از تهران که دور می شدم خیلی خوشحال بودم. از اینجا و بی کاری و کسالت اش بدم میاد. مدت زیادی که تهران می مونم دلم برای خوابگاه و دانشگاه تنگ می شه. این دفعه کار proposal ام تموم شد. نمره هام هم با موفقیت همراه بود و آخرین نمره واحد های درسی فوقولانس ( بر وزن آشغالانس یا آمبولانس) را هم بگیرم دیگه خیالم از هرچی امتحان توی دنیا هست تموم می شه. مگر اینکه فیلم یاد هندوستان بکنه و دلم بخواد که دکتر( اون موقع یک اسم مناسب هم برای دکترا پیدا می کنم ) بشم!
این دفعه اونجا کلی آرامش داشتم. دلم برای تکاپو و دویدن برای درس خواندن تنگ شده بود! سمینارم را هم می خواهم در مورد "نانو دات" ها ارائه بدم. کلی ذوق و شوق دارم که بتونم بزبان ساده ارائه اش بدم که کسانی که اطلاعاتی در مورد این موضوع ندارند هم حتی یک کوچولو متوجه بشن و همش یکسری معادلات ریاضی را ردیف نکنم. البته به زبان ساده بیان کردن، زحمتش خیلی بیشتره و احتیاج به تسلط بیشتری دارد.
+
در این مدتی که گذشت( یعنی بعد از تولد ام) حالم خیلی وخیم بود. از اول این هفته حالم کمکی بهتر شده. دارم به زندگی عادی بر می گردم و از رختخواب بیماری و افسردگی میام بیرون. اولین کاری که کردم تمیز کردن اساسی اتاقم بود. عاشق نظم و تمیزی ام. دوست دارم همه جای اتاقم بوی آب بده. مثل بویی که عید ها خونه ها می دن. مثل بویی که ملافه های تمیز می دن. کمد هام بقدری تمیزند که اگه هر چیزی را صدا بزنی خودش با پاهای خودش میاد بیرون. تمام کاور لباس ها عوض شدند و به اندازه سه چمدان لباس از لباس هایم را بیرون ریختم و خوباش را به آدم مستحق دادم. کلی انرژی منفی را از اتاق ام بیرون انداختم. اتاقم احساس سبکی می کند.تمام کتاب ها و جزوه های بایگانی شده دوباره بیرون آورده شدند و با عشق گردگیری شده و لیست برداری و طبقه بندی شدند. کتاب خوانه هام را هم خونه تکانی کردم ویک کمی مبادله کتاب با پدرم انجام دادیم. از این اتاق به اون اتاق. :) این وسط مامانم غر می زد. بیچاره حق دارد توی هر سوراخی از خونه کتاب چپوندیم. زیر تخت، پشت هر کمد،... دیگه کم مونده تو کابینت هاش هم کتاب بگذاریم!
تازشم پرده های اتاقم را دارم عوض می کنم. رنگش آبیه یعنی سه جور آبییه. از پر رنگ به سمت کم رنگ متمایل می شه. جای دوستام خالی که نظر بدن. ;) می خوام برای روز ولنتاین کلی چیزای خوشگل برای اتاقم بخرم. آخه می دونین: اتاق من قشنگ ترین، آرامش بخش ترین و بهترین اتاق دنیاست. عاشقشم :*
+
می خوام دوباره کتاب جان شیفته را بخونم.کتابی از رومن رولان دوست زنان و پرولتاریا، مبشر برابری و برادری . من بعد از مرحله اول کنکور سال 76 آن را خواندم و تاثیر عجیبی در آن سن روی من گذاشت. من یک کاری را که می کنم این است که کتاب هایی را که دوست دارم در سن های متفاوت می خوانم و هر دفعه متوجه تفاوت هایی که توم ایجاد شده می شوم. وکلی چیز جدید را تازه می فهمم. چنین گفت زرتشت و چند تا مجله ادبی قدیمی ( متعلق به زمان پدرم) که پای ثابت کنار تختم هستند و یک کتاب خفن که دارم تلاشی مزبوحانه برای درکش می کنم : " لکان، دریدا، کریستوا" نوشته مایکل پین و با ترجمه"پیام یزدانجو" . یک نوع کرم خاص برای درکش توم هست. به خاطر همین اگه کسی فکر می کنه از کتاب دیگه ای شروع کنم بهتره به من بگه. یک سری کتاب هم میان و می رن. خلاصه بازار کتاب خوانی ام هم حسابی گرم شده. هوا که بهتر بشه به کتاب فروشی های انقلاب یا هفت تیر یک سری می زنم. اونجا ها یک مزه دیگه ای دارند. بخصوص هفت تیر با طعم قهوه! :D
+
فقط امیدوارم و تمام سعی ام را می کنم که حالم را خوب نگه دارم و دیگه به کرم ها اجازه ورود به مغزم را ندم.
+
من برای زنده بودن آرزوی تازه می خواهم، خالی ام از عشق و خاموشم ، جستجوی تازه می خواهم ...
یکی به من بگه آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :( و تا کی ...
[Wednesday, February 09, 2005]
[