداری اش بیشتر از بعدشه!
حموم حسابی بخار کرده. یک جور سونای بخارخفیف. می خوام مدیتیشن کنم و فقط حواسم را به صدای آب معطوف کنم ولی دلم خیلی شور می زند. اصلا نمی تونم تمرکز کنم. انگار یک خرچنگ تخت سینم چسبیده و هی به دلم چنگ می زند. از وقتی که خبر مرگ یکی از فامیل هامون را که هم سن پدرم هستش شنیدم اینجوری شدم. امروز پدرم که از راه رسید می خواستم برم وبغلش کنم. بهش بگم که خیلی دوستش دارم. ولی نمیدونم چرا نمی تونم. دقیقا نمی دونم از کی من انقدر ازش دور شدم و احساس غریبگی می کنم.
آینه را پاک می کنم . سعی می کنم لبخند بزنم ولی لبخندمو نمی تونم ببینم، چون توی بخار حموم گم می شه. حتی سایه محوی هم از خودم در آینه روبروم نمی بینم. من دارم روز به روز محو و محو تر می شم.
در این ساعت همه خوابیده اند. برای آنها خواب محو کننده روزی است که گذشته، و آغاز کننده روزی دیگر. اما انگار روزهای من بهم پیوسته هستند. حتی تو خواب هم زندگی می کنم.
حالا دیگه آب روی موهام هم می ریزه. صورتم را بالا می گیرم و دونه های آب با شدت و تیز روی صورتم فرود می آیند. دوباره سرم را روی زانوهام می گذارم و تو ذهنم موسیقی شوپن را گوش می دم.

چقدر بوی این ماسک مو را دوست دارم. :*

  [Link]   [ ]

EDGAR ALLAN POE,TORTURED GENIUS
THE TELLTALE HEART

True!-nervous-very, very dreadfully nervous I had been and am; but why will you say that I am mad? The disease had sharpened my senses- not destroyed- not dulled them. Above all was the sense of hearing acute. I heard all things in the heaven and in the earth. I heard many things in hell. How, then, am I mad? Hearken! And observe how healthily- how calmly- I can tell you the whole story.

It is impossible to say how first the idea entered my brain; but once conceived, it haunted me day and night. Object there was none. Passion there was none. I loved the old man. He had never wronged me. He had never given me insult. For his gold I had no desire. I think it was his eye! It was this. One of his eyes resembled that of a vulture- a pale blue eye, with a film over it. Whenever it fell upon me, my blood ran cold, and so by degrees-very gradually-I made up my mind to take the life of the old man, and thus rid myself of the eye forever.

دو پاراگراف از داستان the telltale heart by EDGAR ALLAN POE را نوشتم. این چند روز اخیر چندین و چند بار این داستانش را خواندم.

“ it haunted me day and night” واقعا جمله بی نظیریه! مواقعی که وسواس فکری ام زیاد می شه و اذیتم می کند ، فقط این جمله می تونه گویای حالم باشه.

[Wednesday, March 02, 2005]   [Link]   [ ]


امروز از سفر چند روزه درسی ام برگشته ام. از ترمینال جنوب تا مترو را پیاده می روم. مردایی که خلاف جهت من تو پیاده رو راه می روند با یک حالت تهاجمی به سمت ام می آیند. جوری که مجبورم همش جا خالی بدم و زیگزاگ ردشون کنم. سرم درد می کند و هر چیزی را که می بینم انگار ضربان سرم بیشتر می شه. معتادی که ضعف کرده و گوشه خیابون افتاده و کنارش آثار استفراغش دیده می شه. دختر زیبایی که پشت صندوق یکی از چلوکبابی های کنار خیابون نشسته و بین گرگ هایی که اونجان جلب توجه می کند. پسری که cd هاشو کنار خیابون چیده و بلند داد می زند :" فقر و فحشاء فیلمی واقعی در مورد دختران فراری". زن گدایی که یک بچه بغلشه و کاسه اش را بالا می گیرد. خط قرمز کنار مترو مثل گریه اون بچه روی اعصابم ناخن می کشه. .سوار مترو می شوم. خسته ام . ایستاده ام . جایی برای نشستن وجود ندارد. مترو فکر گاه من.
یک نوع تفریح ذهنی. چون صندلی ها روبروی هم قرار دارند یک ردیف آدم را جلوت می بینی و می تونی تخیلت را راه بندازی و در مورد هر کدوم از آدمایی که جلوت نشستن قصه زندگی بسازی. رفتار ها با هم متفاوته و جالب. بنا به ایستگاه هایی هم که سوار می شوند تیپ هاشون با هم فرق می کنند. یک عده که در ایستگاه بازار سوار می شوند اکثرا برای خرید اومدند. کیسه های بزرگی تو دستشونه و در اون چند دقیقه ای که تو مترو هستند طاقت نمی آوردند و خرید هاشون را به همدیگه نشون می دن. مادر و دختر هایی که برای خرید جهیزه اومدن بازار. وسایل برقی خریدن و شش دونگ حواس دختره به وسایلشه. یک عده روی زمین می شینن که خود من هم بعضی وقتا جزوشونم. به دوستم (دکتره) وقتی گفتم که زمین می شینم باور نمی کرد. دکتره می گفت من همیشه با خودم می گفتم اینا دیگه کین که روی زمین می شینن؟ به خاطر حرف دوستم این دفعه تصمیم گرفتم که رو زمین نشینم . ایستاده بودم. خودم را تو شیشه مترو می دیدم. اصلا از تصویر خودم تو شیشه مترو خوشم نمی اومد. انگار که من را یک گریم غلیظ زشتی و خستگی کرده باشند. می خواستم زودتر این گریم را از صورتم پاک کنم و و با خشم و عصبانیت آن را از روی خودم بردارم، انگار که بخوام خودم را از خودم جدا کنم. با یادآوری این که برای فردا از آرایشگاه وقت دارم خودم را تسکین می دم. بچه فال فروش نزدیکم می شه. اصلا اصرار به خرید فال نمی کنه. تو دلم به روانشناسی اش آفرین می گم. اگه حوصله داشتم برای اینکه فکرش را نقض کنم حتما ازش فال می گرفتم! تو یکی از ایستگاهها یک خانمی با یک کیسه بزرگ مشکی وارد می شه. لباس زیر خانم ها را می فروشه. تو اون شلوغی زنا دورش را می گیرند و با حوصله لباس زیر ها رو بازرسی می کنند. دخترای جوون اصلا نگاش نمی کنن. اکثرا خانم هایی که بالای 50 سال دارند تحویلش می گیرند. منم با دقت نگاهشون می کنم. به تنوع شغل ها فکر می کنم!
دو تا دختر 18،19 ساله از اولی که نشسته اند دارند راجع به مدل موبایل صحبت می کنند. یاد کارت ماشین بازی بچگی هام می افتم که تعداد سیلندر و دور موتور و مدل تمام ماشین هاش را حفظ بودم.
از مترو پیاده می شم . بوی عطر در مترو پیچیده. چقدر خوبه که این ایستگاه عطر فروشی دارد. انگار بعد از اون همه دود و کثافت بشارتی برای بوهای خوب و آرامش خونه را می دهد.
بعد از ترافیک اتوبان همت به خونه می رسم. خسته ام همراه با سردرد که جزوی از وجودم شده.
Home sweet home

  [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]