[Sunday, December 31, 2006]
[
Link] [
]
فرشته رقیق القلب صورتی
کتاب رو گذاشته ام جلوم و سعی می کنم که سوال طرح کنم. تا حالا فکر می کردم که امتحان دادن جزو مزخرفترین و سختترین کارهای دنیاست ولی امشب فهمیدم که امتحان گرفتن هم به همون سختی امتحان دادن است. دلم می خواد به همشون از دم نمره بالا بدم و شر قضیه را بکنم. جدی می گم، اصلا دلم نمیاد به کسی نمره پایین بدم . انگار می خوام به تلافی تمام امتحان های خفنی که تا حالا داده ام یا نمره های ضایعی که گرفته ام به اینا که حالا گذرشون به من افتاده نمره خوب بدم.حتی به اون پسر پرروئه که کم مونده بود با اردنگی از کلاس بندازمش بیرون!
هووم...حالا که آخر ترم شده سگ آقای پتی ول درونم جاشو داده به یک فرشته رقیق القلب صورتی.
+
آقا ما نمی دونستیم شعر خانوم
فروغ انقدر کامنت برانگیزه! یادم باشه از این به بعد هر وقت کامنت خونم اومد پایین یه تیکه از شعر های ایشون رو اینجا بذارم! خوشم میاد همه ام موضوع را جدی گرفتن. :))
+
ديدی وقتايی که قراره بری يه مهمونی مهم، عروسی، يا اصن يه قرار خيلی از قبل تعيين شده که مدتهاست منتظرشی، بعد ناخونات اندازهای که میخواستی بلند شدهن، میشينی سه ساعت سر فرصت لاک مخصوصتو میزنی و تا سه ساعت بعدترش هم دست به هيچ چی نمیزنی و هی فوت میکنی و هی سشوار میگيری روشون و آخرشم يه فيکساتور میزنی روش و يه سه ساعت ديگه، که چی؟ که دستهات رل مهمی در زندگانی بازی میکنن اصولن و خيلی مهمه چه شکلی باشن و الخ! بعد درست نيم ساعت به مهمونيه يا عروسيه يا قراره، موقعی که داری جوراب شلواری يا شلوارتو تنت میکنی، دقيقا ناخون گنده وسطيه گير میکنه تو يه وضعيت شديدن تحت فشار و فِرت، از ته میشکنه! بعد خوب هر انگشت ديگهای بود، میشد يه کاريش کرد، اما انگشت وسطيه رو نه! اينه که گند میزنه به دستات، انگار وسط يه مشت ناخن بلند و اتو کشيده، يه هو يکی با کلهی کچل وايستاده داره عين عقب افتادهها بهت لبخند میزنه. هيچی ديگه، مجبوری بشينی همه ناخوناتو تا جايی که وسطيه زياد به چشم نياد کوتاه کنی، لاکتم پاک کنی جاش يه لاک بیرنگ بزنی که وسطيه نزنه تو ذوق، کلی هم دير برسی سر قرار، اعتماد به نفس دستهاتم بره زير سوال، و... (
+)
دقیقا دو تا با کله کچل وایسادن و دارن عین عقب مونده ها نگام می کنن! ضمنا ابروهام از حالت گوچا (دوست بنر) در اومده منتها یک کمی لنگه به لنگه تشریف دارن! خوب چی کار کنم فردا عروسیه دوستمه.
[Saturday, December 30, 2006]
[
Link] [
]
چگونه می شود به آنکسی که می رود اینسان صبور، سنگین، سرگردان، فرمان ایست داد.
[Thursday, December 28, 2006]
[
Link] [
]
الف
یه بار تو محل ترک اعتیاد به معتاده می گفتن بگو "الف". معتاده هم زیر بار نمی رفته و هر کاریش می کردن نمی گفته "الف" . بعد یک رهگذری که داشته رد می شده بهش می گه عمو جان چرا انقدر خودتو و دیگرون رو اذیت می کنی؟ یک کلام بگو "الف" و خودتو خلاص کن. معتاده بر می گرده می گه: آخه اگه بگم "انف" اونوقت می گن بگو "ب" و اگه بگم "ب" اونوقت می گن بگو "پ" ، ....
منم بعضی وقتا احساس این معتاده رو خیلی خوب درک می کنم. ترجیح می دم برای بعضی از چیزا توضیح خاصی ندم یا سعی نکنم دلیل مشخصی را ارائه بدم چون اگه قدم اول رو بردارم مجبورم دلیل های دیگه ای را که اون دلیلم را ساپورت می کنن رو هم بگم و بدین ترتیب مساله بیخ پیدا می کنه بخصوص اگه بخوام دلیلی رو بیارم که به طریقی به گذشته بر می گردد. بعضی وقتا یادآوری بعضی از چیزا مثل هم زدن یک دیگ پر از گه می مونه که هر چی بیشتر همش بزنی بوی گندش بیشتر بلند می شه. همون بهتر که بذاری راکد و خفته باقی بمونن.
+
بدین ترتیب اولا تمام روان کاوها و روانشناسا بخصوص تحلیلی کارا بی زحمت برن سره کوچه بوق بزنن. دوما گفتگو و بحث و استدلال ... کیلیویی چند؟
[Wednesday, December 27, 2006]
[
Link] [
]
How NERDY are You?+
+
تست جالبیه. اصلنم وقت نمی گیره، اگه حوصله داشتین امتحان کنین.
[Tuesday, December 26, 2006]
[
Link] [
]
با اصلاحی به کاملی 360 درجه
به مناسبت عروسی دوستم که هفته دیگه است قراره یک کفش پاشنه 10 سانتی متری بپوشم که کلی باعث کشف نکات جدیدی در مورد خودم شده. خیلی جالبه که کفش پاشنه بلند می تونه تا این حد روی تمام ابعاد رفتاری آدم تاثیر بگذارد. مساله اینه که وقتی یکی کفش پاشنه بلند می پوشه فقط نباید مواظب راه رفتنش باشه تا پاش پیچ نخوره یا با کله نیاد زمین بلکه انگار همین 10 سانتی متر به طور ناخودآگاه روی تمام حرکات و فیگورهای دست و میمیک های صورت و لحن حرف زدن بخصوص ولووم صدا تاثیر می ذاره و بعبارتی لطافت و ظرافت و زنانگی آدم رو دو چندان می کنه. من که تا کفش پاشنه بلند می پوشم کاملا جو گیر می شم بطوری که خودم از حرکات و رفتار اسلوموشن و نایس ام تعجب می کنم و دروغ چرا یجورایی خوشمم میاد! با آیدا که صحبت می کردم می گفت دامن یه همچین اثری روش میذاره. بنابراین ترکیب دامن و کفش پاشنه بلند در صورت لزوم تجویز می گردد. البته لازم به تاکید نیست که مخاطبانم خانم ها هستند! ;)
+
دو تا سوال جدیدا در مسیر کلاس تا خونه برای من پیش اومده که تا حدودی خنده داره.
1) آقا اون ساعت گنده هه که کنار اتوبان همت (از شرق به غرب) وسطه چمناست را دیدین که بالاش نوشته "طیور برکت"؟ جدا یعنی چی؟ من کشته مرده نقاشی کله مرغ و خروس و جوجه ای هستم که روش کشیدن!
2) یکی به من بگه منظوره این عبارت در کنار تبلیغ "ریش تراش براون" رو بیلبورد تبلیغاتی چیه؟ "با اصلاحی به کاملی 360 درجه"
نمی دونم چرا همش قیافه یه مرد کچل که ریش تراش دستشه و داره دور تا دور سرش(360 درجه ) را اصلاح می کنه تو ذهنم مجسم می شه! :))
+
بالاخره دیروز کمر همت بستم و سریال فرندز را تموم کردم و از امروز تصمیم گرفتم که زندگی شرافتمندانه ای را در پیش بگیرم و به کار و زندگی ام برسم. با اینکه سریال کولی بود و کلی می خندیدم باید اعتراف کنم که تو بعضی از جاهای این سریال بخصوص سر عروسی ها کلی احساساتی شدم و حتی چند بار خیلی گریه کردم بطوری که شب بعلت گرفتگی بینی گرامی خوابم نمی برد! از یه چیزه دیگه اش هم که دلم می گرفت این بود که سن هنرپیشه ها بطور واضحی تو سیزن های آخر رفته بود بالا و منو یاد گذر عمر می انداخت. هووم...
+
نمی دونم با آدمایی برخورد داشتین که پای تلفن وقتینوبت به خدافظی می رسه هنوز "فظ" خدافظ رو نگفتین یا نگفتند گوشی رو قطع می کنن و صدای ترق گوشی از اونطرف تو گوش آدم می پیچه؟ من که یه جورایی گوشی تو دستم یخ می کنه و احساس می کنم رنگم یک کمی به قهوه ای متمایل می شه!
[
Link] [
]
actions speak so much louder than words
[Sunday, December 24, 2006]
[
Link] [
]
اعترافات یلدائیه
با تشکر از
ساسان عاصی عزیز، اینم از اعترافات یلدائیه ما در میهمانی بزرگ مجازی البته طبق معمول با تاخیر فاز!
1)استعداد فوق العاده ای در قمار دارم. یه بار وقتی 6 سالم بود سر ساعت مچی ام با پسرخاله ام حکم بازی کردم و وقتی باختم بدون جرزنی و ناراحتی ساعتم را بهش دادم. بعد از اون ماجرا تا مدتها اجازه نداشتم که ورق بازی کنم. یکی از آرزوهام اینه که پوکرباز خفنی بشم.
2) از انیشتین متنفرم چون لجم می گیرد وقتی می بینم همه می شناسنش در صورتی که هیچ کی "لانداو" (فیزیکدان روس) را نمی شناسه.
3) یک سال و نیم زبان فرانسه خوندم و تنها فایده اش این بود که زبان ترکی استانبولی ام تقویت شد!
4) دماغ بزرگ و عقابی آقایون بنظرم خیلی جذابه.
5) دلیل اینکه اکثر اوقات با خودنویس می نویسم بر می گردد به سال سوم دبستان. در سال سوم دبستان فقط بچه هایی که خطشون خوب بود اجازه داشتند که با خودنویس مشقاشون را بنویسند. چون سال دوم دبستان را جهشی خونده بودم خطم در سال سوم خیلی بد بود. تا مدتها حسرت و آرزوی نوشتن با خودنویس را داشتم و اونقدر تمرین کردم و سماجت به خرج دادم تا خطم خوب شد و بالاخره معلمم که ازش متنفرم اجازه داد که با خودنویس بنویسم. در هیچ مرحله ای از زندگی ام انقدر پشتکار از خودم نشان نداده ام و خودنویس برای من نمادی است از پشتکار.
+
اگر دوست داشته باشند و بیایند، دوستانی که دعوت میکنم:
موسیقی آب گرم،
صورتک خیالی،
آیدا،
Multiple lives ،
نایتلی
[Saturday, December 23, 2006]
[
Link] [
]
Harbour of tears
باز هوای تهران
اینجوری شده...
+
آقا من دیگه عکس های بلگ اسپات هارو نمی بینم. کلی غصمه... هرکسی عکس های بلاگ اسپات رو فیلتر کرده خره!
[
Link] [
]
افیونی به نام فرندز
آقا این سریال فرندز منو به خاک سیاه نشونده. لامصب! از افیون بدتره. زندگیم تعطیل شده و مراتب ابتذال را به سرعت هرچه تمام دارم طی می کنم. اگه امشب همت کنم سیزن 9 تموم می شه و فقط می مونه سیزن 10.
