ey ENTEZAR
pregnant nemoodi kharo madare mara!
mishe basse?

[Friday, November 30, 2007]   [Link]   [ ]

8
*

[Thursday, November 29, 2007]   [Link]   [ ]


یه سفر پنج روزه دیگه.
پروازم یه کانکشن داره و از ساعت 12 تا 8 صبح در فری شاپ دوبی علاف ام. همش دلم شور می زند که تو فرودگاه خوابم بگیرد و پروازم رو از دست بدم.
دوستانی که منو می شناسند و علی الخصوص با من سفر رفتن می دونند که نگرانی ام در مورد خواب موندن کاملا به جاست!

[Sunday, November 25, 2007]   [Link]   [ ]

[Friday, November 23, 2007]   [Link]   [ ]

مخالف قانونی!
این دیدگاه شما است که گمان می‌برید من انسانی کافر و ملحدم؛ از دیدگاه خدا من یک اُپوزیسیون قانونی محسوب می‌شوم!(+)
"وودی آلن"

  [Link]   [ ]

بدون شرح

عکس از وبلاگ جناب اولد فشن

  [Link]   [ ]

  [Link]   [ ]


تازگیا به زندگی و مخلفاتش به چشم قصه های عزیز نسین نگاه می کنم. همه چی اونقده خنده داره که می شه از اون تلخی ای که ته تهاش پنهان است، چشم پوشی کرد.

[Thursday, November 22, 2007]   [Link]   [ ]

JT
آیا PH خون شما پایین است؟
آیا ذخیره پنج درصدی و چهل و پنج درصدی های شما رو به اتمام است؟
هیچ اشکالی ندارد.
"جتروتال گوش دهید تا رستگار شوید."
(تضمینی - بدون ناراحتی معده)

اینم لینک AQUALUNG

[Monday, November 19, 2007]   [Link]   [ ]


یکی از دلایل عمده دلچسبی معاشرت با بچه های مکانیک فنی بخاطر داستان های بی شمار و شاهکاری که از دکتر نیکخواه بهرامی تعریف می کنند. امشب از شدت خنده عضله های صورتم درد می کنه.
هووم...چقدر دوست داشتم با این موجود کلاس داشتم. فقط نمره کم می ده که اونم فدای سرش ما عادت داریم.
راستی اسکاتلند-ایتالیا چند چند شد؟

[Saturday, November 17, 2007]   [Link]   [ ]


مثل بادامِ تلخ می‌ماند، یک دانه‌اش کافی است تا خاطره‌ی شیرین تمامِ قبلی‌ها را مخدوش کند، نمی‌دانی چه کنی؛ تُف‌اش کنی یا به‌سختی فرو دهی‌اش. هرچه کنی بعد از آن باید چندین دانه‌ی دیگر بخوری تا تلخیِ همان یک‌دانه را از یادِ کامت ببرد، پشتِ سرِ هم ولی از ترسِ تلخیِ دوباره با احتیاط و ذره‌ذره. تلخی که تمام شد، یادت می‌رود این آموخته‌ی کودکی‌هایت، احتیاط. باز دلت می‌خواهد دانه‌ها را بالا بیاندازی و شیرینی یکی را با بعدی بیامیزی. وای به وقتی که آخرین ذخیره‌ی بادام‌هایت تلخ باشد.(+)

  [Link]   [ ]


فردا روز دیگری است. :)

[Friday, November 16, 2007]   [Link]   [ ]

Sorry

  [Link]   [ ]


گاهی بدجوری لازمه. تازه علاوه بر اینکه لازمه بد جوری هم جواب می ده!

[Wednesday, November 14, 2007]   [Link]   [ ]

پرده

اول که کتاب "پرده: جستاری در هفت بخش" (The Curtain: An essay in seven parts) جناب کوندرا رو تو کتاب فروشی دیدم و ورق زدم فکر کردم که همون هنر رمان “The Art of the Novel”یا وصایای تحریف شده“Testaments Betrayed” است. البته یه جورایی با هم دیگه اشتراکاتی دارند ولی این خیلی روون تر و جذاب تر بود. پرده هفت بخش دارد که در واقع دغدغه ها و نظریات شخصی کوندرا در مورد تاریخ و ارزش رمان به عنوان نوعی هنر است.
نمونه های جالبی رو مثال زده و چپ و راست به نویسنده های مختلف و بخش هایی از کتاباشون لینک داده . مثلا میاد در مورد اون صحنه ای که آناکارنینا می خواد خودکشی کنه صحبت می کنه. از لحاظ زیبایی شناختی و تقارن بررسی اش می کنه. بعد به تک گفتار درونی که آناکارنینا قبل از اقدام به خودکشی داشته اشاره می کند و می گه تولستوی با این شیوه کاری را می کند که جویس پنجاه سال بعد، به نحوی نظام مند تر، در اولیس انجام می دهد.
از ترجمه اش خوشم نیومده و دنبال متن انگلیسی اش هستم. بخصوص برای یک پاراگراف خاص کلی تو اینترنت دنبالش گشتم. این ترجمه ای که تو بازار هست چیزی به عنوان مقدمه ندارد و یه جورایی پا برهنه پریده وسط کتاب!

