[Wednesday, October 31, 2007]
[
Link] [
]
لی لی
یک خل خلی با زحمت زیاد موفق به ساختن یک زندگی سنج شد. چیزی بین دماسنج و دستگاه نقشه برداری، بین کارت شناسایی و رزومه.
یک روز، خل خلی یک بچه مثبت، یک دوست جون و یک استاد زبان را به خانه اش دعوت کرد. با استفاده از اختراعش، فهمید که بچه مثبت "مادون زندگی" ست، دوست جون "نیمچه زندگی" و استاد زبان "درون زندگی". در حالی که خود خل خلی در یک کلام "ماورای زندگی" از کار در آمد که البته همه اینها بیشتر شعر بود تا واقعیت.
موقع ناهار، خل خلی حسابی از مصاحبت رفقایش لذت می برد. همه فکر می کدند دارند درباره موضوع واحدی حرف می زنند. اما اینطور نبود. همان طور که "درون زندگی" مباحث انتزاعی مثل روح و وجدان را مطرح می کرد، "نیمچه زندگی" کلمات او را با صدای باران می شنید. در عوض، "مادون زندگی" هر لحظه پنیر رنده شده می خواست و "ماورای زندگی" مرغ را به روش انگلیسی با چهل و دو حرکت تکه تکه می کرد. بعد از ناهار، این رفقا به هم سلام کردند و هر کدام سراغ کار خودشان رفتند. روی میز، فقط تکه هایی از هم گسیخته از مرگ باقی مانده بود.
از کتاب قصه های قرو قاطی
نوشته : خولیو کورتاسار
ترجمه: جیران مقدم"
+
کتاب "لی لی" جناب کورتاسار رو اونروز آقاهه تو کتاب فروشی پیشنهاد کرد. توی قفسه کتاب وقتی دیدم کنار "سفر به انتهای شب" حضرت سلین و "مرشد و مارگاریتا"ی جناب بولگاکف جا خوش کرده مهرش به دلم نشست و امروز وقتی اولین صفحه اش رو می خوندم به این نتیجه رسیدم که خیلی خیلی از آشنایی با جناب کورتاسار خوشوقتم و از اینکه شانسکی کتابه خوشمزه از آب در اومده خوشحالم. به صفحه 12 کتاب رسیده بودم که در جا به چند تا از برو بچز اس ام اس زدم که بشتابید که یه کتاب چسبنده گیر آوردم. جلد کتاب یه جورایی خزه! گول جلدشو نخورین.
[Tuesday, October 30, 2007]
[
Link] [
]
دارم مطمئن می شم که سرطان سرماخوردگی گرفتم. چرا خوب نمی شم آخه؟
فردا دوباره با این صدا که دائم در حال رفت و آمده باید برم سر کلاس و آلودگی صوتی ایجاد کنم.
[Monday, October 29, 2007]
[
Link] [
]
با دستم چند تا ضربه به بالشم می زنم تا چاق و چله تر شه.آباژور بالای سرم رو روشن می کنم. بالش رو به تکیه گاه تختم تکیه می دم و کتابایی رو که دیروز خریدم و فیلم هایی رو که امانت گرفتم بغل تخت می چینم. خرید ایندفعه ام اصلا پرت نداره . نمی تونم تصمیم بگیرم که کدومو اول شروع کنم. از هر کدوم چند صفحه ای می خونم و مزه مزه می کنم تا عین مورچه خوار هر وقت دیدم مزه مورچه رفت ادامه اش بدم تا مزه مورچه برگرده. "قصه های قروقاطی" جناب خولیو کورتاسار که یه کتاب کوچولو و 70 صفحه ای سومین کتابی بود که مزه مزه می کردم. ویژدی تا آخرش رفتم. خل خلیت کتابه بسیار آیدایی بود و چسبید بسی. ;)
+
حتی فکر کردن به این که همه کتابامو باید بذارم و برم اعصابمو خرد می کنه. از صبح هم که هی جبر جغرافیایی جناب نامجو رو گوش می کنم و یاد تار موی سفید جلوی موهام که تازگی ها سر و کله اش پیدا شده می افتم. زمان داره تند و تند می گذره و خلاصه جریان همون لنگ در هوایی و سیگارو چایی! جرات ندارم غر بزنم چون خودم انتخاب کردم و بهترین انتخابمه همشم به خاطر همین جبر جغرافیایی...
[
Link] [
]
اگه یکی ازم بپرسه که از فیلم " جذابیت پنهانی بورژوازی" جناب بونوئل خوشت اومد؟ در جا می گم خیلی. اگه بپرسه از چیش خوشت اومد؟ هیچ ایده ای ندارم و یه جمله هم در موردش نمی تونم بگم.
[Saturday, October 27, 2007]
[
Link] [
]
[Thursday, October 25, 2007]
[
Link] [
]
مریضی کوه کوه می آید ، کاه کاه می رود.
[
Link] [
]
تنظیم برای ارکستر
ویولن ها
خانم های جوان و خودنمای ارکستر، فخر فروش و غیر قابل تحمل. کوهسار ناهموار صدا
ویولاها
ویولن های تازه یائسه. پیردخترانی که هنوز صدای نیم پرده شان را حفظ کرده اند.
ویولن سل ها
نجوای دریا و جنگل. آرامش. چشمان عمیق. آن ها جلال و جبروت موعظه ی کوه عیسا* را دارند.
کنتراباس ها
دیپلودوکوس** سازها. آه که اگه روزی تصمیم بگیرند نعره ی بلندشان را رها کنند، ناظران وحشت زده را از جا خواهند رماند! اما امروز می بینیم شان که در حالی که نوازنده ها معده های آن ها را می خارانند، با رضایت تاب می خورند و می غرند.
پیکولو
فلوت نوستالژیک ترین سازهاست. این دختری که در دستان پان*** پرهیجان ترین آوای جنگل و مرغزار بود، حالا خود را در دستان مردکی چاق و تاس می یابد....! اما با این همه، او همچنان شاهزاده خانم ساز ها باقی مانده است.
کلارینت
فلوتی با بیماری تورم. موجود بیچاره، گه گاه، صدای خوبی دارد.
ابه
غرغروی چوبی. اسرار نهان تغزلی. ابوآ برادر دو قلوی ورلن بود.
ابه تنور
ابه بالغ و پر تجربه. دنیا دیده. طبع درخشانش حساس تر شده است، خلاق تر. اگر ابه پانزده ساله باشد، ابه تنور در سی سالگی است.
باسون
نوازندگان باسون مرتاضان ارکسترند. میان دستان شان خزنده ی وحشتناکی را نگه می دارند که زبان دو شاخه اش را به آنها نشان می دهد. آنقدر تماشایش می کنند تا هیپنوتیزم شود و میان بازوان شان به خواب رود، و بعد خود به خلسه می روند.
کنتراباسون
باسون دوران سوم زمین شناسی
ذیلوفون
یک بازی کودکانه. رود و جنگل. پرتوهای ماهتاب، شاهزاده خانم هایی که در باغ نخ می ریسند.
ترومپت با صدا خفه کن
دلقک ارکستر. پیچ و تاب، چرخ و رقص. شکلک.
بوق های فرانسوی
صعود به قله. طلوع آفتاب. بشارت. آه که اگر روزی چون پرچم های کاغذی به اهتزاز در آیند!
ترومبون ها
کمی آلمانی مزاج. صوت سروش. سرودخوانان پشتی کلیسایی کهن با عشقه ها و بادنماهای زنگ زده.
توبا
اژدهای افسانه ای. دیگر سازها از صدای غران و عمیق او به خود می لرزند و از خود می پرسند کی شاهزاده ای با زره جلا خورده به نجات شان می آید.
سنج ها
نور تکه تکه شده.
سه گوش
تراموایی نقره ای در میان ارکستر.
طبل
تندر کوچولوی اسباب بازی. کمابیش تهدید آمیز.
طیل باس
آشفتگی.زمختی.بوم.بوم.بوم.
تیمپانی
پوسته ای مملو از زیتون.
"از نوشته های سوررئالیستی لوئیس بونوئل
بونوئلی ها
ترجمه شیوا مقانلو"*آغاز تبدیل شریعت به نبوت در آیین مسیحیت
**Diplodocus دایناسور گیاهخوار دوران ژوراسیک
***نیمه خدا/نیمه بزی سرزنده در اسطیر یونانی که ایزد جنگل و کشتزار است.
+
شدیدا سرما خورده ام و امروز از صبح تا عصر کلاس داشتم و صدام سر کلاس آخر بکل قطع شد و با زبان ناشنوایان یه جوری سر و تهشو هم آوردم. الان که این متن رو خوندم کلی حال کردم و با این حال زار و نزار نشستم و تایپش کردم. امیدوارم حداقلکن یه نفر حوصله کنه و اینو بخونه و خوشش بیاد. اگه سازها رو نمی شناسین می تونین به فصل دوم کتاب درک و دریافت موسیقی قسمت سازها مرجعه کنید.
[Wednesday, October 24, 2007]
[
Link] [
]
Happy 3rd Birthday
[Tuesday, October 23, 2007]
[
Link] [
]
سفرنامه
از اونجایی که در این یه هفته اینترنت مثل بقیه چیزای اونجا بسیار گرون بود الان عقده ای شدم و با اینکه چند ساعتیه رسیدم و شدیدا سرماخورده ام و سینوس هام درد می کنند گفتم بیام یه خودی نشون بدم.
سفر خوبی بود. جای شما خالی. این آقا خره هم سوغاتی ای که براتون آوردم. البته یه پاپیون قرمز هم قراره از بازار تجریش بگیرم و دور گردنش پاپیون کنم تا حسابی تیپ کامل شه. خیلی دوست داشتنی و تو دل برو است. اهل موسیقی و آواز هم است. اگه یه زمانی دلتون بگیره می برتتون گردش و براتون آواز می خونه.
حالا از شوخی گذشته من اونجا به جز یه جشن خیریه اصلا خر ندیدم. مثل اینکه فقط تو دهاتشون پیدا می شه.
هنوز فصل توریستی شون تموم نشده بود و اکثر توریست ها پیرمرد و پیرزن های گوگولی اروپایی (بخصوص انگلیسی) بودن که با مایو و بی کی نی دست در دست همدیگه تو ساحل قدم می زدند.
از جاذبه های دیگه توریستی می تونم به ماشیناشون اشاره کنم!!!
راستی دلمه هشت پا هم توصیه می گردد.
[Monday, October 22, 2007]
[
Link] [
]
BABA KARAM!!! DOOSET DARAM!!
DIRI DI DI DI RIM RIM RIIIII
:D
[Tuesday, October 16, 2007]
[
Link] [
]
حدود یه هفته نیستم.
برام آرزوی شانس کنید لطفا.
خبرشو رمزی می دم.
اگه خوب بود باباکرم
زبونم لال، گوش شیطون کر اگه بد بود نمی دونم چی ولی یه چیز سوزناک می گذارم.
خلاصه ببینیم چی می شه.
فعلا
[Saturday, October 13, 2007]
[
Link] [
]
مثل کنه به چیزی چسبیدن.
از اول باید به جای کنه میذاشتن کوالا. خیلی ملموستره.(
+)
[
Link] [
]
وبلاگی که نشه توش هر چی دلت می خواد بنویسی مثل هویج می مونه. هوووم... شایدم شلغم.
هرچی می گذره ایده وبلاگ مخفی آیدا بدجوری وسوسه ام می کنه. D:
[
Link] [
]
Il est tombé maintenant?!!
ببینم حالا چه اشکالی داره یه بالرین گاهی اوقات بره کاباره رقاصی کنه؟ هان؟
[Wednesday, October 10, 2007]
[
Link] [
]
Blue Sheep Flying
ای کاش من هم ببعی بودم
با شادمانی پر می گشودم
می رفتم از... به ...
آنجا که باشد آب و هوایی
پ.ن: جاهای خالی را به دلخواه پر کنید.
[Monday, October 08, 2007]
[
Link] [
]
برای
Zenith Science is like s,e,x: Sometimes something useful comes out of it, but that is not the reason we are doing it.
"Richard Feynman"
[Friday, October 05, 2007]
[
Link] [
]
افسوس می خورم ماتیک و مربا
این پست مجموعه ای از مزخزفات بی سر ته و نامربوطی هستند که اینروزا درگیرشون هستم و جهت درخواست یکی از دوستان نوشته شده است.
اشتب* می زنم با پوست پسته
افسوس می خورم ماتیک و مربا
از وقتی دیروز از جلوی خونه قدیممون در دربند رد شدم و دیدم که کون فیکون اش کردن و درخت عرعر (ار ار؟!) محبوب منو بریده اند و بجز اون درخت کاج کوچولوهه که حالا برای خودش مردی شده هیچ چی از حیاطمون باقی نمونده، تو شوک به سر می برم و مغزم سوییچ شده به سال های کودکی و هذیون می گم. مثلا امروز صبح وقتی دستم خورد و چایی برادرم ریخت رو کتابش، این شعر من درآوردیه مربوط به دوران کودکی از زیر تمام آت و آشغالایی که در طول سال ها تو مغزم تلنبار شده پرید بیرون. در اون دوران وقتی مرتکب خطایی می شدم به جای معذرت خواهی این شعرو می خوندم و تا اونجایی که یادمه این دو مصرع ناقابل شدیدا رو اعصاب اطرافیان بخصوص اخوی عزیز بود. امروز قیافه اش دیدنی بود. :))
من دلم برای خرخاکی های حیاطمون تنگ شده...
*اشتب در واقع مخفف واژه اشتباه است
+
شاگردای این ترمم کلی یبس و بی سرو صدان. منم انگار همچین بگی نگی تنم می خاره و اگه کلاس ساکت باشه احساس ناراحتی می کنم!
+
فال قهوه جزو تفریحات جدید و مورد علاقمه. هفته پیش از شهر کتاب نزدیک خونمون کتاب اسرار فال قهوه رو یواشکی بین یه کتاب از جیمز جویس و یه کتاب از ویرجینیا وولف ساندویچ کردم تا دیده نشه و آبروی چندین و چند ساله ام جلوی آقای سرآشپز که هر دفعه کلی بحث های آتشین روشنفکری می کنیم بر باد فنا نره!
+
نمی دونم همه هنری ها اینجورین یا اخوی جان من اینجوریه. مثلا دو هفته بی وقفه شبانه روز کار می کند و از کارگاهش بیرون نمیاد. بعد یهو تعطیله و تا موقعی که عشقش نکشه هیچ کار دیگه ای نمی کنه بغیر از اینکه ساز بزند، کتاب بخونه و سیگار دود کنه! ممکنه هر از گاهی سیگار بکشم ولی دلیل نمی شه که از بو و دود سیگار خوشم بیاد بخصوص اگه از مجرای کولر وارد اتاقم شه و سردرد بگیرم!
+
زنیت می گه تو مصاحبه اکیدا حرفی از اتم و هسته نزن. بجای نانو ذرات بگو ذرات کوچک. هرچی می گذره خودمم باورم می شه که یه جورایی تروریست ام! بابا مگه من چه گناهی کردم؟!!
+
برای اینکه وبلاگم یه کم حال و هوای عاشقانه پیدا کند این عکس رو گذاشتم با وجود اینکه کوچکترین اعتقادی به اون جمله کذایی ندارم. کیلویی چند؟
[Thursday, October 04, 2007]
[
Link] [
]
Fourier transform
I can't study any more! My brain is full of integrals! Even if I see a curvy woman, I think of integrals! Haaaan! Just now I realized why Feynman slept with many many women, because he thought he is taking their integration. Hey, no! Making love is more like taking derivatives... mmmm! Well I'm not sure...
Maybe it's more like a Fourier transform! Yeah! Really! See, it explains erection, also it takes you to another space!
I think I should go home now! Yeah, I think I should leave my office... (
+)
[
Link] [
]
یکی از فانتزی های زندگی من اینه که تو ماه رمضون سر ظهر از کاسکو پیراشکی بگیرم و برم سینما آستارا در حین دیدن فیلم نوش جان کنم. خب چه اشکالی داره. حتما که فانتزی ها نباید از اون لحاظ باشن.
امروز کم مونده بود فانتزی ام به حقیقت بپیوندد ولی از شانس بد بعلت پیش در آمد پدیده ضربت، سینما تعطیل بود.
[Monday, October 01, 2007]
[
Link] [
]
CopyRight © 2006 Takineh.blogspot