[
Link] [
]
شب یلدا
این پست هیچ ربطی به نهضت شب یلدا که
جناب عاصی مارا هم دعوت کرده اند ندارد.
اولای مهمونی جو سنگین بود. عده کمی اومده بودند. سعی کردم تا قبل از اینکه مهمونی گرم بشه و چراغ ها کم نور، به دکوراسیون خونه نگاه کنم. تابلوهای فرش، نقره جات، عتیقه جات و ترمه های قاب شده داد می زد صاحبخونه اهل کجاست. با خودم فکر می کردم بهشون پیشنهاد بدم اگه رو دیوارشون جا کم آوردن می تونن از سقف خونه هم برای آویزون کردن تابلو های فرش استفاده کنن! یک عده آقای مسن آدم حسابی یک گوشه نشسته بودند و مشغول بحث در مورد فولاد و ذوب آهن بودند. حدس ام درست بود از فارغ التحصیل های قدیمی فنی بودند. یکیشون با ابوی جان آشنا از آب در اومدند و کلی یاد دوران دارالفنون کردند و در مورد دوستاشون صحبت کردند. دختره صابخونه معذرت خواهی کرد که هفته پیش مهمونی خونه ما نیومده. داشت از دهنم در میومد که اتفاقا کار خوبی کرده، چون منم خسته بودم حوصله شو نداشتم و با این کارش خیلی خوشحالم کرده. ولی خیلی سریع فیبی درونم را خفه کردم، اظهار تاسف کردم و گفتم جاش خالی بوده و یکی از اون خنده های مصنوعی ام را تحویلش دادم. بغل دستی ام داشت توضیح می داد که پول داده یه نفر دیگه پایان نامه اش را انجام داده و دوست داره که تو ایران زندگی کنه چون اینجا بهش خیلی بیشترخوش می گذره. با خودم فکر می کردم که اگه پول نداشتند احتمالا دیپلم هم نمی تونست بگیرد. بساط گیلاس ها که روبراه شد، یه کم از پشیمونی ام کم شد که چرا رفته ام و با بغل دستی ام صحبت مطلوبی را در مورد زیبایی خانومی که می گفتند کاندید ازدواج با شاه بوده کردیم. دوست پسر قدیمی یکی از دوستام که دست بر قضا آشنای ما در اومده هم با زن دومش اومده بود. پسره که منو می شناخت سرش را بالا نیاورد و خیلی سربسته بگم حتی سلام هم نکرد. عروس جدید زیبا بود و لباس پوشیده اش جلب نظر می کرد. انگار انگی که به عروس قبلی زده اند اینه که لباس لختی می پوشیده. عروس جدید هم احتمالا فکر کرده تنها عامل برتری اش همینه! یکی از سوال هایی که برای من پیش می اومد این بود که چرا آقا گارسونه گیلاس های نصفه را از روی میز جمع می کند و می بره آشپزخونه. که البته آخر شب با دیدن قیافه مستش جواب سوالم را گرفتم! تا می خواست حوصله ام سر بره یه بازی جدید اختراع می کردم. از بازی های قدیمی من تشخیص دماغ های عمل کرده و گونه های مصنوعیه. جدیدنا ورژن پیشرفت این بازی که شامل تشخیص صورت های لیفتیگ شده است سرگرم کننده تره. بخصوص که میانگین سنی در مهمونی بالا باشد! جاتون خالی این بازیه اونشب خیلی چسبید چون کلی سوژه یافت می شد. از تمام این خاله زنک بازیا و میز دسر هیجان انگیز اگه بگذریم آقا ارگیه خیلی با استعداد بود چون می تونست هم زمان بخونه و برقصد و ارگ بزنه.این چندمین آقا ارگی یی بود که من تو مهمونیا و عروسیا می بینم و اسمش امید است. آقا ارگی یه تا قبل از شام آهنگ های قری می زد و ملت همیشه در صحنه که شامل خودمم می شد می رقصیدند. خوب معلومه آهنگ های درخواستی من از شاهکار های جناب جلال همتی بود. بعد از شام یه آقایی که ویولون می زد گفت که فقط به افتخار صاحبخونه یه آهنگ می خونه. وقتی شروع کرد به خوندن با خودم گفتم کاش یه آرزوی دیگه می کردم.
