چمدونمو وسط اتاق ولو کردم. وسایلمو دارم برای فردا شب که مسافرت می ریم جمع می کنم. همیشه اولش با خودم طی می کنم که ایندفعه لباس کمتر بر می دارم و سبکتر می رم. ولی وقتی کمدمو باز می کنم و شروع به انتخاب لباس ها می کنم، در عرض یک ثانیه کوهی از لباس ها را روی هم می ریزم. کاش فقط لباس بود. کلی خرت و پرت و خرده ریزه های ضروری را هم باید با خودم ببرم. اینا همیشه سهم وزنی زیادی از چمدانم را تشکیل می دهند. ولی خوب چیکار کنم نمی شه دیگه! سر انتخاب لباس همیشه وسواس می گیرم، چون نمی دونم هوا در ایام عید چگونه خواهد بود. از این آب و هوای دیوونه هیچ چیزی بعید نیست. همیشه دم آخر مگه برف نمیاد و پی پی به محصولات کشور نمی کند! الانم یک قلم و کاغذ دستم بود تا چیزایی را که در لحظه آخر باید تو ساکم بگذارم را یادداشت کنم تا فراموش نکنم. (البته بگذریم که وقتی آژانس از در خونه راه می افتد یادم می افتد که ضروری ترین چیزایی که باید برمی داشتم را فراموش کرده ام.)
فردا موقع رفتن را می تونم تصور کنم. پدرم ساک را از زمین برمی دارد و غر می زند که باز چی تو این ساک پر کردم. بعدش سرشو تکون می ده و می گه اگه سربم تو این ساک باشه انقدر سنگین نمی شه! طبق معمول از درس های دانشگاهم باید یک آینه دق با خودم بردارم. (جهت زیاد کردن وزن ساک و عذاب وجدان ممتد در طول تعطیلات عید و تصور قیافه استاد راهنمام در حال سرزنش من به کم کاری ) دقیقا عین پیک شادی که هر سال تو مدرسه بهمون می دادند. مثل اینکه کرم از خود درخته! الان هم که کسی پیک نمی ده خودم باید برای خودم پیک شادی علم کنم.
هردفعه که از تهران بیرون می رم، می ترسم که دوباره نبینمش و بدترین وقایع و سوانح هوایی و اگه با ماشین باشم رانندگی از فکرم می گذرد و اشک تو چشمام حلقه می زند. بعد انگار مچ خودم را گرفته باشم به این نتیجه می رسم که زندگی را خیلی دوست دارم و اقلا در این لحظه آرزوی مرگ را ندارم. هنوز از تهران دور نشده دلم برای متعلقاتم تنگ می شه و به این فکر می کنم که کاش زودتر برگردیم. البته بماند که تا پام به اونجا می رسد همه چیز یادم می رود وکلی از تهران بدگویی می کنم!
بگذریم! امروز کلی حال و هوای عید را داشتم.
هر سال همیشه یک هفته مونده به عید مامانم و دو تا از خانم های فامیل با هم برای عید مشترکا شیرینی درست می کنند. امروز هم روز شیرینی پزون امسالمون بود. وقتی شیرینی ها را در فر می گذارند و بوی شیرینی تو خانه می پیچد، احساس می کنم که عید دیگه دارد میاد. منم همیشه نقش دستیار را بازی می کنم. مامانم را یاد بچگی هاش می اندازم؛وقتی که نقش دستیار مادربزرگم را بازی می کرده. توی خانواده مامانم رسمه که برای عید شیرینی بپزند. روی زمین بساطشون را پهن می کنند .یک تخته گرد با پایه های کوتاه دارند که خمیر را روی آن باز می کنند. یک نوع شیرینی خاص باکو و باقلوا درست می کنند. در حین درست کردنش هم که طبق معمول یکدم حرف می زنند و غیبت می کنند. فکر کنم نصف مزش به همینه! :D منم احساس مسوولیت می کنم که کاملا یاد بگیرم و این رسم زیبا را در آینده حفظش کنم.
یک کانال باکو را در ماهواره کشف کرده ام. اولی که ماهواره گرفته بودیم فقط کانال های فرانسوی و انگلیسی را برای تقویت زبانم نگاه می کردم ولی حالا دیگه کار به فراگیری انواع و اقسام زبان های ترکی رسیده. در یادگیری زبان عاشق مقایسه ام و تناظر یک به یک. (بعدا توضیح می دم!) ماجرا از اینجا شروع شد که می خواستم با لهجه شون آشنا بشو م و مقایسه ای با ترکی خودمون و استامبولی بکنم و خطشون را یاد بگیرم، بعدا کار بالا گرفت و علاقمندتر شدم بخصوص به موسیقی شون. الان یک کمکی می تونم دستگاههای موسیقی شون را تشخیص بدم.(دقیقا مثل دستگاههای موسیقی سنتی ایران، بسیار غنی و بی نظیر). الان هم برنامه های خاصی برای نوروز دارند. اصلا باورتون نمی شه که چقدر مفصل عید نوروز را برگزار می کنند. و رسومی را که در اینجا منسوخ شده به جا می آورند. خیلی حیفه که ما در ایران از تمام رسوم ایرانی بدوریم و کم کم همشون به فراموشی سپرده می شوند و به جای آن تمام عزاداری های احمقانه و ... را بجا می آوریم!

[Friday, March 18, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]