تاریکی کوچه مارا از ساعت 5 به بعد پر می کند. انگار کوچه ما تنگتر و تنگتر می شه. مثل مرده های بی حرکت و آرام دراز می کشد و تا فردا صبح، هیچ چیز سکوت کوچه مارا بهم نمی زند.
بخصوص امروز سکوتش وحشتناکتر از هر موقع دیگه ای یه. برف گوله گوله می باره و از سر تصادف یا بدجنسی آسمون، امروز جمعه است و دلگیر. از درون تنهام و از بیرون غمگین و آرام. دیگه اشک هام هم زحمت اومدن بخودشون نمی دن.
از اول هفته مریضم.امروز یک ذره بهترم. دلم می خواد درون و بیرونم با همدیگه هماهنگ بشن.باید هرچه زودتر تصمیم بگیرم و از این حالت معلق بودن خارج بشم. یک تلنگر می خوام تا دوباره با قدرت بلند شم. کسی نیست که دستم را بگیرد و کمکم کند. راستش از این کارا گذشته و فقط امیدم به خودم هست.دلم تنهایی می خواد. می خوام با خودم خلوت بکنم و فقط به خودم و آینده ام فکر بکنم. باید از این حالت پوسیدگی خارج بشوم.امشب دلم می خواست با همین لباس خوابم بروم بیرون و راه بروم و بروم و بروم...
عین فیلم the hours که شروع به راه رفتن در آب کرد. هیچ صحنه ای از فیلم انقدر برای من جذاب نبود.
+
"چگونه می شود به آنکسی که می رود اینسان صبور،سنگین،سرگردان، فرمان ایست داد."