وقتی ایدل به گیسوی پریشون می رسی خودتو نگه دار
وقتی ایدل به چشمون غزل خون می رسی خودتو نگه دار
دیگه عاشق شدن ناز کشیدن فایده نداره
دیگه دنبال آهو دویدن فایده نداره
ای دیگه بال و پر نداری
داری پیر می شی و خبر نداری...
امسال فال هم نگرفتم.
"ساعت 2 بامداد- شب یلدا سال 1385"
+
نمی دونم انگیزم از این پست بی سرو و ته چی بوده! اینو همون شب نوشتم و الان بدون اینکه عوضش کنم پستش کردم. بنابراین از این بهتر نمی شه. ;)
[
Link] [
]
- اسم سگه پسر عموی من اردشیر است.
- ئه چه جالب! اسم برادره منم اردشیر است.
- :">
[Tuesday, December 19, 2006]
[
Link] [
]
من می دونم!
پووف! اینروزا به اون کوتولوئه تو کارتون گالیور دو تا سور می زنم از بس شوره بدبینی را درآورده ام!
راستی اسمش چی بود؟
[
Link] [
]
پرواز
برای یکی از دوستانم که آرزوی پرواز دارد:
"آنكه ميخواهد روزي پريدن آموزد، نخست ميبايد ايستادن، راه رفتن، دويدن و بالارفتن آموزد. پرواز را با پرواز آغاز نميكنند."
نيچه(
+)
[Monday, December 18, 2006]
[
Link] [
]
روحیه
راننده تاکسی یه از اون مدل معتادایی بود که اگه می چلوندیش ازش شیره می زد بیرون. بچه سه ساله هم با یک نظر دو زاریش می افتاد که یارو معتاده. وقتی حرف می زد انگار از هرکدوم از کلماتی که از دهنش بیرون میومد یک وزنه 30 کیلویی آویزون کردن. توی دهنش چهار تا نصفی بیشتر دندون پیدا نمی شد. با تمام این اوصاف تا هرجا که دستش رسیده بود موهاش رو رنگ کرده بود یعنی فقط جلو و بغل موهاش رو رنگ کرده بود. پشت موها و وسط سرش همچنان سفید بود! از اون رنگ قهوه ای ارزونا که بر اثر شستشو به قرمزی می زنه. از زیر هم موهای سفیدش در اومده بود و بر چندش آوری ریختش می افزود. عاشق روحیه اش شدم من. با این اوضاع و احوال بازم سعی می کنه به خودش برسه. موهاشو رنگ می کنه تا زیباتر دیده شه. به جان خودم رفتارش درس زندگیه!
[Sunday, December 17, 2006]
[
Link] [
]
هژیر
هر وقت زندگی ام از نظم خارج می شه وبلاگ نویسی ام هم یکی در میون می شه. بنابر این وبلاگی هایی که هر روز تو وبلاگشون می نویسند به احتمال خیلی قوی آدمای منظمی هستند.
بین خودمون باشه، جدیدنا منطق و استنتاجات ام خیلی پیشرفت کردن!
+
عرض شود خدمتتون که در این زندگی پر نشیب و فراز درسی ام همه جور مشق شبی داشته ام الا فیلم بینی. اون جلسه فیلم بینی یه که در موردش می نوشتم یادتونه؟ هووم! تا این جمعه باید به عنوان مشق شب یکی عالمه مطلب از کتاب های هنر سینما، شناخت سینما و تاریخ جامع سینمای جهان بخونم به اضافه فیلم های جناب پولانسکی. احتمالا چون این هفته وقت نمی کنم، روز پنج شنبه به یک "هژیر" پولانسکی بین احتیاج پیدا خواهم کرد تا فیلم هارو برام تعریف کنه و آبروم روز جمعه نره!
+
اینکه می گن کمبود امکانات بعضی وقتا باعث پیشرفت می شه همچین بی راه نمی گن. تو خونه ما یه دونه ضبط صوت سالم یافت نمی شه. اون یدونه ای هم که ضبطش درسته و جون سالم از دست برادر عزیزم بدر برده، دور تند می خونه! بنابر این کلی باعث پیشرفت لیسنینگ و صرفه جویی در وقت ام شده. بگذریم از اینکه در این پروسه دهن من بیچاره در حد آنگستروم صاف گردید.
[
Link] [
]
احساس پیچیده خیانت
من هر بار که می خوام برای کسی کادو بگیرم دچار پارادوکس می شم بخصوص وقتی که سلیقه من و طرف مقابل دوپی باهم دیگه اختلاف فاز دارد. نمی دونم چیزی رو بگیرم که اون خوشش میاد یا چیزی رو بگیرم که خودم ازش خوشم میاد. جواب منطقی این سوال احتمالا حالت اوله ولی وقتی چیزی رو می خرم که ازش خوشم نمیاد حس خیانت بهم دست می ده. *
این احساس خیانت پیچیده در بعضی مواقع دیگه هم بهم دست می ده. مثلا وقتایی که دل و دماغ ندارم و بی حوصله ام اگه از دوستانم میل داشته باشم نمی تونم جوابشون را بدم. چون فکر می کنم که باید وقتی جوابشون رو می دم تماما حضور داشته باشم. اگه میلی که می زنم، سلام و احوال پرسی که می کنم بطور ماشینی باشه و فقط برای این باشه که جوابشون را داده باشم، احساس خیانت می کنم. احساس خیانت به دوستی مون و ارزشی که برای دوستیمون قائلم.
*لطفا نگین چیزی رو بخرم که حد وسط باشه. چون من از حد وسط بدم میاد!
[Monday, December 11, 2006]
[
Link] [
]
اساس تحليل سریهای زمانى از راه ميانگين متحرك، اينه كه:
"هر تغيير تصادفى بزرگ، در هر لحظه از زمان، اگر با نقاط همجوارش ميانگين گرفته شود، تأثير ناچيزى از خود به جا خواهد گذاشت."
به عبارت ديگه، هر اتفاقى، هرچقدر هم مهم باشه، بازم در مجموع چيز زياديو تغيير نمیده. اينو بايد يادم بمونه!!(
+)
[Sunday, December 10, 2006]
[
Link] [
]
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
یک زمانی من یک سریال بین اصیل بودم. خشایار مستوفی و طغرل جزو شخصیت های محبوب ام بودند. چند سالی می شه که تلویزیون نگاه نمی کنم. دیشب خونه دختر عموم بودم که کلی از دیدن تلویزیون ایران مستفیض گردیدم. یه سریاله خدایی رو از وسط دیدم که منو به اصل خودم برگردوند. دو تا دختر وسط کوچه سر یک مرتیکه ای که در "صحنه" حضور نداشت گیس و گیس کشی می کردند. اونی که چشمش مشکی بود به اونی که چشمش آبی بود می گفت من زن رحیم هستم. یک محله شاهدم هستند که اومده خواستگاریم. خوشم اومد که چشم آبی ام از اون مدلا نبود که کم بیاره و غش کند بیفتد وسط خیابون. در عوض با وقاحت تمام رفت تو دل چشم مشکیه که من نمی فهمم چی می گی و حرف مفت و مزخرف نزن. یک دونه جاهل ابرو برداشته هم پشت سر چشم مشکیه وایساده بود و به اون یکی دختره اشاره می کرد که دروغ می گه. یکی از بازیگرا نقش یک افغانی رو بازی می کرد. بنده خدا نه قیافه اش شبیه افعانی ها بود، نه لهجه افغانی داشت.فقط لباس محلی افغانی ها رو پوشیده بود. خلاصه افغانیه بدو بدو رفت به مرتیکه (رحیم) که تو حیاط یک خونه قدیمی که وسطش حوض داشت وایساده بود، خبر داد که چه نشستی که بالاخره دختره فهمید. عاشقه بازی افغانیه شده بودم که می خواست حس اضطراب را منتقل کنه. آخر سر چشم آبیه که شک مثل خوره افتاده بود به جونش، رفت سراغ اون مرتیکه (رحیم) که سرش دعوا بود و ازش پرسید که اون یکی دختره راست می گه؟ این قسمت سریال خیلی تکان دهنده بود. پسره (رحیم) پشتش رو کرد به دختره و حس گرفت که تو دختره خیلی خوبی هستی. تو مثل گلی هستی تو مرداب و منجلاب که پاکی خودت را حفظ کرده ای.حق مسلمه توئه که خوشبخت بشی. بعد در حالی که صداش می لرزید چند بار تکرار کرد که تو باید خوشبخت بشی.من بارها خواستم بهت بگم ولی نتونستم.
من رحیم نیستم، من برادره دوقلوی او کریم هستم!!! اینجا بود که دختره نشست کنار حوض و با دستاش صورتش را پوشوند و سریال تموم شد...
به جان خودم کلی از دیدنش لذت بردم و تازه فهمیدم که چقدر دلم برای سریال های ایرانی تنگ شده... حیف نرگس را ندیدم!
آقا کسی دی وی دی های نرگس را نداره؟ :دی
دوست جونم، غصه نخور فرندز هات که تموم شدند خودم برات یک سریال جدید جور می کنم. مگه من مردم! :دی
[
Link] [
]
تو دلت نگهشون دار!
استراگون: همین برای تو کافیه؟ خیلی کم لطفی دی دی. من اگر کابوس هایم رو به تو نگم به کی بگم؟
ولادیمیر: تو دلت نگهشان دار. خودت می دونی من نمی تونم تحملشون کنم.
"در انتظار گودو"
+
ضمنا، اینروزا کلی تاترمه! ولی دریغ از یک تاتر خوب.
[Saturday, December 02, 2006]
[
Link] [
]
میشولک وار
می دونین چرا از کار کردن و درس خوندن فشرده در حدی که دهنم پلیش اپتیکی بشه خوشم میاد؟ خوب معلومه! برای اینکه بیشتر قدر روزهای تعطیلی رو می دونم. اینکه صبح هر موقع دلم بخواد از خواب بیدار شم. بطور کاملا هپلی با لباس خواب و جوراب حوله ای تو خونه بگردم و میشولک وار روی کاناپه، تخت و کنار شومینه گلوله شم، وقت تلف کنم و برم تو هپروت. عصر هم برم تو برفا قدم بزنم، هات چاکلت بخورم و لذت ببرم. هووم! جاتون خالی :)
+
But do not hide your tears
'Cause they were sent to wash away those years
They were sent to wash away those years...
آقا این
آهنگه خداست! سراغ
my reticence رفتم اونجا گیرش نیاوردم. جان من خودتون پیداش کنین و حتما گوش کنین.حس عمیقی توش هست که فکر کنم خیلی ها تجربه اش کرده اند. امروز با این آهنگ زندگی کردم، بخصوص با تکه اولش...
+
بازم بین کتاب و فیلم گیر کرده ام. نمی دونم اول فیلم Intimacy رو ببینم یا اول کتابش رو بخونم؟ تجربه ثابت کرده اول کتاب. نه؟
[Friday, December 01, 2006]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot