ما ترسوها
نمی دونم هوا طوفانیه یا اضطراب من باعث می شه که صدای بادهایی را که می وزند غلیظتر کنم و به شکل طوفان بشنوم. امروز از موقعی که به تهران برگشتم، پای ماهواره نشستم و پاهامو مثل دم سگ تکون می دم. هر چقدر هم که می گذرد اضطرابم بیشتر می شه. سعی می کنم که خودم بفهمم که چم شده! از عوامل بیرونی شروع می کنم.سمینار که دیگه ندارم و همه چیز به خوبی و خوشی تموم شد، هیچ اتفاق بدی هم برام نیفتاده، از دست هیچ احد الناسی هم ناراحت نیستم که استرسم را گردنش بندازم! دونه دونه روشون خط می کشم. اینم نه! اونم نه!... پس چه مرگته؟ ...خشمگینم. یک خشمی تو گلوم مونده. یک خشمی از جنس چنگ زدن و داد زدن... ولی هر چی فکر می کنم دلیلش را پیدا نمی کنم.
اصل دلیل درون خودمه...خودم شخصا برای اینکه طعم آرامش و شادی را نچشم، "موانعی را با خلاقیت تمام اختراع می کنم." انگار به دنبال عیبی هستم که وجود ندارد. در یک پریود زمانی دوباره احساس کردم که همه چیز خیلی خوب پیش می ره و به خاطر ترسی که از خوشبختی و در آن واحد ناپایداری تمام خوبی ها دارم می خوام به همه چیز پشت پا بزنم و یکباره خیال خودمو راحت کنم. اوووه! باز هم جمجمه کنار نقاشی های دوران باروک! انگار که یک دفتر مشق با خط زیبا را بخوام خط خطی کنم یا با ناخونام پاره پاره اش کنم. دنبال یک جور بهانه ام تا همه چیز را زشت کنم و بعد نیشخندی بزنم و به خودم بگم : دیدی اینم چندی نپایید!دیدی اینم دروغ و نازیبا بود!

چه همه ترس از آرامش... چه همه تلاش برای از دست دادن آن...

[Wednesday, March 09, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]