فضیلت های ناچیز
فکر کنم اینجا چند بار ارادت خودمو نسبت به خانوم گینزبورگ اعلام کرده بودم. آخرین کتابی که ازش خوندم "فضیلت های ناچیز" بود که در کل نسبت به کتابای دیگه اش چنگی به دل نمی زد.
این دو قسمت رو که وقتی می خوندم خوشم اومده بود، از وبلاگ snapshot کپی کردم.

وقتی آن قدم زدن کهن مان در خیابان ناتزیوناله را به یادش می آورم، می گوید یادش است. اما می دانم که دروغ می گوید و هیچ چیز یادش نمی ماند. و من گاهی می پرسم آیا آن دو نفر ما بودیم؛ بیست سال پیش در خیابان ناتزیوناله، دو شخص مهربان و فروتنی که در آفتاب رو به غروب صحبت می کردند. که شاید از همه چیز حرف زدند و از هیچ چیز. دو مصاحب دلپذیر. دو جوان روشنفکر در حال قدم زدن. بسیار جوان؛ بسیار مودب؛ بسیار حواس پرت. هر یک کاملا آماده ی قضاوتی خوب برای دیگری؛ از سر حواس پرتی. و هر یک بسیار آماده ی جدا شدن از دیگری؛ در آن غروب، در آن گوشه ی خیابان.

*

کسی که یک بار رنج کشیده است، تجربه ی درد را هرگز فراموش نمی کند. کسی که ویرانی خانه ها را دیده است، به وضوح کامل می داند که گلدان های گل، تابلوها و دیوارهای سپید، اشیایی ناپایدارند. خوب می داند خانه از چه چیز ساخته شده است. یک خانه از آجر و گچ ساخته شده است و می تواند فرو ریزد. یک خانه خیلی محکم نیست. هر لحظه می تواند فرو ریزد. در پس گلدان های آرام گل، پشت قوری های چای، فرش ها، کف اتاق ها که با موم برق افتاده است، چهره ی دیگر واقعی خانه است. چهره ی بی رحم خانه ی ویران شده.(+)

[Thursday, November 01, 2007]   [Link]   [ ]

CopyRight © 2006 Takineh.blogspot





[powered by blogger]