هنوز دتکتور هام سالمند!
دیدین راست می گفتم دتکتورهام هیچ پالسی را دریافت نمی کنند. مثل دیوونه ها شده بودم. همش به خودم شک می کردم که شاید دتکتورهام خراب شده اند یا من پیر شدم و دیگه حس هام قوی نیست. عین یک احمق می خواستم توی استخر بی آب دست و پا بزنم. بالاخره امروز با گوش خودم شنیدم. فهمیدم چه چیزی گم شده است . یعنی می دونستم و کلافه ام می کرد ولی دستم به جایی بند نبود. ولی حالا که شنیدم انگار یک بار سنگین از روی دوشام برداشتن. یک سنگینی تحمل ناپذیر. عقربه توقعم فسی اومد روی صفر. دیگه هیچ انتظاری ندارم. همه چیز توی ذهنم تعریف شد و دفترش بسته.

"اعتقاد دارم که احساسات جاده های یک طرفه ای نیستند. این که احساسات صندوقی نیستند که از آن برداشت کنی باز سر جایشان بمانند، این که احساسات خاصیت بده بستانی دارند و همواره نمی توان بدست آورد، بلکه باید از دست هم داد. این که دو طرف روابط احساسی باید به یک اندازه در صندوق مشترک احساسات سرمایه گذاری کنند. بعضی از احساسات بالقوه را می توان بالفعل کرد ولی بخش دیگری از احساسات مثل عشق ممکن است از کف بروند و علاجی برای آن نیست و از توان تو و من خارج." پس باید بدانست و آرام بود. فعلا خیلی آرامم. آرام و مسلط بر خود. بی حرف و ساکت. اصلا حرف زدنم نمیاد. تو خونه با عقب و جلو بردن و بالا و پایین آوردن سرم جواب همه را می دهم. بی حرف. بی کلمه. خیره.

سکوت چه پر معناست. سکوت یعنی پایان. سکوت یعنی تسلیم. سکوت یعنی تمام. سکوت یعنی بی خطر. سکوت یعنی بی آزار. سکوت یعنی گسسته و مبهم. سکوت یعنی فرار از محاکمه پایان ناپذیر. سکوت از دید دیگران، یعنی شکست. ولی بگذار من بازنده باشم. من اصلا اهل جنگ نیستم. اهل قهر و آشتی هم. در جایی که برنده یا بازنده بودن کونتور دارد و انقدر ممهم است، جای من نیست. می خواهم درون رودخانه بروم، بروم و بروم...
یک سفر بی انتها...

ببار ای برف بی رحم
ببار جون تو را به آب ترجیح می دهم...

[Saturday, February 05, 2005]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]