چگونه متوجه می شوم که افسردگی ام حاد است!
صحنه اول : اتاق انتظار مطب دکتر روانپزشک

با اصرار دوستم که منو برده راهی مطب دکتر شده ام. هزار و یک دلیل عین بچه ها میاوردم که زیر بار نرم و از رفتن به دکتر سر باز کنم. چون لامذهب این دکتره هر دفعه باعث می شه که من تا مدتها نسبت به خودم و کارام فکر کنم و از همه بدتر قبرستون کهنه بشکافم و هر دفعه تمام زندگی ام را از اول بررسی کنم. البته کارش را واقعا خوب انجام می ده و چون هر دفعه دقیقا دست می گذاره روی چایی که می خوام ازش فرار کنم میانه خوبی باهاش ندارم. به خاطر همین از دکتره فراری ام! کارش کاملا تحلیلیه و عالی.

با دوستم از این مجله های دره پیتی خانواده را ورق می زنیم. از اون مجله هایی که همه مسخرشون می کنند ولی وقتی تنها باشند با لذت شروع به ورق زدن و خوندن چرندیاتش می کنند! ما هم مسخره می کردیدیم، می خواندیم و می خندیدیم.

صحنه دوم: اتاق دکتر

طبق معمول مریض قبلی را تا دم در اتاقش راهی می کند و به پیشواز مریض بعدی میاد. فکر کنم این کار را می کنه که مریض راحت باشه یا یک نوع احترامه. در هر صورت من با خنده ای که از خوندن مجله هه رو لبم بود وارد اتاق شدم و یک چاق سلامتی با صورتی بشاش و خندان انجام دادم. بعد که از حالم پرسید و من از احوالاتم بهش گفتم و یادمه که همش بهش می گفتم که مسخره ام نکنید یا می دونم این کار خنده داره یا این کار را من نمی کنم ولی این فکرا تو ذهنمه. بعد با آرامش همیشگی اش شروع به نوشتن نسخه کرد و بهم گفت شما دچار افسردگی حاد هستید! داروهاتون را باید بیشتر بکنید. حالا باید بگردیم دنبال اینکه دلیل و منشاءاش چیه؟ با خودم فکر کردم که من کلی از آرزوهای احمقانه ام را روم نشد که بگم و گرنه بی درنگ زنگ می زد به تیمارستان تا کت بسته منو به تیمارستان ببرند! : ))

صحنه سوم: رفتار مامانم با من

بعد از مدتها از دهن من پرید بیرون که من چکمه می خوام. همیشه برعکس بود . مامانم می گفت که چه خبرته؟ تو مرض خرید کفش و لباس داری. اما این دفعه از اون اصرار و از من انکار! باهم رفتیم خرید. یک مغازه کفش ایتالیایی فروشی روبروی کافی شاپ توت فرنگی (مرکز خرید ونک) هستش که من همیشه با حسرت به کفشاش نگاه می کردم. عین اون دختره کبریت فروش که به عروسک های پشت ویترین نگاه می کرد. از دهنم پرید که عجب کفش جیگریه! با مامانم رفتیم تو مغازه و تا موقعی که تو خونه رسیده بودیم باورم نمی شد که مامانم کفشی با این قیمت برام خریده باشد. خونه که رسیدیم مامانم گفت نمی خوای کفشتو بپوشی؟ آخه من هر وقت هر چی می خرم می پوشمش و n بار جلوی آینه را ه می روم. منم گفتم حوصله ندارم! بعدا! ناراحتی و نگرانی را از تو چشماش می تونستم بخونم. ازم پرسید: آخه تو چه مرگته؟ جوابی نداشتم و سریع از جلوی چشماش دور شدم. از این خریدش فهمیدم که وضع روحیم تو خونه خیلی باید خراب باشه که مامانم خواسته منو خوشحال کنه.

صحنه چهارم : مهمانی

هرکی منو می بینه می گه چقدر لاغر شدی؟! لحن گفتنشون هم جوریه که انگار خدایی نکرده عزیزی را ازدست دادم یا مصیبتی به سرم اومدم. یک جورایی این معنی را می داد که چقدر شکسته شدی. من هیچ وقت چاق نبودم ولی تا حالا هم انقدر لاغر نشده بودم. نمی دونم مردم ما هم عجیب غریبن! یا می گن چاق شدی یا می گن چه خبرته انقدر لاغر شدی؟ در هر صورت ناراضی اند یا فکر می کنند باید حتما اظهار نظر بکنند!


صحنه پنجم : احوال پرسی دوستان

چگالی احوال پرسی دوستام رفته بالا. با خیلی از دوستام صمیمی تر شده ام. یکیشون که شاهکاره ! وظیفه اش این شده که منو از خواب بیدار کنه و کلی جک از کارای من تعریف کنه. من آدمی به این خرابی ندیدم! : )) D:

+

صحنه ششم: از افسردگی تا هنرپیشگی

خلاصه می خواستم به تمام دوستان و آشنایان عزیزم بگم که حالم خوبه و دارم یواش یواش از خواب پا می شم و دوباره همون تکینه پرکار و با انرژی می شم. نگران نباشید تو رو خدا! با همه این اوصاف هنوز بساط خنده هام برقراره. حتی هنگامی که گریه می کنم خنده ام می گیره. با خودم فکر می کردم خوبه برم تست هنر پیشگی بدم. شاید قسمت ما هم این بوده که هنر پیشه بشویم!



[Wednesday, February 02, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]