باران می آید. باران بی وقفه می آید. از اون بارانهایی مخصوص شمال.
امروز بقیه ده فرمان کیشلوفسکی را دیدم. مدتها بود که گرفته بودمشون و تو کمدم خاک می خوردند. تقریبا دو سال پیش فیلمنامشون را خوانده بودم. این مدتی هم که فیلم ها را پیدا کرده بودم جرات نمی کردم که ببینمشون. منتظر فرصتی بودم که حالم خوب باشد و دیدنشون حساسیت ام را تحریک نکند. دیروز و امروز مشغول دیدنشون بودم. آثار کیشلوفسکی هم مثل نوشته های کوندرا می موند. یادمه وقتی اوائل دانشجویی کوندرا را کشف کرده بودم و سعی می کردم که همه آثارش را بخوانم . وقتی یک کتاب جدیدش را که نخوانده بودم به دستم می رسید جرات نمی کردم که بخوانمش. بعد از خوندنش هم مدتها با خودم کلنجار می رفتم. فکرهایی که هرکسی در درون خودش می کند و سعی می کند که خوشبین باشد و به خودش تلقین کند که درست نیستند و فقط حاصل فکر و خیالند را وقتی کاملا عریان با یک وقاحت و طنز خاصی در نوشته های کوندرا می بیند تمام امیدش نقش بر آب می شه! دید تحلیلی اش نسبت به همه چیز با ذهن من تشدید می کند و باعث می شه که مدتها نسبت به آثارش فکر کنم . الان هم که فیلم های کیشلوفسکی را دیدم همین حس را دارم. من همیشه کتاب را به فیلم ترجیح داده ام ولی این فیلم ها با موسیقی سحر کننده شان، آثاری بغایت بی همتایند.
[Saturday, March 12, 2005]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot