هیچ وقت نمی تونم وبلاگ هایی رو که تمپلیتشون سیاهه بخونم. حالا هر چقدر هم پست هاشون خدا باشه.
امروز که
گوگل چادر سیاه سرش کرده یاد این افتادم. برخلاف ارادت همیشگی ام نسبت به گوگل امروز غیر قابل تحمل شده.
[Saturday, March 29, 2008]
[
Link] [
]
ادای احترام
دقیقا به همین دلایلی که
میرزا گفته دوست داشتم به بهانه درس خوندن در استانبول زندگی کنم. در سال اخیر سه سفر به استانبول داشتم و برنامه ریزی ام در جهتی بود که همین کارو بکنم. اگه اونجا می رفتم استقلال مالی نداشتم (حداقل تا مدتی) و آینده شغلی و علمی ام به خوبی اینجا نبود. اگه از اینجا پذیرش نگرفته بودم و دو مورد بالا برام مهم نبودن مطمئنا اونجا رو به اینجا ترجیح می دادم. وقتی قبل از اینکه بیام اینجا این حرف رو میزدم ملت پوزخند می زدن و تو دلشون می گفتن دستش به گوشت نمی رسه ... بدانید و آگاه باشید که هنوز نظرم همونه. بنظرم استانبول یکی ازگرمترین و دوست داشتنی ترین شهرهای دنیاست و زندگی در اونجا رو ترجیح می دم.
به قول میرزا اين شايد ادای احترامی بود به استانبول. :)
[
Link] [
]
مافیای قدرت و ثروت
درسته باید استاد راهنمایی رو انتخاب کرد که کارش درست باشه و فیلد کاریش همونی باشه که آدم می خواد و بهش علاقه داره ولی یه نکته بسیار مهمتری هم وجود دارد که اگه مغزتون کار کنه بهش دقت می کنید. اونم اینه که استاد راهنماتون جزو "مافیای قدرت و ثروت" دانشگاه باشه و از اونم بالاتر خود"رییس بزرگ" باشه!
آه اگه بدونین چقدر چسبید وقتی با یدونه ای میل ناقابل رییس بزرگ، آقا آلمانیه که ورقه هاشو صحیح می کنم سوسک شد و دیگه ازم بیگاری نمی کشه. هه هه... امروز اصلا تن صداش عوض شده بود. دلم خنک شد.
[Thursday, March 27, 2008]
[
Link] [
]
.يعني شاهکار! يعني اگه وودي عزيز تو ايران زندگي ميکرد، قيد طنزنويسي رو ميزد، خبرنگار ميشد
اینجا تقریبا در جمله سوم یا چهارم دیالوگ می پرسن اهل کجایی؟
وقتی می گم ایران
اوناییشون که قوه طنزشون ماشاءالله خیلی بالاست با خنده می پرسن همون جایی که همجنسگرا ندارین؟!!
بعد آدم می مونه چی بگه. خب معلومه منم می خندم دیگه.
[Wednesday, March 26, 2008]
[
Link] [
]
با بدن نوشتن
...شاید بعدها خودتان هم باور نکنید، اما با تکان دادن دستانتان مثل مغروقی هنوز امیدوار، شاید داشتید میگفتید چقدر دلتان عاشق شدن میخواهد. شما دارید میرقصید و این یعنی آزادی... رقص یعنی راهی برای رهایی... راهی به رویا...این رقص به «نگارش خودکار» سوررئالیستها میماند. با بدن نوشتن... رها از قواعد تانگو و والس و چاچا و... بنشین توی دلات و بگذار تن و موسیقی عشقبازیشان را بکنند. بگذار یادت بیاید رقص چرا و چگونه اختراع شد، آنجا که زبان حرفی برای گفتن نداشت... مثل وقتی در آغوش معشوقات ساکتی و داری تمام حرفهای نگفتهی روز را نشاناش میدهی و تنات گرفتار آهنگ او میشود
هزار توی رقص نوشته ساسان عاصی
[Saturday, March 22, 2008]
[
Link] [
]
[
Link] [
]
عیدتون مبارک :**
عرض شود تا ساعت 5 باید چهار تا مساله تحویل بدم که 2 تا شو حل کردم یکیشو گیر کردم و در مورد آخری هیچ ایده ای ندارم. لامصبا آخر عمری اندازه دبستان بهمون مشق شب می دن. بگذریم خواستم بگم خیلی عجله دارم ولی با اینحال گفتم بیام قبل از عید یه خودی نشون بدم. الان طبعا نمی گم که دلم سفره هفت سین، برنامه عید دیدنی و خلاصه بوی عید و این حرفا رو می خواد چون در این سال های اخیر اصلا دل و دماغ نداشتم و هیچ کدوم این رسوم رو به جا نمیاوردم. از روز چهار شنبه سوری بگیر تا سیزده بدر. پلاس می شدم تو خونه و فیلم می دیدم یا کتاب یه چیزی تو مایه های "مرگ قسطی" می خوندم که تیریپ افسردگی ام کامل شه! اگر هم این وسطا جایی می رفتم به ضرب و زور دیگران بود. فقط یه برنامه تجریش گردی قبل از عید و سمنوی زاهدی کوچه زغالیا بود که دوست داشتم.
امسال با زنیت مخلفات سفره رو کم و بیش مهیا کردیم ولی هنوز سفره نچیدیم. یه دونه ماهی قرمز آتشین جنگجو هم خریدیم که اسمش نارا است. امشب هم قراره بریم داون تاون و بترکونیم. حالامن کی مساله هام تموم شه و کی برسم خونه و کی زنیت بیاد و کی حاضر شیم و کی به مرحله کمرش باریکه، تی تی تاک تاک تیکه (مدل اون آخونده تو شهر قصه بخونین لطفا) برسیم و بزنیم بیرون دست خداست.
خلاصه کلام خوش باشید. عیدتون مبارک. خوش بگذره.
اگه رفتین تجریش جای منم خالی کنید.
آهان! تو رو خدا از این تبریک های عید کیلویی (ای میل) برام نفرستین چون در جا دیلیت می گردد. ;)
[Wednesday, March 19, 2008]
[
Link] [
]
پوووف
بعد از یه هفته بخور و بخواب اساسی کی حوصله داره دوباره دوندگی و درس و مشق رو شروع کنه.
هشتم، خشته هم نیشتم ولی حوشلتو ندارم!
[Sunday, March 16, 2008]
[
Link] [
]
T
اسمش تی است. وقتی درو باز کرد دیدم سنش اونقدرام که فکر می کردم کم نیست. قد بلند و هیکلی است. موهای بلندی داره که پشت سرش بافته. یه دستش را به طور کامل تاتو کرده و اون یکی دستش پر از کک و مک است. گوشاش چهار تا سوراخ دارن و سر تا پا مشکی پوشیده بود. خوشامد گفت و اول آشپزخونه و بعد سالن کوچیک خونه رو نشون داد. جاتون خالی که قیافه منو می دیدین وقتی دیدم یه موتور سیکلت گنده و خفن وسط سالن جا خوش کرده! دیگه من تصمیمو گرفته بودم و تو دلم به کریس که می گفت تو و تی همخونه ای های خوبی می شین لعنت می فرستادم و یه جورایی ته دلم از دختره و تتو و لباسای سیاهش می ترسیدم. وقتی اتاق خواب و حموم دستشویی آینده ام رو نشون می داد اصلا دقت نکردم چون تو دلم تصمیمو گرفته بودم که اینجا به دردم نمی خورد. بعد سرتون رو درد نیارم که یه ساعتی اونجا بودم و گل می گفتیم و گل می شنفتیم و یه قهوه ام با همدیگه خوردیم و من الان در وضعیتی ازش خوشم اومده که دلم می خواد باهاش همخونه شم! تی یه رشته ای می خونه که توش بیولوژی داره و من سر در نیاوردم. (طبق معمول) بعد گفت که قراره پزشک شه. گفت که خیلی زیاد درس می خونه. تاتویی که رو دستش است یه دونه فلوت است وسط جنگل که دو تا دست اونو گرفتن و تو این هیری ویری یه قطار هم داره رد می شه. ترکیب قطار و فلوت منو یاده Locomotive breath جناب جتروتال انداخت. ازش پرسیدم که جتروتال گوش می دی و کلی ذوق زده شد و گفت که دو ماه پیش اومده بوده اینجا. و در این لحظه بود که من از درد فریاد می زدم* که چرا این کنسرت رو از دست دادم. حالا بگذریم...تی یازده ساله که موتور سیکلتش رو داره و عین بچه اش می مونه. گفت اگه دوست نداشته باشم موتورش رو بیرون از خونه نگهداری می کنه. پرزیدنت تیم راگبی دانشگاه بوده. منتها بعد از تصادفی که کرده و دستش رو جراحی کردن دیگه نه موتور سواری می کنه نه می تونه راگبی بازی کنه. هفته ای یک بار تو خونه برای بدبخت بیچاره ها غذا می پزه و براشون می بره. البته گفت بعدش آشپزخونه رو تمیز می کنه! الحق که آشپزخونه اش خیلی تمیز بود و برق می زد.
خونه یه حیاط خوشگل و گوگول داشت که یه ننو وسطش کار گذاشته بودن. بیچاره اومد بگه که ماهی یه بار یه نفر میاد و چمنا رو می زنه و 10 دلار خرجشه. منم این وسط فقط کلمه grass رو شنیدم و بعد که فهمیدم که منظورش گرس از اون لحاظ نیست کلی تو دلم به خودم خندیدم. آهان... حتی سیگارم نمی کشه. همین دیگه.
* این اصطلاح جدیده . وقتی می خوام بگم که خیلی ناراحت شدم اینو می گم که اونقدر این جمله به خودی خود خنده داره که بلکل ناراحتی ام رفع می شه.البته حرکات پانتومیم زنیت در خنده داری این اصطلاح بی تاثیر نبود. :))
[Saturday, March 15, 2008]
[
Link] [
]
[Friday, March 14, 2008]
[
Link] [
]
قانون موسیقی progressive: (
+)
خداست! حتما طرفداران واقعی موسیقی پراگرسیو بخونن. :))
[
Link] [
]
فرق بین شیر و Soymilk
فرق بین کافی و decaf coffee
فرق بین دویدن تو فضای باز و دویدن روی treadmill
فرق بین کتاب خوندن به زبان فارسی و کتاب خوندن به زبان غیر فارسی
فرق بین گپ زدن های رودر رو و تلفن
یه چیزی تو مایه های فرق بین صکث و مستربیشن است.
[
Link] [
]
:)
[Thursday, March 13, 2008]
[
Link] [
]
صبح که درو باز کردم تا آشغال ها رو بگذارم بیرون دیدم که دو تا بسته گنده جلوی در خونه مونه. بله... بالاخره کتابایی رو که از ایران پست کرده بودم رسیدن. هنوز جرات نکردم که درست و حسابی بازشون کنم. این کتابا دوماه پیش تو کتابخونه اتاقم جا خوش کرده بودند و بعضی هاشون هم کتابای بابام اند که دیگه تو کتابخونه اش نیستند. یه بسته از کتابایی که فرستاده بودم نو بودند و هفته آخر از شهر کتاب خریدم و پست کردم. اون بسته نرسیده یا شایدم هیچ وقت نرسه. از بین کتابای نو فقط یکیشون قاطی این کتاباست به اسم آدم کش کور نوشته مارگارت اتوود که یادم نیست جزو لیست امیر بامداد بود یا ساسان عاصی. راستی شما دو تا مگه خودتون خواهر مادر ندارید که این همه goodreads تون رو آپ دیت می کنین؟ نمی گین من اینجا دلم اون کتابارو می خواد و بهتون حسادت می ورزم؟ مگه نمی بینین یه بسته از کتابام مفقود شده و سوگوارم؟! :(
[Wednesday, March 12, 2008]
[
Link] [
]
Spring break
دیروز وقتی با یه ساک پر از خرید خونه و یه عالمه خرت و پرت تو ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و منتظر اتوبوس بودم به روزی که این ساک چرخدار دلسی ام رو از منوچهری می خریدم فکر می کردم. مطمئنا اون لحظه ای که انتخابش می کردم به هیچ وجه به ذهنم خطور نمی کرد که ازش چه استفاده ای خواهم کرد. یادمه با ذوق و شوق تو خونه به برادرم نشونش دادم و گفتم که کوله هم می شه و اونم گفت اگه توشو پر کنی و سنگشن شه تو که جون نداری اینو رو کولت بندازی. بنابراین کوله شدنش هیچ کاربردی نداره. یادم باشه بهش بگم اتفاقا خیلی هم کاربرد داره چون وقتی که می رم خرید خالی است و می اندازم رو کولم و وقتی که بر می گردم و سنگین میشه از چرخاش استفاده می کنم.
وقتی سوار اتوبوس شدم یه آقاهه ازم پرسید که ساکمو از کجا خریدم؟ منم گفتم وقتی میومدم اینجا از مملکت خودم خریدم. دیگه نگفتم مملکتم کجاست. کی حوصله داره. بعد یه ذره که گذشت مردی که بغل دستم نشسته بود زد رو شونه ام و پرسید اهل کجایی؟ وقتی حرف زد بوی الکل پیچید و تازه فهمیدم که تو دستش یه بطری آبجو است که تو پاکت کاغذی پیچیده. گفتم ایران و نفهمید. مدل خودشون که تلفظ می کنن گفتم و سرشو تکون داد. بعد گفت: اگه نمی گفتی اصلا نمی فهمیدم که ایرانی هستی. بهت نمیاد. می خوستم ازش بپرسم تو عمرت مگه چند تا ایرانی دیدی که بی خیال شدم و فقط یه لبخند زدم. از اون لبخند هایی که خودشون وقتی چشمشون تو چشم آدم می افته اتوماتیک وار می زنن. بعد دوباره وقتی پیاده می شد زد رو شونه ام و گفت روز خوبی داشته باشی. پیرزنی که جلوم نشته بودسرشو تکون داد. انگار فهمیده بود یارو مسته. یه چیزی گفت که نفهمیدم. بعد با تعجب پرسید اسپنیش حرف نمی زنم؟ گفتم نه. دوباره یه چیزی گفت که باز نفهمیدم و لبخند زدم. اونم لبخند زد و زینگول اتوبوس رو زد تا ایستگاه بعدی پیاده شه.
وقتی می خواستم پیاده شم راننده برای اینکه ساک سنگینمو از پله ها پایین نبرم از سطح صافی که مثله آسانسوره و برای معلول هاشون تو اتوبوسا دارن استفاده کرد. دستش درد نکنه... به قول زنیت آدم اگه معلولم می شه تو این مملکت باشه!
پروسه خرید و حمالی به یه ور و وقتی خسته می رسی خونه پروسه جابه جایی و جا دادن تموم خرت و پرتا تو یخچال به یه ور. بخصوص اگه مثل من وسواس داشته باشین و باید حتما قبلش یخچال رو تمیز کنین و بعد از اون خونه رو جارو و گردگیری کنین، حموم و دستشویی رو بشورین و وسطش هر یه ساعت یه بار برین طبقه پایین و لباس ها رو از ماشین رختشویی به خشک کن بریزین و هر دفعه هم یادتون بره که چهار تا سکه با خودتون ببرین تا ماشین کار کنه! اینجوری می شه که یهو می بینین که روزتون تموم شده و فردا باید برین سر درس و مشقتون.
این هفته تمام اینا یه فرقی داشت که من الان نشستم اینجا و دارم وراجی می کنم. الان به قول خودشون Spring break است و به قول خودمون فیتیله یه هفته تعطیله. بنابراین لازم نبود که برم دانشگاه. بعد امتحانا و هر روز تا شب بیرون از خونه بودن خیلی می چسبه رو کاناپه دراز بکشی و پاهاتو بذاری رو دسته کاناپه و لب تاپت رو رو شیکمت بذاری و مثل خوره بیفتی به جون سریال هایی که این مدت ندیدی. سریال هامم نمی گم چین چون شماها نمی دونین که چقدر قشنگن و می شینین مسخره ام می کنین. ;)
+
از وقتی که اومدم این اولین باری است که خونه تنهای تنهام. زنیت برای دو تا talk رفته یه شهر دیگه که با کمال شرمندگی اسم شهره یادم رفته. حالا یه چیزی می گم ضایع می شه. آخه شماهام از آدمی که هنوز شماره تلفن خونشو حفظ نشده چه انتظارا دارین. همین که یه مدتیه وقتی از دانشگاه پیاده میام خونه و راهمو گم نمی کنم و ده دور دوره خودم نمی چرخم خودش پیشرفت بزرگی است. حالا نمی دونم کدوم شهر رفته ولی می دونم که خیلی مهمه و کلی کله گنده های این فیلد همه جمع شدن. خلاصه یه هفته تمام تو آفیسش شبانه روز کمپ زده بود و نمی خوابید. منم انگار آیین عبرت جلوم باشه تنم می لرزید و به خودم می گفتم این راهی است که انتخاب کردی. صبح تا شب تو آفیس اونقد می مونی تا جونت در آد. ولی وقتی چند روز پیش اومد خونه و چشای خستش برق می زد و با هیجان نتیجه کارش رو برام تعریف می کرد، اینکه چجوری تونسته data هاش رو به زیبایی توجیه کنه و رییس بزرگ (استاد راهنمای محترمه) چندین و چند بار گفته very beautiful و یه مقاله جدید متولد شده یادم افتاد که آره بابا این مسیری که انتخاب کردم. لامصب یه جاهایی چنان به آدم حال می ده و از درون شاد می کنه که می چربه به تموم بدبختی هاش و عین افیون نمی شه گذاشتش کنار. توی کارای علمی اگه شادی های اینجوری نباشه که آدم تاب نمیاره. بخصوص وقتی که نه فقط تو انشاء بلکه در عمل و واقعیت علم رو به ثروت با تمام وجودتون ترجیح داده باشین. خلاصه زنیت جونم برو دارمت. امیدوارم فردا همه چیز خوب پیش بره :*
[Tuesday, March 11, 2008]
[
Link] [
]
و خداوند باسماتی رو آفرید!
کته و استیک و آب پرتغال
چسبید بسی...
[Friday, March 07, 2008]
[
Link] [
]
درس های کاربردی همیشه منو یاده درس حرفه فن می اندازند. مثلا من هیچ فرقی بین سوال
“ What is the difference between contact mode and non contact mode in AFM?”
و سوال "مزایا و معایب گاوداری را نسبت به مرغداری نام ببرید و توضیح دهید" نمی بینم!
ایش! بدم میاد.
[Wednesday, March 05, 2008]
[
Link] [
]
تعريفهايی که برای وبلاگها در ذهن داريم را نبايد به ديگران تعميم بدهيم. صرفنظر از وبلاگهای جدی، وبلاگ يک امر شخصی است و هر کس خود مادامی که به مرز دنياهای ديگران نرسيده باشد حق دارد دنيای خودش را بسازد.
به نظر من وبلاگ هر کس همانقدر خصوصی است که سليقهاش در مورد موسيقی يا رنگ يا شراب. تعيين تکليف برای سليقه يا ديگر مسايل خصوصی ديگری چندان معقول و مقبول نيست. من مینويسم، کسانی میخوانند و دوستش دارند و کسانی نه. همانطور که من نوشتههايی را میخوانم و دوست دارم و اگر دوست نداشته باشم نمیگويم دوست نداشتم، کسی نپرسيده است. وبلاگ نوشتن تقسيم حرفها با ديگران است، نه يک ميدان مبارزه يا نقد و نظر. (
+)
[
Link] [
]
دو روز در هفته صبح ها ساعت 9 با یه خانوم پرفسور خوش تیپ با لهجه اسپنیش و یه عده هم کلاسی هندی و پاکستانی کلاس دارم. حضور در این کلاس خود شکنجه است. بطوری که یه ساعت و یه ربع به اندازه یه سال طول می کشد. لهجه اسپنیش استاد عزیز که پر از "س" است عین سوزن می ره تو پوست تنم و لهجه هندی هم شاگردی های عزیز عین پتک می خوره تو سرم. استاده که درس می ده مغزم دائم در حال پراسس است و سعی می کنم تشخیص بدم که این "س" ای که می گه ت است یا ز یا تی اچ یا یا د یا س.* بقیه هم که خودشون سوال می کنند و خودشون تو خودشون بحث می کنند و نتیجه می گیرند و منم عین بزغاله گوش می کنم و هیچ چی از لهجه هندی شون نمی فهمم. مدل حرف زدنشون و لهجه شون متخاصمانه است . یه جورایی سوال می کنند و تند و تند حرف می زنند که آدم وقتی نمی فهمه چی می گن تو دلش فکر می کند که حالا دارن به چه نکته باریک تر از مویی اشاره می کنند. بعد که می فهمی بحث خیلی تخماتیک تر از چیزی است که بنظر میاد و یارو لنگ یه مفهوم بنیادی است بیشتر حرص می خوری. ترکیب لهجه هندی و اسپنیش و بی خوابی شب قبل باعث می شه که هر دفعه به خودم لعنت بفرستم که چه غلطی کردم این درس رو برداشتم.
*This is = cic ic
[
Link] [
]
هی سیزعلیف اگه فکر کردی که تو این وبلاگ مطلبی در مورد غم غربت و دلتنگی برای موش های چاق و چله میدون انقلاب می نویسم کور خوندی! راستش روزا خیلی خیلی تند می گذرند و یهو از حالت لنگ در هوایی و صبحونه سیگار و چایی پرت شدم وسط یه عالمه مسوولیت و تصمیم و کار. نمی دونم شاید اصلا وقت نمی کنم که دلم تنگ شه.نه که اصلا اصلا دلم تنگ نمی شه...ولی بگذریم قابل اغماض است. در هیچ دوره ای از زندگی ام انقدر حرص برای درس و تحقیق و یادگرفتن و اولین بودن نداشتم. نه که نداشتما، داشتم ولی انقدر تحویلم نمی گرفتن و بهم میدون نمی دادن. مساله این است که ما اونقدر بدبختیم که هر جا ابتدایی ترین خواسته ها و حقوق مون برآورده بشه و به قول اون نوشته هه در مورد وطن انگشت بهمون نکنن خوشبختیم. دیگه چی بگم. هوووم...اینروزا دنبال یه خونه جدیدم چون باید اینجا رو تا یه ماه دیگه تحویل بدیم. دنبال خونه و همخونه ای بودن دنگ و فنگ و حساب کتاب و نگرانی های خودشو داره. تصمیم گیری برام سخته ولی خب باید تصمیم بگیرم و یاد بگیرم که چجوری روی پاهاب خودم وایسم. دیگه چی بگم؟
راستش آدم وقتی یه مدت طولانی نمی نویسه بعدش یه جورایی دوباره نوشتن سخت می شه. انگار به یه آدم کم رو تو عروسی بگن پاشو رقص چاقو کن. حالا این مثال رو از کجام در آوردم خودمم نمی دونم! فقط دلم می خواست امشب یه چیزی بنویسم که بهونه اش رو هم سیزعلیف داد دستم. نمی دونم شاید از این به بعد مرتب تر بنویسم. فعلا هیچی نمی دونم....
[Sunday, March 02, 2008]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot