خوشبختم که پوشکین نیستم، نیکبختم به این سادگی!
[Monday, February 28, 2005]
[
Link] [
]
من هنوز زنده ام، فقط کامپیوتر خونه ام خراب شده. دلم برای اینجا یک ذره شده. :*
[Saturday, February 26, 2005]
[
Link] [
]
ولنتاین در اینجا
بچه که بودم، یک خانم هندی یک ترم معلم زبان انگلیسی ام بود. خانمی بود بلند با چشمانی براق و خنده هایی بسیار شیرین. شو هرش ایرانی بود و به خاطر او اینجا زندگی می کرد. انگلیسی را با لهجه هندی اش صحبت می کرد و سعی عجیبی داشت که ما هم accent مون مثل اون بشه! عاشق کشورش بود و لحظه شماری می کرد که تابستون بشه و برای تعطیلات به هند برگردد. با اینکه خیلی کوچولو بودم ولی تمام بحث هایی که سر کلاسش پیش میومد ، حرف زدن شیرینش و حر کت های زیادی که به دستهاش موقع حرف زدن می داد کاملا در ذهن ام باقی مونده. از هند تعریف می کرد. می گفت که هند از مذهب ها و فرقه های مختلفی تشکیل شده. می گفت ملت ما یک خصلت خوبی دارند و اون هم این است که هر جشنی حالا مربوط به هر فرقه و مذهبی که باشد را ،همه با هم می گیرند. یعنی فرقه های مختلف سر جشن هاشون با با همدیگه متحد می شوند و همه با هم شادی می کنند.
خیلی خوشحالم که جشن valentine در کشور ما هم مد شده . چون دیروز که در تجریش بودم شوق و روحیه ای خاص را تو کسایی که برای خرید اومده بودند می دیدم. یک نوع روحیه شادی رنگارنگ. دیروز خیابونا خیلی شلوغ بود. اصلا نمی خوام وارد این بحث بشم که فرهنگ خودمون غنی یه و پر از جشن های باستان ایرانی است.چون این بحث را بار ها با برادرم کرده ام.می دونم. ولی همین که برای یک روز هم بهانه ای برای شادی و نشون دادن عشق و refresh کردن دوستی ها بوجود میاد کافی است. همین که از کسایی که زمان زیادی است بی خبری sms ، تبریک دریافت می کنی یا چند دقیقه با هاشون صحبت می کنی کافی است. همین که شارش روحیه را بین مردم می بینی کافی است. حالا چه فرقی می کنه که قبلا تو فرهنگ ما بوده یا نه .
هیچ وقت برق چشم های معلمم را وقتی در مورد کشورش صحبت می کرد فراموش نمی کنم . این معلم باعث شد که من با سن کم ام کتاب "این است مذهب من" گاندی را از کتابخونمون بردارم و بخونم، بدون این که بفهمم اش از اول تا آخر خوندم. یادمه پدرم وقتی این کتاب را دستم دید کلی تعجب کرد و منم احساس بزرگی!
+
زنده باد انتشارات باغ با بوی پیپش! گزیده اشعار دو زبانه پل الوار را که براش له له می زدم به طور تصادفی اونجا پیدا کردم. تازشم یک کتاب هم کادو گرفتم! :D هی یاسمن خانوم، دلت بسوزه! ;) تولده "دکتره" هم مبارک بود! :*
+
J’AIMAIS HIER
دیروز را دوست می داشتم
دیروز را دوست می داشتم و هنوز دوست دارم
مرا از هیچ گریزی نیست
گذشته به من وفادار است
زمان در رگهای سرخ من جاری است.
"پل الوار"
[Tuesday, February 15, 2005]
[
Link] [
]
کوتاهترین ترانه
LE CHANT LE PLUS COURT
L’oiseau qui chante dans ma tête
Et qui dit sans cesse que tu m’aimes
Et qui dit sans cesse qui je t’aime
L’oiseau avec le fastidieux refrain
Je le tuerai demain matin.
کوتاهترین ترانه
آن پرنده را که می خواند در سر من
و مدام می گوید که تو دوستم داری
و مدام می گوید که دوستت دارم
من آن پرنده پرگوی پرملال را
صبح فردا خواهم کشت.
" ژاک پرور"
+
تو رو خدا ببین شب ولنتاینی چه شعری به دلم نشسته!
پرنده پرگو پر ملال،خواهش می کنم لطفا خفه شو!
خفه شو!
[Sunday, February 13, 2005]
[
Link] [
]
برنامه اينگليسي بود و پر از مصاحبه با زنها و مردها از همه مدل و همه قشري و عده اي هم محقق در اين زمينه ( زمينه اش را به زودي مي فهمين ) بعد يه خانومه را نشون داد که گفت ظاهرا معتبر ترين آدمي هست که مي شه در اين زمينه باهاش مصاحبه کرد!!! يعني که کلي در اين زمينه مطالعه کرده و تحقيق وکلاس داره و .... اسم خانومه بود Betty Dodson و کلي مسن بود و قيافه قوي و باحالي داشت . Betty Dodson Ph.D. is devoted to erotic sex education and masturbation, promoting sexual freedom, and liberating orgasms.
اما چيزي که توجه من رو جلب کرد اين بود که با تقريبا بيست تا زن و بيست مرد مصاحبه مي کرد و با همين خانوم و يه عده صاحب نظر ديگه در اين زمينه و غير از مردها که اکثريت فکر مي کردند زنها به ارگاسم مي رسند . همه زنها مدعي بودند که بامردها به ارگاسم نمي رسند و فقط براي اينکه به مردها احساس خوبي بدهند همه اش Fake است !!!يعني رسما دروغ مي گن. رسما الکي به خودشون قوس و قرح مي دن و آه و اوه مي کنن. بعضي ها که توي مصاحبه مي گفتن، وقتي طرف سعي مي کنه که کمک کنه ولي بلد نيست ما الکي اداش رو در مي ياريم که زودتر خلاص شيم بريم بخوابيم !!!!بعضي ها که مي گفتن براي اينکه طرف دوست داره که ببينه که من هم ارگاسم مي شم ! اين ديگه آخرشه که پسره دوست داره لذت دختره مورد علاقه اش رو ببينه اما دختره به جاي صادق بودن و راهنمايي کردنش بهش دروغ مي گه ! ( شايد به اميد اينکه نفر بعدي نگفته بلد باشه !)اما واقعا ديشب فکر مي کردم که حالا غير از بعد جسمي اش و لذت جسمي و روحي که يک ارگاسم واقعي براي يک زن مي تونه داشته باشه وزنها با دروغي که مي گن اون رو از خودشون دريغ مي کنند، اصل فاجعه اينجاست که اين دروغ در خصوصي ترين و دونفره ترين بخش رابطه گفته مي شه . من مي دونم که براي ما زنها عشق و امنيت و احساس خوبي به رابطه و ديگري دادن خيلي مهمه . اما اين دروغ گنده چرا ؟ آيا خيلي از ما زنها نه تنها اين لذت را Fake مي کنيم بلکه يه عالمه از کارهايي که مي کنيم و تا مدتها به پشتوانه احساس شور و شعف اوليه انجام مي ديم و سر خودمون و طرف مقابلمون کلاه گنده اي مي ذاريم . براي همين نيست که اکثر مردها بعد از مدتي فکر مي کنند که زنهاي غر غرو و ناراضي دارند و ديگر از آن دختر و زن باحال اوليه خبري نيست و برعکس اکثر زنها بعد از مدتي از بي اعتنايي مردها مي نالند که نسبت به خواسته هاي اونها عميقا بي اعتنا هستند؟ من قبول دارم که مردها بايد ياد بگيرن که چه جوري نيازهاي عاطفي و جسمي و روحي زنها را مرتفع کنند اما واقعا وقتي که خود زنها از ساده ترين نياز خودشون يه چيز دروغي و پيچيده مي سازن و جسارت بيان خواسته ها و لذات خودشون را شبيه به وقاحت و پرده دري مي دونن و بدتر از همه ترس از دست دادن باعث مي شه که صادق نباشن ، مردها ديگه چي کار کنن ؟! معلق بزنن ؟!!!اينکه يک زني حتي در نقش همسر يا دوست بعد از هزار سال رابطه عاطفي و عاشقانه هنوز که هنوزه يک بار هم لذت واقعي را کنار طرفش نبرده و هميشه اين رو به يمن بقيه بخشهاي مثبت رابطه پنهان مي کنه ، يه جورايي شبيه به يک دروغ گنده نيست ؟ يعني اگر يه مردي عين اين کار رو بکنه و الکي فيلم بازي کنه و واقعا لذت واقعي رو نبره خود ما احساس بدي بهمون دست نمي ده ؟ احساس خيانت ؟ عين اکثريت مردهاي سنتي و به شکلي مذهبي که با اين تابو به سر مي بردند که حتي کنار زن خودشون هم نبايد لذتي را تجربه کنند. بعد هزار قصه و قصيده در باب آن سيه چشم و قد و بالا و ... نوشته ميشه .يک طرفه به قاضي نمي رم . مي دونم که تاريخ و مذهب و سنت و همه و همه هميشه دست به دست هم داده و دست به دست مردها داده که اصولا از زن يا معشوق جذابي بسازه که قابل همسري نيست و يا مادري بسازه که قابل لذت جويي نيست و جاش تو بهشته و کارش بچه بزرگ کردن و فداکاري. اما الان قصه فرق مي کنه . خيلي از پسر ها حداکثر کاري که مي کنن اينه که فيلم پورنو نگاه مي کنن و بعد هم همون الگو را پياده مي کنن و دختر ها هم همون اداها و همان آه و اوههاي تقلبي را تکرار مي کنن . اما اوني که اين وسط واقعا مي دونه که چه اتفاقي داره مي افته دختره است . مگر پسره در تمام مدت يه دستگاه دروغ سنج همراه داشته باشه .
بگذريم .
اون چيزي که در پشت همه اين حرفها براي من خيلي مهمه اينه که همه ما يه جورايي با بخش زيادي از انرژي مفيد و هر روزه خودمون را صرف روابطمون مي کنيم . از هر جنس و مدلي که باشه . اين وسط بزرگترين خيانت در حق خودمون اينه که همه اين انرژي رو صرف چيزي کنيم که آخرش نمي تونيم توش خودمون باشيم و صادق باشيم ! يه ذره اين درد همه ما نيست ؟!!!اون ته ته ، توي تنهايي مطلق با خودمون که صادق صادق باشيم ، چند تا پارامتر مي تونيم بشمريم که در روابطمون دوست نداريم و هر فقط پذيرفتيم که بايد باشند و چشممون رو روشون بستيم ؟!! حالا گيريم که اين هم درست باشه که هيچ گلي بي خار نيست و هيچ آدمي بي عيب نيست و ... اما چه ربطي داره واقعا ؟!جدي جدي يه عالمه درد مشترک ما اين نيست که توي روابطمون داريم خفه مي شيم ريز ريز و خيلي احساس تنهايي مي کنيم ؟ مخصوصااين احساس تنهايي در روابط .... واه واه اين که دقيقا يعني که دو طرف رو راست نيستند و يه جاي کار که مي لنگه رو از روي ترسهاشون پنهان مي کنن. حالا ترس مذهبي ، سنتي ، ترس از دست دادن ، ترس از دست دادن چهره موفق و موجه هميشگي و .... در صورتي که اگر يه رابطه اي صادقانه باشه هر مشکلي هم داشته باشه . مال دو سر رابطه است و نه اينکه يه سر رابطه فکر کنه که يا داره حلش مي کنه و يا داره تحملش مي کنه و يا از همه بدتر داره از خود گذشتگي مي کنه !”
از وبلاگ
نهایت
[Saturday, February 12, 2005]
[
Link] [
]
امروز، از اون روزای خوب زمستون امسال بود. خیلی وقت بود که برف بازی نکرده بودم. امروز صبح که از خواب پا شده بودم full of energy بودم و کلافه. این برف بازیه تو هوای خوب باشگاه انقلاب و خارج شدن از محیط بسته خونه کلی حالمو جا آورد و سر حال ام آورد. تازشم قهوه فرانسه+ کیک شکلاتی من، که مکمل برف بازیمون بود.
من تازگی ها فهمیدم یکی از دلایلی که باعث می شه دچار افسردگی بشم، وجود انرژی بسیار زیادی است که درونمه!
وقتی رویه زندگی ام بنا به شرایط یا خواست خودم با گذشت زمان عوض می شه ومن به جای اینکه با شرایط جدیدم خودم را وفق بدم و به فکر علاجی باشم، این انرژی درونی را سرکوب می کنم، باعث می شه که از اونوری مثل یک تیکه گوشت گوشه خونه بیفتم و همش تو خواب باشم و غیر مفید.
نمی دونم بعضی وقتا اونقدر انرژی درونیم زیاد می شه که سر جام روی صندلی نمی تونم یک دقیقه بنشینم. به قول یکی از دوستام انگار نشادر توی ... گذاشتن و نمی تونم یک دقیقه آروم بگیرم و همش باید در حال دو باشم!
در حال دو یا رخوت!
+
دوستای کلاس فرانسه ام امروز برام تولد گرفتن. (تولد من 10 دی ماه است!) یکی از بهترین و صمیمانه ترین جشن تولد هایی بود که به عمرم داشتم. اونقدر خندیده بودیم که فکر می کنم هر کی ما را با هم در آن حال می دید، مطمئن می شد که حتما مستیم.
به قول یکی از دوستام:
شادم که ز شادی جهان آزادم
مستم که اگر می نخورم هم شادم
[Friday, February 11, 2005]
[
Link] [
]
اعترافات یک احمق
خبرگزاری رویتر :
بالاخره یک نفر خواننده برای وبلاگ " تنهایی پر هیاهو" پیدا شد و یک کامنت برای نویسنده این وبلاگ گذاشته شد!
+
اعترافات یک احمق
"آقای من که شما باشین ... بایستی قبلا به اطلاع خاطر مهر ظهور حضرت اجل عالی برسانم که بنده را آدم کوچکی فرض نکنید و دست کم نگیرید. چون من در عالم خلقت نمونه بسیار نادری هستم و از جمیع جهات نظیر بدیل ندارم. با این وجود سالها در گمنامی و خفا زندگی می کنم و می کوشم هوراکشان حرفه ای از این جریان بویی نبرند.
اما گمان می کنم که عده ای از خوانندگان زرنگ وآب زیرکاه از خلال نوشته های من به حقیقت پی برده و مقام علمی حقیر را عینهو دیگ و سه پایه و کوزه شکسته آثار باستانی اجداد بزرگوار ما از زیر خاک بیرون می کشند، کشف کرده اند و فهمیده اند که بنده دانشمند (شهیری ) هستم!
آقای من که شما باشین ! این دانشمند شهیر شدن بنده داستانی دارد. روزی از روزها بنده مخلص از سر بی کاری و بی مشغلگی، از یکی از دوستان خورة الانترنت خود پرسیدم که این اینترنت، اینترنت که می گن، پیه؟! و تو، تو این دنیای بی درو پیکر چی کار می کنی؟ گفت وبلاگ می خوانم. من هم سراغ چند تا آدرسی که دوستمون داده بود رفتم وسر و گوشی آب دادم. سرتون را درد نیارم که تا اومدم به خودم بیام دیدم عین عنکبوتی که مگس بدامش میافته این وبلاگ ها ما را گرفتار کردن. جای شما خالی! جو من را هم گرفت و نشستم یک گوشه ای و سوز و ساز های درونیم را بر روی کاغذ آوردم... نوشتم ... نوشتم. یکهو دیدم ما هم کلی نویسنده شدیم! آنقدر برو بچه ها و دوستان نزدیک به به و چه چه برام گفتند که امر بر خودمان هم مشتبه شد! و من هم تصمیم گرفتم سردبیر خودم باشم! D:
+
خلاصه از این حرفا و شوخی ها بگذریم. so so عزیز اگه هنوز وبلاگم را می خونی دلیل این که برای من کامنت نمی گذارند از چند حالت بیشتر نباید باشد:
1) من به تعداد محدودی آدرس ام را دادم و این افراد هم از قضای روزگار و بخت شوریده من، سرشون شلوغه و بی کار نیستند. جاهای مختلف هم زیاد کامنت نمی گذارم.
2) اگر کسی هم از سر تصادف اینجا سر می زند، براش جالب نیست و وقتش را نمی گذارد که اراجیف منو بخونه و دیگه اینورا پیداش نمی شه!
3) اصلا ممکنه پست های من commentable ( با وقاحت تمام این واژه را خودم ساختم!) نباشد.
4) یک نظریه قوی درونی ام می گه: " هیچ کی منو دوست نداره! : ((
[
Link] [
]
تازگی ها، یک جایی سر می زنم که دوباره عشق به کتابخوانی را تو من زنده کرده . شما هم حتما سر بزنید.
با شما نیستم!
[Wednesday, February 09, 2005]
[
Link] [
]
از تهران که دور می شدم خیلی خوشحال بودم. از اینجا و بی کاری و کسالت اش بدم میاد. مدت زیادی که تهران می مونم دلم برای خوابگاه و دانشگاه تنگ می شه. این دفعه کار proposal ام تموم شد. نمره هام هم با موفقیت همراه بود و آخرین نمره واحد های درسی فوقولانس ( بر وزن آشغالانس یا آمبولانس) را هم بگیرم دیگه خیالم از هرچی امتحان توی دنیا هست تموم می شه. مگر اینکه فیلم یاد هندوستان بکنه و دلم بخواد که دکتر( اون موقع یک اسم مناسب هم برای دکترا پیدا می کنم ) بشم!
این دفعه اونجا کلی آرامش داشتم. دلم برای تکاپو و دویدن برای درس خواندن تنگ شده بود! سمینارم را هم می خواهم در مورد "نانو دات" ها ارائه بدم. کلی ذوق و شوق دارم که بتونم بزبان ساده ارائه اش بدم که کسانی که اطلاعاتی در مورد این موضوع ندارند هم حتی یک کوچولو متوجه بشن و همش یکسری معادلات ریاضی را ردیف نکنم. البته به زبان ساده بیان کردن، زحمتش خیلی بیشتره و احتیاج به تسلط بیشتری دارد.
+
در این مدتی که گذشت( یعنی بعد از تولد ام) حالم خیلی وخیم بود. از اول این هفته حالم کمکی بهتر شده. دارم به زندگی عادی بر می گردم و از رختخواب بیماری و افسردگی میام بیرون. اولین کاری که کردم تمیز کردن اساسی اتاقم بود. عاشق نظم و تمیزی ام. دوست دارم همه جای اتاقم بوی آب بده. مثل بویی که عید ها خونه ها می دن. مثل بویی که ملافه های تمیز می دن. کمد هام بقدری تمیزند که اگه هر چیزی را صدا بزنی خودش با پاهای خودش میاد بیرون. تمام کاور لباس ها عوض شدند و به اندازه سه چمدان لباس از لباس هایم را بیرون ریختم و خوباش را به آدم مستحق دادم. کلی انرژی منفی را از اتاق ام بیرون انداختم. اتاقم احساس سبکی می کند.تمام کتاب ها و جزوه های بایگانی شده دوباره بیرون آورده شدند و با عشق گردگیری شده و لیست برداری و طبقه بندی شدند. کتاب خوانه هام را هم خونه تکانی کردم ویک کمی مبادله کتاب با پدرم انجام دادیم. از این اتاق به اون اتاق. :) این وسط مامانم غر می زد. بیچاره حق دارد توی هر سوراخی از خونه کتاب چپوندیم. زیر تخت، پشت هر کمد،... دیگه کم مونده تو کابینت هاش هم کتاب بگذاریم!
تازشم پرده های اتاقم را دارم عوض می کنم. رنگش آبیه یعنی سه جور آبییه. از پر رنگ به سمت کم رنگ متمایل می شه. جای دوستام خالی که نظر بدن. ;) می خوام برای روز ولنتاین کلی چیزای خوشگل برای اتاقم بخرم. آخه می دونین: اتاق من قشنگ ترین، آرامش بخش ترین و بهترین اتاق دنیاست. عاشقشم :*
+
می خوام دوباره کتاب جان شیفته را بخونم.کتابی از رومن رولان دوست زنان و پرولتاریا، مبشر برابری و برادری . من بعد از مرحله اول کنکور سال 76 آن را خواندم و تاثیر عجیبی در آن سن روی من گذاشت. من یک کاری را که می کنم این است که کتاب هایی را که دوست دارم در سن های متفاوت می خوانم و هر دفعه متوجه تفاوت هایی که توم ایجاد شده می شوم. وکلی چیز جدید را تازه می فهمم. چنین گفت زرتشت و چند تا مجله ادبی قدیمی ( متعلق به زمان پدرم) که پای ثابت کنار تختم هستند و یک کتاب خفن که دارم تلاشی مزبوحانه برای درکش می کنم : " لکان، دریدا، کریستوا" نوشته مایکل پین و با ترجمه"پیام یزدانجو" . یک نوع کرم خاص برای درکش توم هست. به خاطر همین اگه کسی فکر می کنه از کتاب دیگه ای شروع کنم بهتره به من بگه. یک سری کتاب هم میان و می رن. خلاصه بازار کتاب خوانی ام هم حسابی گرم شده. هوا که بهتر بشه به کتاب فروشی های انقلاب یا هفت تیر یک سری می زنم. اونجا ها یک مزه دیگه ای دارند. بخصوص هفت تیر با طعم قهوه! :D
+
فقط امیدوارم و تمام سعی ام را می کنم که حالم را خوب نگه دارم و دیگه به کرم ها اجازه ورود به مغزم را ندم.
+
من برای زنده بودن آرزوی تازه می خواهم، خالی ام از عشق و خاموشم ، جستجوی تازه می خواهم ...
یکی به من بگه آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :( و تا کی ...
[
Link] [
]
دلتتنگیهای آدمی را باد ترانه ای می خواند
رویاهایش را آسمان پر ستاره نادیده می گیرد
و هر دانه برفی به اشکی نریخته می ماند
سکوت سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتیهای بر زبان نیامده
در این سکوت حقیقت ما نهفته است
حقیقت تو ومن.
شاعر:مارگوت بیکل
کتاب سکوت سرشار از ناگفته هاست
مترجم:احمد شاملو
[Saturday, February 05, 2005]
[
Link] [
]
هنوز دتکتور هام سالمند!
دیدین راست می گفتم دتکتورهام هیچ پالسی را دریافت نمی کنند. مثل دیوونه ها شده بودم. همش به خودم شک می کردم که شاید دتکتورهام خراب شده اند یا من پیر شدم و دیگه حس هام قوی نیست. عین یک احمق می خواستم توی استخر بی آب دست و پا بزنم. بالاخره امروز با گوش خودم شنیدم. فهمیدم چه چیزی گم شده است . یعنی می دونستم و کلافه ام می کرد ولی دستم به جایی بند نبود. ولی حالا که شنیدم انگار یک بار سنگین از روی دوشام برداشتن. یک سنگینی تحمل ناپذیر. عقربه توقعم فسی اومد روی صفر. دیگه هیچ انتظاری ندارم. همه چیز توی ذهنم تعریف شد و دفترش بسته.
"اعتقاد دارم که احساسات جاده های یک طرفه ای نیستند. این که احساسات صندوقی نیستند که از آن برداشت کنی باز سر جایشان بمانند، این که احساسات خاصیت بده بستانی دارند و همواره نمی توان بدست آورد، بلکه باید از دست هم داد. این که دو طرف روابط احساسی باید به یک اندازه در صندوق مشترک احساسات سرمایه گذاری کنند. بعضی از احساسات بالقوه را می توان بالفعل کرد ولی بخش دیگری از احساسات مثل عشق ممکن است از کف بروند و علاجی برای آن نیست و از توان تو و من خارج." پس باید بدانست و آرام بود. فعلا خیلی آرامم. آرام و مسلط بر خود. بی حرف و ساکت. اصلا حرف زدنم نمیاد. تو خونه با عقب و جلو بردن و بالا و پایین آوردن سرم جواب همه را می دهم. بی حرف. بی کلمه. خیره.
سکوت چه پر معناست. سکوت یعنی پایان. سکوت یعنی تسلیم. سکوت یعنی تمام. سکوت یعنی بی خطر. سکوت یعنی بی آزار. سکوت یعنی گسسته و مبهم. سکوت یعنی فرار از محاکمه پایان ناپذیر. سکوت از دید دیگران، یعنی شکست. ولی بگذار من بازنده باشم. من اصلا اهل جنگ نیستم. اهل قهر و آشتی هم. در جایی که برنده یا بازنده بودن کونتور دارد و انقدر ممهم است، جای من نیست. می خواهم درون رودخانه بروم، بروم و بروم...
یک سفر بی انتها...
ببار ای برف بی رحم
ببار جون تو را به آب ترجیح می دهم...
[
Link] [
]
تاریکی کوچه مارا از ساعت 5 به بعد پر می کند. انگار کوچه ما تنگتر و تنگتر می شه. مثل مرده های بی حرکت و آرام دراز می کشد و تا فردا صبح، هیچ چیز سکوت کوچه مارا بهم نمی زند.
بخصوص امروز سکوتش وحشتناکتر از هر موقع دیگه ای یه. برف گوله گوله می باره و از سر تصادف یا بدجنسی آسمون، امروز جمعه است و دلگیر. از درون تنهام و از بیرون غمگین و آرام. دیگه اشک هام هم زحمت اومدن بخودشون نمی دن.
از اول هفته مریضم.امروز یک ذره بهترم. دلم می خواد درون و بیرونم با همدیگه هماهنگ بشن.باید هرچه زودتر تصمیم بگیرم و از این حالت معلق بودن خارج بشم. یک تلنگر می خوام تا دوباره با قدرت بلند شم. کسی نیست که دستم را بگیرد و کمکم کند. راستش از این کارا گذشته و فقط امیدم به خودم هست.دلم تنهایی می خواد. می خوام با خودم خلوت بکنم و فقط به خودم و آینده ام فکر بکنم. باید از این حالت پوسیدگی خارج بشوم.امشب دلم می خواست با همین لباس خوابم بروم بیرون و راه بروم و بروم و بروم...
عین فیلم the hours که شروع به راه رفتن در آب کرد. هیچ صحنه ای از فیلم انقدر برای من جذاب نبود.
+
"چگونه می شود به آنکسی که می رود اینسان صبور،سنگین،سرگردان، فرمان ایست داد."
[Friday, February 04, 2005]
[
Link] [
]
چگونه متوجه می شوم که افسردگی ام حاد است!
صحنه اول : اتاق انتظار مطب دکتر روانپزشک
با اصرار دوستم که منو برده راهی مطب دکتر شده ام. هزار و یک دلیل عین بچه ها میاوردم که زیر بار نرم و از رفتن به دکتر سر باز کنم. چون لامذهب این دکتره هر دفعه باعث می شه که من تا مدتها نسبت به خودم و کارام فکر کنم و از همه بدتر قبرستون کهنه بشکافم و هر دفعه تمام زندگی ام را از اول بررسی کنم. البته کارش را واقعا خوب انجام می ده و چون هر دفعه دقیقا دست می گذاره روی چایی که می خوام ازش فرار کنم میانه خوبی باهاش ندارم. به خاطر همین از دکتره فراری ام! کارش کاملا تحلیلیه و عالی.
با دوستم از این مجله های دره پیتی خانواده را ورق می زنیم. از اون مجله هایی که همه مسخرشون می کنند ولی وقتی تنها باشند با لذت شروع به ورق زدن و خوندن چرندیاتش می کنند! ما هم مسخره می کردیدیم، می خواندیم و می خندیدیم.
صحنه دوم: اتاق دکتر
طبق معمول مریض قبلی را تا دم در اتاقش راهی می کند و به پیشواز مریض بعدی میاد. فکر کنم این کار را می کنه که مریض راحت باشه یا یک نوع احترامه. در هر صورت من با خنده ای که از خوندن مجله هه رو لبم بود وارد اتاق شدم و یک چاق سلامتی با صورتی بشاش و خندان انجام دادم. بعد که از حالم پرسید و من از احوالاتم بهش گفتم و یادمه که همش بهش می گفتم که مسخره ام نکنید یا می دونم این کار خنده داره یا این کار را من نمی کنم ولی این فکرا تو ذهنمه. بعد با آرامش همیشگی اش شروع به نوشتن نسخه کرد و بهم گفت شما دچار افسردگی حاد هستید! داروهاتون را باید بیشتر بکنید. حالا باید بگردیم دنبال اینکه دلیل و منشاءاش چیه؟ با خودم فکر کردم که من کلی از آرزوهای احمقانه ام را روم نشد که بگم و گرنه بی درنگ زنگ می زد به تیمارستان تا کت بسته منو به تیمارستان ببرند! : ))
صحنه سوم: رفتار مامانم با من
بعد از مدتها از دهن من پرید بیرون که من چکمه می خوام. همیشه برعکس بود . مامانم می گفت که چه خبرته؟ تو مرض خرید کفش و لباس داری. اما این دفعه از اون اصرار و از من انکار! باهم رفتیم خرید. یک مغازه کفش ایتالیایی فروشی روبروی کافی شاپ توت فرنگی (مرکز خرید ونک) هستش که من همیشه با حسرت به کفشاش نگاه می کردم. عین اون دختره کبریت فروش که به عروسک های پشت ویترین نگاه می کرد. از دهنم پرید که عجب کفش جیگریه! با مامانم رفتیم تو مغازه و تا موقعی که تو خونه رسیده بودیم باورم نمی شد که مامانم کفشی با این قیمت برام خریده باشد. خونه که رسیدیم مامانم گفت نمی خوای کفشتو بپوشی؟ آخه من هر وقت هر چی می خرم می پوشمش و n بار جلوی آینه را ه می روم. منم گفتم حوصله ندارم! بعدا! ناراحتی و نگرانی را از تو چشماش می تونستم بخونم. ازم پرسید: آخه تو چه مرگته؟ جوابی نداشتم و سریع از جلوی چشماش دور شدم. از این خریدش فهمیدم که وضع روحیم تو خونه خیلی باید خراب باشه که مامانم خواسته منو خوشحال کنه.
صحنه چهارم : مهمانی
هرکی منو می بینه می گه چقدر لاغر شدی؟! لحن گفتنشون هم جوریه که انگار خدایی نکرده عزیزی را ازدست دادم یا مصیبتی به سرم اومدم. یک جورایی این معنی را می داد که چقدر شکسته شدی. من هیچ وقت چاق نبودم ولی تا حالا هم انقدر لاغر نشده بودم. نمی دونم مردم ما هم عجیب غریبن! یا می گن چاق شدی یا می گن چه خبرته انقدر لاغر شدی؟ در هر صورت ناراضی اند یا فکر می کنند باید حتما اظهار نظر بکنند!
صحنه پنجم : احوال پرسی دوستان
چگالی احوال پرسی دوستام رفته بالا. با خیلی از دوستام صمیمی تر شده ام. یکیشون که شاهکاره ! وظیفه اش این شده که منو از خواب بیدار کنه و کلی جک از کارای من تعریف کنه. من آدمی به این خرابی ندیدم! : )) D:
+
صحنه ششم: از افسردگی تا هنرپیشگی
خلاصه می خواستم به تمام دوستان و آشنایان عزیزم بگم که حالم خوبه و دارم یواش یواش از خواب پا می شم و دوباره همون تکینه پرکار و با انرژی می شم. نگران نباشید تو رو خدا! با همه این اوصاف هنوز بساط خنده هام برقراره. حتی هنگامی که گریه می کنم خنده ام می گیره. با خودم فکر می کردم خوبه برم تست هنر پیشگی بدم. شاید قسمت ما هم این بوده که هنر پیشه بشویم!
[Wednesday, February 02, 2005]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot