امروز از سفر چند روزه درسی ام برگشته ام. از ترمینال جنوب تا مترو را پیاده می روم. مردایی که خلاف جهت من تو پیاده رو راه می روند با یک حالت تهاجمی به سمت ام می آیند. جوری که مجبورم همش جا خالی بدم و زیگزاگ ردشون کنم. سرم درد می کند و هر چیزی را که می بینم انگار ضربان سرم بیشتر می شه. معتادی که ضعف کرده و گوشه خیابون افتاده و کنارش آثار استفراغش دیده می شه. دختر زیبایی که پشت صندوق یکی از چلوکبابی های کنار خیابون نشسته و بین گرگ هایی که اونجان جلب توجه می کند. پسری که cd هاشو کنار خیابون چیده و بلند داد می زند :" فقر و فحشاء فیلمی واقعی در مورد دختران فراری". زن گدایی که یک بچه بغلشه و کاسه اش را بالا می گیرد. خط قرمز کنار مترو مثل گریه اون بچه روی اعصابم ناخن می کشه. .سوار مترو می شوم. خسته ام . ایستاده ام . جایی برای نشستن وجود ندارد. مترو فکر گاه من.
یک نوع تفریح ذهنی. چون صندلی ها روبروی هم قرار دارند یک ردیف آدم را جلوت می بینی و می تونی تخیلت را راه بندازی و در مورد هر کدوم از آدمایی که جلوت نشستن قصه زندگی بسازی. رفتار ها با هم متفاوته و جالب. بنا به ایستگاه هایی هم که سوار می شوند تیپ هاشون با هم فرق می کنند. یک عده که در ایستگاه بازار سوار می شوند اکثرا برای خرید اومدند. کیسه های بزرگی تو دستشونه و در اون چند دقیقه ای که تو مترو هستند طاقت نمی آوردند و خرید هاشون را به همدیگه نشون می دن. مادر و دختر هایی که برای خرید جهیزه اومدن بازار. وسایل برقی خریدن و شش دونگ حواس دختره به وسایلشه. یک عده روی زمین می شینن که خود من هم بعضی وقتا جزوشونم. به دوستم (دکتره) وقتی گفتم که زمین می شینم باور نمی کرد. دکتره می گفت من همیشه با خودم می گفتم اینا دیگه کین که روی زمین می شینن؟ به خاطر حرف دوستم این دفعه تصمیم گرفتم که رو زمین نشینم . ایستاده بودم. خودم را تو شیشه مترو می دیدم. اصلا از تصویر خودم تو شیشه مترو خوشم نمی اومد. انگار که من را یک گریم غلیظ زشتی و خستگی کرده باشند. می خواستم زودتر این گریم را از صورتم پاک کنم و و با خشم و عصبانیت آن را از روی خودم بردارم، انگار که بخوام خودم را از خودم جدا کنم. با یادآوری این که برای فردا از آرایشگاه وقت دارم خودم را تسکین می دم. بچه فال فروش نزدیکم می شه. اصلا اصرار به خرید فال نمی کنه. تو دلم به روانشناسی اش آفرین می گم. اگه حوصله داشتم برای اینکه فکرش را نقض کنم حتما ازش فال می گرفتم! تو یکی از ایستگاهها یک خانمی با یک کیسه بزرگ مشکی وارد می شه. لباس زیر خانم ها را می فروشه. تو اون شلوغی زنا دورش را می گیرند و با حوصله لباس زیر ها رو بازرسی می کنند. دخترای جوون اصلا نگاش نمی کنن. اکثرا خانم هایی که بالای 50 سال دارند تحویلش می گیرند. منم با دقت نگاهشون می کنم. به تنوع شغل ها فکر می کنم!
دو تا دختر 18،19 ساله از اولی که نشسته اند دارند راجع به مدل موبایل صحبت می کنند. یاد کارت ماشین بازی بچگی هام می افتم که تعداد سیلندر و دور موتور و مدل تمام ماشین هاش را حفظ بودم.
از مترو پیاده می شم . بوی عطر در مترو پیچیده. چقدر خوبه که این ایستگاه عطر فروشی دارد. انگار بعد از اون همه دود و کثافت بشارتی برای بوهای خوب و آرامش خونه را می دهد.
بعد از ترافیک اتوبان همت به خونه می رسم. خسته ام همراه با سردرد که جزوی از وجودم شده.
Home sweet home

[Wednesday, March 02, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]