+

از بین مقاله هایی که تو اینترنت در مورش پیدا کردم این دو تا جالب بودند:
Reading With Kundera
A sudden density of life

در مورد پرده:
“This is not strictly or even loosely speaking literary criticism; nor on the other hand is it merely a meander through the mind of a philosophically inclined novelist. Kundera himself tells us how to read his book: “A novelist talking about the art of the novel is not a professor giving a discourse from his podium. Imagine him rather as a painter welcoming you into his studio, where you are surrounded by his canvases staring at you from where they lean against the walls. He will talk about himself, but even more about other people, about novels of theirs that he loves and that have a secret presence in his own work. According to his criteria of values, he will again trace out for you the whole past of the novel’s history, and in so doing will give you some sense of his own poetics of the novel.” (+)

+

در یه جایی در کتاب در مورد "زیبایی ناگهانی تراکم حیات" صحبت می کند و یه مثال کاملا کوندرایی می زند. این قسمت رو برای آیدا می نویسم در جهت بحثی که با هم داشتیم.

"حالا می رسیم به بوهمیا در دوران جوانی من: دوستانم در آنجا می گفتند که، در زندگی یک مرد هیچ تجربه ای بهتر از معاشقه با سه زن در طول یک شبانه روز نیست، نه اینکه منظورشان نتیجه مکانیکی حاصل از همخوابگی با چند زن در آن واحد باشد، بلکه به این امر به دیده ماجرایی فردی می نگریستند که از استفاده به موقع از کنار هم قرار گرفتن غیر منتظره شرایط، عوامل غافلگیر کننده و همچنین دلبری های ناگهانی حاصل می شود. این "شبانه روز با سه زن" که بسیار هم نادر است و به رویا می ماند، جاذبه ای خیره کننده داشت که ، امروز می فهمم، تنها به چند کسب تجربه جنسی و ورزش گونه محدود نمی شد، بلکه زیبایی حماسی سلسله ای از برخورد ها و آشنایی ها بود که در آن ها هر زن، در پس زمینه زن قبل از خودش، بیش از پیش منحصر به فرد جلوه می کرد، و سه پیکر به سه نت موسیقیایی بلندی شبیه می شدند که هریک بر سازی متفاوت اجرار و، در نهایت، با هم هم نوا می شدند. زیبایی منحصر به فردی بود، زیبایی ناگهانی تراکم حیات."

+

فکر کنم یکی دو سال پیش با علی سیزیف بحثی در مورد هنر و علم داشتیم که آخر سر هم به نتیجه خاصی نرسیدیم. تو یه جایی از این کتاب در مورد تاریخ رمان صحبت می کند و خیلی زیبا با تاریخ علم مقایسه اش می کند. به علی توصیه می گردد. من که کم آوردم!

[Tuesday, November 13, 2007]   [Link]   [ ]


دلم برای موش‌های توی جوی کنار خیابون تنگه. راستی هنوز هم موش‌های خیابون‌های تهرون اندازه‌ی خرس‌ان؟ یا بزرگتر شده‌ان؟

دلم برای ماشین‌هایی که توی پیاده‌رو جولان می‌دادن و اگه به‌ راننده‌شون اعتراض می‌کردیم، به‌مون تیراندازی می‌کرد، تنگه.

دلم برای اون شبی که توی اخبار 10:30 شنیدیم که از فرداش آب آشامیدنی جیره‌بندی می‌شه و باید کارت هوشمند آب بگیریم، تنگه. راستی هنوز هم توی صف آبخوری‌های محلی، قتل و خونریزی راه می‌افته؟ دلم برای گورهای دسته‌جمعی وسط شهر تنگه. بقیه

آقا اگه من تو این وبلاگ یه زمانی از این لوس بازیا در آوردم یکی گوشمو بپیچونه لطفا. :))

[Monday, November 12, 2007]   [Link]   [ ]


امروز تو گلستان وقتی در حال انتخاب کادو برای آبی بودم کمیته منو به جرم کوتاهی اورکت ام گرفت. تازه با ماشینشون یه دورم ایران زمین رو بالا پایین کردیم و نیم ساعت هم جلوی سینما وایسادیم. قابل توجه است که تیپ و قیافه ام در هپلی ترین حالت ممکن بود و اورکت مربوطه اصلنم کوتاه نبود.
اگه بدونین چقدر حال می داد اگه چند تا از اون فحش های آبی رو نثارشون می کردم.

حالم اصلا خوب نیست. شاید کیک بی بی فردا یا فحش های بی تربیتی درجه یک آبی یک کمی حالمو جا بیاره!

[Sunday, November 11, 2007]   [Link]   [ ]


خداییش اگه دی وی دی های Friends جزو این سیستم های گولد کوئستی بود الان من کلی زیر شاخه داشتم. بعد خوبی اش هم اینه که پرزانته اش خیلی باحاله: یه سیزن می دی طرف می بینه، برای سیزن های بعدی اش به التماس می افته!

[Friday, November 09, 2007]   [Link]   [ ]


هیچ وقت نتونستم شروع یک رابطه‌ی دیرپا رو بفهمم. اصلاً یک رابطه‌ی دیرپا شروع نداره. وسط داره و گاهی انتها. آدم‌ها از وسط رابطه‌ست که اون آدم خاصه می‌شن.(+)

[Thursday, November 08, 2007]   [Link]   [ ]

[Wednesday, November 07, 2007]   [Link]   [ ]

fall in love

یک‌وقت‌هائی آدم بیدار می‌شود و دل‌اش می‌خواهد کس دیگری جای‌اش بلند شده بود... به‌هیچ‌وجه نه به خاطر اینکه خواب‌اش می‌آید؛ فقط به این دلیل که بیداری‌اش نمی‌آید.(+)
+

شرکت پائیز کجاست؟ پائیز هم یاد گرفته کارت‌اش را بدهد دیگران بزنند؟
*
پائیز دقیقا کجا کار می‌کنه؟ اونم یاد گرفته بپیچونه؟(+)

+

در زندگی زخم‌هائی هست که می‌خارد.(+)

در حال حاضر در حال و هوای هیچ کدوم از لینک هایی که از وبلاگ جناب ساسان خان مقدار کمی عاصی گذاشتم نیستم. یعنی صبح خیلی شاد و شنگول از خواب پا شدم و یه صبحونه در حد هتل های پنج ستاره زدم به رگ. مدتیه هیچ زخمی از زخم های زندگی ام سر باز نکرده یا به قول ایشون دچار خارش نشده. از اونم بالاتر با فصل پاییز هم حال نمی کنم. با همه این اوصاف نوشته های ایشون با اینکه تو مودشون نبودم چسبیدند. امان از دست فرندزبینی و کفش آل استار! ;)

این عکسه هم که اسمش Fall in love است تقدیم می شود به تمام پاییز دوستان عزیز. پاییز و لاوش مال خودتون ما گرمای تابستون بی لاو رو ترجیح می دیم!

[Saturday, November 03, 2007]   [Link]   [ ]

Besieged

یادم نیست دقیقا چند سال پیش بود که یه قسمت کوچولو از اواسط این فیلم رو تو کانال arte دیدم. فقط یادمه که تنها بودم و مامان اینا از اون مسافرت های طولانی رفته بودن. اونقد مست بودم که خوابم برد. خیلی تو اون دوره سعی کردم که بفهمم چه فیلمی بوده تا پیداش کنم و ببینم ولی فایده نداشت چون نه اسم فیلمو می دونستم نه اسم کارگردان رو. یه چیزای محوی یادم بود. یه دختر دورگه بسیار Passionate، یه پیانیست که حرفاشو با استفاده از پیانو می زنه و یه راهرو با پله های گرد. به هر حال تو خماری این فیلم مونده بودم تا امروز که شانسکی فهمیدم besieged جناب برتولوچی است. بین فیلم هایی که از برتولوچی دیده بودم بنظرم این بهترین بود. شدیدا پیشنهاد می گردد.

[Thursday, November 01, 2007]   [Link]   [ ]

فضیلت های ناچیز
فکر کنم اینجا چند بار ارادت خودمو نسبت به خانوم گینزبورگ اعلام کرده بودم. آخرین کتابی که ازش خوندم "فضیلت های ناچیز" بود که در کل نسبت به کتابای دیگه اش چنگی به دل نمی زد.
این دو قسمت رو که وقتی می خوندم خوشم اومده بود، از وبلاگ snapshot کپی کردم.

وقتی آن قدم زدن کهن مان در خیابان ناتزیوناله را به یادش می آورم، می گوید یادش است. اما می دانم که دروغ می گوید و هیچ چیز یادش نمی ماند. و من گاهی می پرسم آیا آن دو نفر ما بودیم؛ بیست سال پیش در خیابان ناتزیوناله، دو شخص مهربان و فروتنی که در آفتاب رو به غروب صحبت می کردند. که شاید از همه چیز حرف زدند و از هیچ چیز. دو مصاحب دلپذیر. دو جوان روشنفکر در حال قدم زدن. بسیار جوان؛ بسیار مودب؛ بسیار حواس پرت. هر یک کاملا آماده ی قضاوتی خوب برای دیگری؛ از سر حواس پرتی. و هر یک بسیار آماده ی جدا شدن از دیگری؛ در آن غروب، در آن گوشه ی خیابان.

*

کسی که یک بار رنج کشیده است، تجربه ی درد را هرگز فراموش نمی کند. کسی که ویرانی خانه ها را دیده است، به وضوح کامل می داند که گلدان های گل، تابلوها و دیوارهای سپید، اشیایی ناپایدارند. خوب می داند خانه از چه چیز ساخته شده است. یک خانه از آجر و گچ ساخته شده است و می تواند فرو ریزد. یک خانه خیلی محکم نیست. هر لحظه می تواند فرو ریزد. در پس گلدان های آرام گل، پشت قوری های چای، فرش ها، کف اتاق ها که با موم برق افتاده است، چهره ی دیگر واقعی خانه است. چهره ی بی رحم خانه ی ویران شده.(+)

  [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]