افسوس می خورم ماتیک و مربا
این پست مجموعه ای از مزخزفات بی سر ته و نامربوطی هستند که اینروزا درگیرشون هستم و جهت درخواست یکی از دوستان نوشته شده است.
اشتب* می زنم با پوست پسته
افسوس می خورم ماتیک و مربا
از وقتی دیروز از جلوی خونه قدیممون در دربند رد شدم و دیدم که کون فیکون اش کردن و درخت عرعر (ار ار؟!) محبوب منو بریده اند و بجز اون درخت کاج کوچولوهه که حالا برای خودش مردی شده هیچ چی از حیاطمون باقی نمونده، تو شوک به سر می برم و مغزم سوییچ شده به سال های کودکی و هذیون می گم. مثلا امروز صبح وقتی دستم خورد و چایی برادرم ریخت رو کتابش، این شعر من درآوردیه مربوط به دوران کودکی از زیر تمام آت و آشغالایی که در طول سال ها تو مغزم تلنبار شده پرید بیرون. در اون دوران وقتی مرتکب خطایی می شدم به جای معذرت خواهی این شعرو می خوندم و تا اونجایی که یادمه این دو مصرع ناقابل شدیدا رو اعصاب اطرافیان بخصوص اخوی عزیز بود. امروز قیافه اش دیدنی بود. :))
من دلم برای خرخاکی های حیاطمون تنگ شده...
*اشتب در واقع مخفف واژه اشتباه است
+
شاگردای این ترمم کلی یبس و بی سرو صدان. منم انگار همچین بگی نگی تنم می خاره و اگه کلاس ساکت باشه احساس ناراحتی می کنم!
+
فال قهوه جزو تفریحات جدید و مورد علاقمه. هفته پیش از شهر کتاب نزدیک خونمون کتاب اسرار فال قهوه رو یواشکی بین یه کتاب از جیمز جویس و یه کتاب از ویرجینیا وولف ساندویچ کردم تا دیده نشه و آبروی چندین و چند ساله ام جلوی آقای سرآشپز که هر دفعه کلی بحث های آتشین روشنفکری می کنیم بر باد فنا نره!
+
نمی دونم همه هنری ها اینجورین یا اخوی جان من اینجوریه. مثلا دو هفته بی وقفه شبانه روز کار می کند و از کارگاهش بیرون نمیاد. بعد یهو تعطیله و تا موقعی که عشقش نکشه هیچ کار دیگه ای نمی کنه بغیر از اینکه ساز بزند، کتاب بخونه و سیگار دود کنه! ممکنه هر از گاهی سیگار بکشم ولی دلیل نمی شه که از بو و دود سیگار خوشم بیاد بخصوص اگه از مجرای کولر وارد اتاقم شه و سردرد بگیرم!
+
زنیت می گه تو مصاحبه اکیدا حرفی از اتم و هسته نزن. بجای نانو ذرات بگو ذرات کوچک. هرچی می گذره خودمم باورم می شه که یه جورایی تروریست ام! بابا مگه من چه گناهی کردم؟!!
+
برای اینکه وبلاگم یه کم حال و هوای عاشقانه پیدا کند این عکس رو گذاشتم با وجود اینکه کوچکترین اعتقادی به اون جمله کذایی ندارم. کیلویی چند؟